تا وقتی او به خانه نیاید، دلم می خواهد از این خانه بگریزم و شاید، شاید خانه ی دیگری بگیرم. دفترها و کاغذها.. دور دست و پایم می پیچند و آزارم می دهند. این خانه ی به هم ریخته را دوست ندارم، این آشفتگی را …دوری راه عذابم می دهد… کارم این شده روزها برایش غذا ببرم. اگر بگذارند ببینمش و کمی کنارش باشم،  وگرنه بیرونم می کنند. بیشتر بستگی به کسی دارد که کلیددارست.

دیشب هم شبی شبیه شب های گذشته بود؛ تمام شب بیدار یا نیمه بیدار. هر لحظه انگار تا ابدیتی به درازا می کشید. به لحظه ی سبکی تن و بی حسی و بی خبری که می رسیدم، می ترسیدم آنی از من بگریزد و شکنجه ی بیداری باز هم شروع شود. تمامی لحظه های شب، با چشمان ملتمس و نگاه آرام آهو وار، جلو چشمم بود.  تنها و محصور بین دیوارها. گاهی به آرامی سر به دیوار می کوبید و ناامیدانه صدایم می کرد و خانه را می خواست…

لحظه ی خواب و رهایی از کابوس بیداری….

تازه چشمم گرم شده بود و حس می کردم لابلای زلال برکه های خواب فرو می روم. انگار بازگشتی در طول زمان داشتم. به هیبت کودکی، کنار پاشویه حوض بزرگ آبی و ماهی های قرمز، آرام در آب  فرو رفتم. هرم آفتاب تند تابستان کویری در تنم نشسته بود و آن را می سوزاند. امواج آبی آب، گرمای تند تنم را از من دور می کرد، لحظه پرش درون نرمی خُنکای ناب آب  سر زیرآب فرو می بری و دیگر هیچ نمی شنوی و نمی بینی جز زلال آب و موسیقی موج و رقص باله و شنای ماهی ها …

با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم از رویای آب و خواب یک باره بیرون آمدم … پکر و خواب آلوده گوشی را برداشتم. صدایی خش دار از آن سوی خط گفت: مایا هستم.

– مایا؟!!، خوب مایا باش. حالا، این وقت شب؟

stamp-polish-kid

–  قرارمان امروز ساعت هفت و نیم  صبحه.  چشم باز کردم اتاق تاریک بود. یادم نبود پرده ها را کشیده ام. از گوشه پرده دیدم از آسمان خاکستری سپیده می تابید. پرسیدم: کجایی؟

فکر کردم تا مایا از لابی بیاید بالا پنج دقیقه بخوابم. اما خانم مایا گفت: پشت در هستم! چاره نبود. در را باز کردم زنی بلند قد با موهای روشن آراسته مش کرده، پاهای کشیده، شانه ی پهن و چهره ای پر از چین و چروک یادگار گذشت زمان، کنار در ایستاده، آماده ی شروع کار. چشم هایش به رنگ آبی خاکستری و لهجه اش به روس ها می مانست. گفتم: تو روسی میدونی؟ گفت: دا*. اما اخم هایش را در هم کشید. انگار قره قوروت ترشی را یک جا بلعیده بود. بلافاصله گفت من پولیشم. در ذهن خواب آلوده ام پولیش روی نقشه جغرافیا هلند شد! نمی دانم چرا؟

مایا گفت: رنگت پریده نیازی نیست تو کاری بکنی. استراحت کن. ایرانی هستی؟ گفتم: آره.  نشانی عده ای از ایرانیان را داد. گفتم اسمشان را شنیده ام.

دست و پایم مور مور می شد،  خواستم سر پا بایستم، اما نشد. هنوز حسرت خوابی و آبی و حوض ماهی … در جانم بود ولی یواش یواش صحبتمان گل انداخت. فکر کردم، این اروپایی ها، حتیاگر  اروپای شرقی هم باشند راحت تر با ما ارتباط می گیرند تا انگلیسی الاصل های کانادایی!  با این ها می شود از زندگی پرسید وگفت وگو کرد.

 مایا گفت: میدونی تاریخ ما پولیش ها، قدردان ایرانی هاست.

انگار انگشتم را توی پریز برق سه فاز بدون حفاظ کرده بودند! تمامی رویاها پرید. گفتم: تاریخ شما؟ از ما ایرانی ها؟

همیشه حسی داشته ام انگار کسی نمی خواهد تاریخ ما را به رسمیت بشناسد. اگر هم بخواهند، افسانه وار و برای کوبیدن امروزمان هست. مایا گفت: میدونی، دوره ی جنگ جهانی دوم چند صد هزار پولیش، سرباز و زن و کودک و پیر و جوان، به ایران پناهنده شدند. آنها از ایران به جاهای دیگر رفتند یا در ایران ماندند. خواهر بزرگ هشتاد و دو ساله ام تعریف می کرد وقتی همراه با مادر و هزاران پناهنده ی خسته، گرسنه و بیمار از سیبری (دوره ی اشغال لهستان زمان هیتلر و استالین) به بندر انزلی رسیده بودند به محض پیاده شدن از کشتی خاک ایران را بوسیده و گریسته بودند. تعداد آنها که در ایران ماندند خیلی بیشتر از چندصد نفری بوده که اعلام شده و عده زیادی با دیدن مهمان نوازی ایرانیان به محض رسیدن به خاک ایران، به داخل شهرها رفته و دیگر برنگشتند تا از ایران به آفریقا یا جای دیگری نروند، همان جا ماندند و زندگی کردند، بندر انزلی، اصفهان، تهران…**

بی خوابی کم بود این هم یک شوک دیگر.  فهمیدم  همیشه تاریخ گوشه های نگفته ای دارد…

مایا ادامه داد: مردم چشم آبی یا چشم روشن را توی بعضی از روستاهای شهرتان ندیده ای؟ یا در شمال ایران؟

دیده بودم. خندید… با لحنی عصبانی گفت: آنها که ماندند، شاید خودشان هم فراموش کرده اند از تبار پولیش هستند یا نمی خواهند کسی بداند زمان استالین آنها را به اسیری به سیبری برده بودند. نمی دانم.

از روی موبایلش متن ها و عکس هایی را نشانم می دهد، تصویر پسر بچه ای که دستش را به نشان سلام پیشاهنگی بالا برده، ایستاده کنار قالی نقش اصفهان و نام نوشته ی اصفهان و لهستان …  عکس روی تمبر پستی قدیمی… هنوز فکر می کنم خواب می بینم…

عکس بچه های لهستانی را در کنار پل شهرستان اصفهان نشانم می دهد. می گوید: گفته اند سیصد یا چهار صد نفر در ایران ماندند، اما خواهرم دیده بود و می گفت تعداد کسانی که در ایران ماندند، خیلی بیش از این حرفها بود … چون غیر قانونی ماندند … اعلام نمی کردند.

از زندگی کنونی اش گفت و عکس خواهر دو قلویش و نوه خودش را هم نشانم داد. مایا شصت و دو ساله و مجرد بود، خانه ای خریده بود و خانه را خیلی دوست می داشت. می گفت کار خودش، در کشورش لهستان را خیلی دوست داشته. انگار پرده توری از غم روی چهره اش را پوشاند و نگاهش را پایین انداخت.

مایا تند و تند کار می کرد و گذاشت تا بخوابم. رویای زاینده رود و پل شهرستان و عکس شاد و غریب بچه های لهستانی آرام آرام در برابر چشمانمان در هم می آمیختند که صدای خش داری یکباره از خواب پراندم: تخم مرغ دارین؟مایا بود.

عرق سردی بر پیشانیم نشست. حس همیشگی زمان بیداری زیر پوستم دوید؛ باز هم او بود. می دیدمش با چشم های معصوم سیاهش، چشم به راه مانده، هوای آزادی، هوای خانه را دارد و…  دستی که قفل درهای سنگین آهنی را می بندد… این قانون های نوشته و نانوشته و این فاصله ها و این دیوارهای لعنتی، دوباره اتاق دور سرم چرخید..آدمها و آدمها..

پرسیدم: تخم مرغ نیمرو دوست داری یا آب پز؟

 گفت: سورپرایزم کن، ایرانی بپز.

عصر موقع رفتن دستمزدش را تقریبا دو برابر حساب کرد. تقصیر خودم بود. از اول نپرسیده بودم ساعتی چقدر می گیرد. او راست می گفت، بنزین گران شده و راهش هم دور بود! خانه تمیز تمیز شده بود…

اما هنوز پنجره ها و آینه ها بدجوری تیره و کدر بود… باید پاکشان کنم، تا وقتی او بیاید هنوز کارهای زیادی مانده، نمی دانم آیا می توانم؟

*دا به معنی بله به زبان روسی

**خسرو سینایی فیلم مستندی از این پناهندگی و مهاجرت گروهی در زمان جنگ دوم جهانی به نام “مرثیه گمشده” تهیه کرده. گویا این فیلم برنده چند جایزه نیز شده است.