حدوداً یک ماه پیش، دوستی که درکار کمک به پناهجویان ایرانی و افغانستانی فعال است، از من خواست اگر وقت دارم به کمک یک پناهجوی ۵۵ ساله ایرانی بروم چون خودش آن روز کسالت داشت و باید برای عکسبرداری می رفت. پناهجوی مورد بحث، در کمپی در یکی از شهرهای کوچک اطراف ما اقامت داشت اما روزی که چنین چیزی از من خواسته شد، سکته کرده بود و در بیمارستان بستری بود.

رفتم بیمارستان، پیدایش کردم، مشکلاتی را که از نظر ترجمه و دکتر و دارو داشت برطرف کردم، بعد نشستم کنار تخت اش که کمی دلداری و تسکین اش بدهم.

بر اصل تعارفاتی که ناخواسته بر زبان ما ایرانی ها جاری می شود، سئوال مسخره ای از او کردم و پرسیدم آلمان خوش می گذرد؟!

لبخند تلخی زد، و با لهجه غلیظ مشهدی اش گفت: خوش که چه عرض کنم ولی راستش، یک شنبه پیش توی کلیسا خیلی خوش گذشت…

نفهمیدم شوخی می کند یا جدی می گوید، اما با توجه به بازدیدهایی که گهگاه از کلیساهای معروف آلمان کرده ام، می دانستم که کلیسا جای خوش گذرانی نیست.

مردم می آیند روی نیمکت های کلیسا می نشینند وگاه زانو می زنند، کشیش وعظ می کند، آنها دعا می خوانند و در پایان شمعی روشن می کنند و می روند. به همین دلیل از اینکه گفت درکلیسا خوش گذشت، تعجب کردم و پرسیدم:

خوش گذشت؟ توی کلیسا؟ خبری بود؟

christian-cartoon

با همان لهجه شیرینش گفت واله راستش من برای اینکه پناهندگی ام را قبول کنند، مسیحی شده ام. در این پنج ماهی که به آلمان آمده ام و در این کمپ هستم، یک شنبه ها مرتباً به کلیسای نزدیک کمپ می روم، خودی نشان می دهم و با کشیش گرم می گیرم که بعد گواهی کند من یک مسیحی مومن هستم و نماز و روزه ام ترک نمی شود.

حرفش را قطع کردم و پرسیدم توکه آلمانی بلد نیستی، چه جوری با کشیش گرم می گیری؟ با لبخند گفت درست می گین، حرف های هم را نمی فهمیم، اون به آلمانی یه چیزهایی میگه، منهم قیافه گریه داری می گیرم که یعنی بفهمه از مرگ حضرت مسیح شون ناراحتم و به مشهدی بهش تسلیت میگم …! بعد هردومون که هیچی از حرف های همدیگه نفهمیده ایم لبخند می زنیم، کشیشه دستی به شانه من می زند و برایم دعا می کند و می رود …

گفتم خب، حالا داستان خوش گذرانی هفته پیش ات را تعریف کن ببینم. چه خبر بود که خوش گذشت؟

خندید وگفت خبری نبود. کشیشه داشت دعا می کرد، وقتی دیدم مردم دارند صلیب می کشند، منهم دست هام را مثل اونها روی هوا تکان دادم و مثلا صلیب  کشیدم.

گفتم خب، این که چیز خنده داری نبود و باعث خوش گذرانی نمیشه؟ … جواب داد ماشالا شما هم که هی حرف آدم را قطع می کنید و مهلت نمی دهید تعریف کنم …

من مثلا مسلمانم، زبان آلمانی هم که سرم نمیشه، وقتی کشیشه داشت حرف می زد و مردم قیافه تأثرانگیزی به خودشان گرفته بودند، خیال کردم مثل روضه خوان های خودمان که وقایع کربلا را تعریف می کنند و اشک مردم را درمی آورند، داره داستان به صلیب کشیدن حضرت مسیح را تعریف می کنه که اشک مردم را دربیاره … ولی چون چیزی بلد نبودم که بگم و دعایی بلد نبودم که به زبان آلمانی بخوانم، ناخودآگاه دست به دامان امام های خودمان شدم و از صمیم قلب گفتم یا ابوالفضل بداد حضرت مسیح برس وکمکش کن …!

بعد یکهو یادم افتاد که کجا هستم، واسه چی اومدم و دارم چی چی میگم و از حرف خودم چنان خنده ام گرفت که فوراً دستهام را گرفتم جلوی صورتم، رفتم زیر صندلی، و شروع کردم به خندیدن.

رفتن زیر صندلی، گرفتن دست جلوی صورت و صدای خنده ام باعث شد پیرزنی که کنار من نشسته بود، خیال کند من متأثر شده ام و دارم هق هق گریه می کنم….! شروع کرد دست مالیدن به شانه های من و یک چیزهایی گفتن که به حساب خودش، آرامم کند و همین باعث شد که من ازکار اون بیشتر خنده ام بگیره …

کم کم چند نفری به تصور اینکه من دارم با صدای بلند گریه می کنم، دورم جمع شدند و من که دیدم اگر بفهمند دارم می خندم آبرویم می رود و دیگر نمی توانم گواهی بگیرم که مسیحی شده ام، با هر بدبختی که بود، قیافه عزادارگرفتم و کم کم خنده ام را تبدیل کردم به گریه و وقتی از زیر صندلی بیرون آمدم، راستی راستی داشتم گریه می کردم…. که البته فکر می کنم داشتم به حال خودم گریه می کردم ….یک بنّای مسلمان و مشهدی، توی یک کلیسا، توی یک شهرک آلمان داشت واسه شهید شدن حضرت مسیح گریه می کرد …

این را هم بگم که در فاصله ای که من زیر صندلی می خندیدیم و مردم خیال می کردند دارم گریه می کنم، کشیش کلیسا هم که کار دعا کردنش به پایان رسیده بود، به دوروبری هایم اضافه شده بود و مشغول تماشای من بود ….

وقتی از زیر نیمکت آمدم بالا، کشیشه  اشک هایم را به حساب خلوص نیت و اعتقادم به مسیحیت گذاشت، سری به علامت تائید و تأثر تکان داد، انگشت شست راستش را رو به هوا گرفت و رفت ….دو روز بعد هم برام یک نامه اومد توی کمپ که مترجم افغانی اونجا برام خوند و فهمیدم گواهی مسیحی شدن و کلیسا رفتنم را که چند ماه بود دنبالش بودم و تقاضا کرده بودم، برایم نوشته و فرستاده  …

بعد روی تخت بیمارستان جا بجا شد و با لبخند پرسید حالا شما فکر می کنید با این گواهی، پناهندگیم قبول میشه؟

منهم لبخندی زدم وگفتم مطمئن باش خدایی که اون بالا نشسته  و وضع بعضی از ما ایرانی ها را می بینه که واسه یه لقمه نون و پنیر چه فیلم هایی بازی می کنیم، حتمن به دل آلمانی ها برات می کنه که دلشون به حالمون بسوزه و پناهندگی مان را قبول کنند!

اینهم از برابری زن و مرد که آرزویش را داشتیم!

man-epilasion

نکته

ما ایرانی ها ملت خوشبختی هستیم، چون خدایی داریم که همه مشکلات مان را حل می کند.

خارجی های مادرمرده همه کارهایشان را خودشان باید انجام بدهند!

ایرانی منجمد بشو نیست!

بی بی سی گزارشی داشت از یک دانش نوین که بر اساس آن، بدن داوطلبان را منجمد می کنند به امید اینکه با پیشرفت علم، آن فرد یک بار دیگر و در یک زمان دیگر به زندگی بازگردد.

به قرار اطلاع، هیچ ایرانی داوطلب منجمد شدن نشده است چون می داند صد سال دیگر هم که دوباره به زندگی بازگردد، همین آش است و همین کاسه!