یادداشت برای خوانندگان آن شگفتی پس یادهای من

دوستان گرامی

از این شماره انتشار دنباله رمان اورهان پاموک را به چاپ و پخش آن به صورت کتاب که به زودی منتشر می‌شود وا می‌گذاریم. به جای آن از این هفته رمان “دوست بی مانند من” نوشته “النا فرانته” را آغاز می‌کنیم.

النا فرانته

 النا فرانته می گوید: «اثرِ آفریده شده است که سخن نخست را می گوید، از همین رو شناخت نویسنده ضرورتی ندارد، حتی مخاطره آمیز هم هست، زیرا می تواند توجه و تمرکز خواننده را از اثر به نویسنده منحرف کند».رمان های النا فرانته سرشار انرژی و هیجان هستند، شخصیت پرداز موفقی است، کما اینکه در پرداخت دو شخصیت اصلی رمان چهار جلدی داستان های ناپل ـ لی لا و الینا ـ که با «دوست بی مانند من» آغاز و به «بچه ی گم شده» ختم می شود، رمان علاوه بر جذابیت های ادبی و زبانی به تاریخ و اجتماع و زندگی مردم ناپل هم می پردازد، اما لی لا و الینا دو شخصیت اصلی رمان برای همیشه در دل و جان و جهان خواننده می مانند. ما فصل نخست رمان اول این چهارگانه را به فارسی برگردانده ایم. با این بخش، ترجمه ی جلد نخست این رمان را آغاز می کنیم. آرزوی ترجمه ی هر چهار جلد را داریم. ییتس چه خوب گفته بود که پر جاذبه ترین کارها سخت ترین کارها هستند.

النا فرانته از زمره ی صد روشنفکر و متفکر تاثیرگذار مهم جهان در لیست مجله ی سیاست خارجی امریکا قرار داشت، همین مجله نوشته بود که النا فرانته تنها به دلیل شیوه ی نگارش ادبی اش نیست که اهمیت می یابد، بلکه این مهم است که او به زیبایی توانسته میان آفرینش هنری و آفرینشگر و سرچشمه ی الهام فاصله ایجاد کند، و توان نویسندگی او با شخصیت اش که شناخته شده هم نیست، نسبت نزدیک دارد نه با دانش ادبی او. در باور النا فرانته نویسنده محور نیست نوشته محور است.

النا فرانته که تاکنون نام مستعار این نویسنده بود، هم اکنون آشکار شده است که نام واقعی او آنیتا راجا مترجم سرشناس ایتالیایی است.

بهرام بهرامی ـ حسن زرهی

دوست بی مانند من

خدا: آنک تو آزادی، به شایندگی خویش.

همانندان شما حاشا توانسته باشند بیزاری مرا برانگیزند.

از میان همه ارواح گستاخ و ناخستو

نابکار زبان باز کمترین آسیب را می زند

کند شدن سرشت کوشای آدمی او را به زانو در می‌آورد

جانش خواهان آرامشی تام و تمام است

آنک ما شیطان را همچو یاری برایش برساختیم

تا او را به کوشایی و شادی برانگیزد.

فاوست نوشته یوهان ولفگانگ گوته

دیباچه

 

elena-ferrante

۱ ـ حذف همه ی نشانه ها

امروز صبح رینو تلفن کرد. فکر کردم باز پول می خواد، آماده بودم بگم نه. دلیل تلفنش اما این نبود. مادرش گم شده بود.

ـ از کی؟

ـ از دو هفته پیش.

 ـ و تو حالا داری به من تلفن می کنی؟

با اینکه لحنم خصمانه به نظر می آمد، نه عصبانی بودم و نه موضع دفاعی داشتم. انگار تنها حرفم طعم طعنه داشت و بس. کوشید پاسخم را بدهد، هرچند با دستپاچگی و گیجی و نیمی به لهجه ناپلی و نیمی به ایتالیایی. گفت یقین داشته مادرش مانند همیشه در ناپل سرگردان است.

ـ حتی شب؟

 ـ خودت که می دونی چطور آدمیه؟

 ـ ‌می دونم، اما دو هفته ناپدید شدن به نظرت عادیه؟

 ـ آره، النا. تو خیلی وقته ندیدیش. بدتر شده، خواب و آروم نداشت، می رفت و می اومد، یه جوری شده بود.

در هر حال، آخرش شروع کرده بود به نگران شدن. از همه سراغش را گرفته بود، بیمارستان ها را گشته بود، حتی به اداره پلیس رفته بود. هیچ.  مادرش هیچ جا نبود.

چه پسر خوبی. یک مرد گنده ی چهل ساله که همه ی عمرش کار نکرده بود، مگر همان مدت کوتاهی که کلاهبرداری و ریخت و پاش کرده بود. می توانستم حدس بزنم تا چه حد دلسوزانه در جستجوی مادرش بوده است. به هیچ وجه نبوده! نه مغز دارد و نه توی دلش برای غیر خودش جایی هست.

ناگهان پرسید:

ـ پیش تو نیست؟

مادر او؟ اینجا تو تورینو؟ با اینکه خودش از اوضاع به خوبی با خبر بود، در همه حال حرفی زده بود که حرفی زده باشد. درست است که خودش سفر دوست دارد و ده دوازده باری هم بدون دعوت به خانه ی من آمده است. مادرش اما، با وجودی که من آرزو داشتم به خانه ام بیاید هرگز در عمرش ناپل را ترک نکرده بود. در جوابش گفتم:

 ـ نه. پیش من نیست.

ـ مطمئنی؟

  ـ رینو لطفن، بهت که گفتم اینجا نیست.

 ـ پس کجا رفته؟

این را که گفت شروع کرد به گریه، گفتم بگذارم بازی استیصالش را بکند، هق هقش که با حقه بازی شروع شده بود، به واقعیت غلتید، و وقتی تمام کرد گفتم:

 ـ لطفن برای یک بار هم که شده همان کاری را بکن که او دوست داشت، دنبالش نگرد.

 ـ  منظورت چیه؟

 ـ همین که گفتم، هرکار دیگری نتیجه نخواهد داد، یاد بگیر روی پای خودت به ایستی، به من هم دیگه زنگ نزن.

تلفن را قطع کردم.

شهر ناپل در ایتالیا

شهر ناپل در ایتالیا

۲ـ

نام مادر رینو رافائلا چه رولو بود، اما همه لینا صداش می کردن، من، اما نه، هرگز اسم یا فامیلش را استفاده نکردم. برای من، در این بیشتر از شصت سال لی لا بود.

اگر رافائلا و یا لینا صداش می کردم، حتمن فوری دوستی مونو تموم می کرد. حالا دیگه سی سالی می شه که می گفت، یک روز ناپدید خواهد شد بی آنکه هیچ نشانی ازش به جا بماند، و من تنهاکسی بودم که می دانستم منظورش از این حرف چیست؟

هرگز در تصورش عزیمت و تغییر هویت و یا رویای ساختن زندگی در جای دیگر نبود. به خودکشی هم هیچوقت فکر نکرده بود، برای اینکه مطمئن نبود رینو با جسدش چه خواهد کرد. در پی یک کار متفاوت دیگر بود، می خواست ناپدید شود. می خواست همه ی سلول هایش ناپدید شوند، و هیچ چیزش هرگز یافت نشود. و از وقتی که من می شناختمش، یا دست کم خیال می کردم به درستی می شناسمش، برایم مسلم بود که راهی برای ناپدید شدنش خواهد یافت. و جوری ناپدید خواهد شد که حتی یک تار مویش هم جایی پیدا نشود.

۳ـ

روزها گذشتند. من به ای میل ها و نامه هایم دقت می کردم، اما هیچ روزنه ی امیدی نبود. با اینکه اغلب برایش می نوشتم، او اما تقریبن هیچوقت جواب نمی داد. این هم سرگرمیش محسوب می شد، او تلفن را ترجیح می داد، و یا شب زنده داری ها و حرف زدن هایمان را وقتی ناپل می رفتم.

کشویم را باز کردم، جعبه های فلزی را که همه ی چیزهای نگاه داشتنیم در آن ها بود را گشتم، از او خبری نبود. خیلی چیزها را دور انداخته بودم، مخصوصن چیزهایی را که به او مربوط می شدند. خودش هم خبر داشت، متوجه شدم که ازش هیچ چیز ندارم، نه عکسی، نه یادداشتی، نه حتی هدیه ای کوچک، دچار شگفتی شده بودم، یعنی ممکن است تو این همه سال او برای من هیچ چیز به یادگار نگذاشته باشد، و یا بدتر از این من نخواسته باشم از او چیزی به یادگار نگاه دارم؟ حتمن همین است.

این بار من به رینو تلفن کردم، با بی میلی تلفن کردم. نه تلفن خانه و نه تلفن دستی اش هیچکدام جواب نداد. عصری او تلفن کرد، وقتی که کاری نداشت. و با لحنی که می خواست ترحم مرا جلب کند حرف زد:

 ـ دیدم تلفن کرده بودی، خبر تازه ای داری؟

  ـ نه. تو چه؟

 ـ  هیچی.

با تلاشی ناموفق می خواست به مکالمه ادامه دهد، گفت می خواهد به تلویزیون برود و در برنامه ی یافتن گم شدگان از مردم بخواهد برای پیدا شدن مادرش کمکش کنند، از مادر هم بخواهد او را برای همه ی اشتباهاتش ببخشد، و التماسش کند که به خانه بیاید.

با بردباری گوش کردم و پرسیدم:

 ـ  کمدشو نگاه کردی؟

 ـ  برای چی؟

معلوم بود که امور مسلم به ذهن او خطور نمی کرد.

 ـ  برو نگاه کن.

رفت. فهمید که در کمد هیچ نیست. هیچ یک از لباس های تابستانه و زمستانه اش، تنها چوب لباسی های کهنه مانده بودند. فرستادمش همه ی خانه را بگردد، کفش هاش نبودند، کتاب هاش نبودند، عکس ها و فیلم هاش نبودند، کامپیوترش هم ناپدید شده بود، حتی دیسکت های از مد افتاده و همه ی چیزهای دیگرش، هرچه به او مربوط می شد، ـ و یا به تجربه ی او به عنوان یک خبره ی امر الکترونیک، کاری که از دهه ی شصت شروع کرده بود، در همان روزگار پانچ کارت ها، ـ همه نبودند. نیست و نابود شده بودند. رینو متحیر مانده بود. بهش گفتم:

 ـ هر قدر که لازم است وقت صرف کن و اگه چیزی پیدا کردی خبرم کن، اگه حتی یک سنجاق مو هم پیدا کردی که مربوط به او بود تلفن کن.

روز بعدش تلفن کرد و با آشفتگی بسیار گفت:

 ـ  اینجا هیچی نیست.

 ـ  به کلی هیچی؟

 ـ  حتی عکس های خودشو از همه ی عکس هایی که با من و تو داشته جدا کرده و برده، از جمله عکس هایی رو که من خیلی کوچولو بودم.

 ـ  با دقت همه جا را نگاه کردی؟

  ـ همه جا.

  ـ حتی انبار را هم؟

 ـ  بهت گفتم که، همه جا، حتی کارتون نوشته هاش هم نیست. چه می دونم، شناسنامه ی کهنه، قبض های تلفن، رسیدها، معنی این کار چیه؟ نکنه کسی همه چیزو دزدیده؟ اونا دنبال چی هستن؟ از من و مادرم چی می خوان؟

بهش اطمینان دادم، و گفتم خونسردیش رو حفظ کنه، به هیچ وجه به نظر نمیاد کسی چیزی بخواد، مخصوصن از او.

 ـ  می تونم بیام مدتی پیش تو بمونم؟

 ـ نه.

 ـ خواهش می کنم، اصلن نمی تونم بخوابم.

  ـ  رینو این مشکل توئه، منم نمی دونم چیکارش کنم.

تلفن را قطع کردم و دوباره که زنگ زد جوابشو ندادم.

پشت میزم نشستم و فکرکردم لی لا دوباره دارد افراطی می شود، و می خواهد با از بین بردن همه ی نشانه ها یک گام جلوتر همه باشد. او نه تنها می خواست خودش را نابود کند، بلکه حالا تو شصت و شش سالگی تصمیم گرفته بود همه ی نشانه های زندگی را که به او مربوط می شد از بین ببرد.

خیلی خشمگین شدم و به خودم گفتم، ببینیم این بار کی برنده می شه، کامپیوترم را روشن کردم و شروع کردم به نوشتن، نوشتن همه ی جزئیات داستانمان، همه ی چیزهایی که هنوز در خاطرم مانده بود.

ادامه دارد

* My Brilliant Friend نوشته ی Elena Ferrante