آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک

قرار است اینجا مخفی شویم

فصل چهارم ـ بخش نهم

 

سمیحه: بله، با فرهاد فرار کردم. حالا دیگه دو سال از سکوتم می گذرد، تنها دلیلش هم این بود که هیچکس نفهمد کجا هستیم. گفتنی اما زیاد دارم.

سلیمان واقعا عاشق من بود. عشق می تواند هر مردی را احمق کند. کارهای عجیبی می کرد- مخصوصن تو روزهای پیش از فرار من- هر وقت هم با من صحبت می کرد، لبهایش از عصبانیت خشک می شد و با اینکه خیلی کوشش می کرد، هیچوقت قادر نبود حرف های شیرینی را که من انتظار شنیدشان را داشتم بر زبان بیاورد. با شوخی های خرکی اش با من مثل یک کودک سرکش و نافرمان که قرار است توسط برادر بزرگش سرزنش شود برخورد می کرد، با این همه مرا با ماشینش گردش می برد، اما هر وقت سوار وانت می شدیم می گفت “به امید اینکه کسی ما را نبینه!” یا “داریم کلی بنزین می سوزونیم.”

“همه ی هدیه هایی رو که سلیمان بهم داده بود همونجا گذاشتم، هرچند نمی دونم بابامم دندونای مصنوعیش و هدیه های دیگه ای رو که بهش داده بودن پس داده بود یا نه…لابد از دست من خیلی هم عصبانی بود. راستشو بگم، من هم کلی عصبانی بودم که اونا تصمیم گرفته بودن که سلیمان مناسب منه بی اونکه حتی به خودشون زحمت بدن که از من بپرسن موافقم یا نه.

فرهاد می گفت، منو بار اول توی عروسی رایحه و مولود دیده. من حتی متوجه او نشده بودم. اما او می گه نتونسته منو فراموش کنه، اینو روزی که با هم تو محله ی توت تپه ملاقات کردیم گفت، همون روز هم بهم گفت که عاشقمه و می خواد باهام ازدواج کنه.

پسرای زیادی می خواستن با من ازدواج کنن، اما حتی جرئت نزدیک شدن به منو نداشتن، منم از شهامت فرهاد خوشم اومد: بهم گفته بود که دانشجوی دانشگاهه و توی کار رستورانه  (نگفته بود که گارسونه). بهم در خونه ی توت تپه تلفن کرد، راستش نمی دونستم شماره تلفن ما رو از کجا به دست آورده بود. اگه سلیمان و قورقوت از موضوع مطلع می شدن، اونو به قصد کشت می زدن و استخوناشو خرد می کردن، اما فرهاد اهمیت نمی داد، و در هر صورت به من تلفن می کرد و می کوشید قرار ملاقات بذاره. وقتی ودیهه خونه بود من تلفنو بر نمی داشتم. “الو…الو؟الو، الو!» این الوها رو خواهرم به تکرار می گفت، در همون حالی که زیر چشمی منو می پایید. «هیشکی حرف نمی زنه …لابد باید دوباره همین پسره باشه. مواظب باش سمیحه، این شهر پر مردائیه که دنبال گمراه کردن دخترا برای خوشگذرونی ان.» من هیچ واکنشی نشون نمی دادم. ودیهه اما خوب می دونست که من مردای خوش مشرب و حقه بازای دوست داشتنیو به پسرای پولدار و تنبل همیشه ی خدا ترجیح می دادم.

وقتی پدرم و ودیهه خونه نبودن، من به تلفن جواب می دادم، برا اینکه بوزقورت و توران اجازه نداشتن به تلفن جواب بدن. فرهاد خیلی حرف نمی زد به جاش پشت استادیوم علی سمعیان زیر یه درخت شاه توت منتظر من می موند. چندتا اصطبل قدیمی هم اونجا بود که بی خان و مان ها توشون زندگی می کردن. همونجا یک بقالی کوچک هم بود که فرهاد ازش برام نوشابه ی پرتقالی فروکو می خرید، و ما زیر در نوشابه رو نگاه می کردیم که بفهمیم چیزی برنده شدیم یانه. من هیچوقت ازش نپرسیده بودم که درآمدش چه قدره، و یا هیچ پس انداز داره یا نه، و یا کجا قراره زندگی کنیم. همینجوری عاشقش شدم، مستقیم به طرف محله ی قاضی نرفتیم. اول برگشتیم به میدون تقسیم، برا اینکه مطمئن شیم تو شلوغی ترافیک سلیمان ما رو گم می کنه، البته در صورتی که هنوز در تعقیب مون باشه، از اونجا به کاباتاش رفتیم، و من از دیدن دریای آبی حظ کردم، وقتی هم از پل گالاتا گذشتیم من به تماشای آنهمه کشتی و مسافراشون تو دور و حوالی مون مشغول شدم. یه دفعه دلم خواست گریه کنم از اینکه از پدرم و خواهرم داشتم دور می شدم و به جایی که نمی شناختم می رفتم، اما تو همون حال احساس می کردم که همه ی شهر مال منه و دارم یک زندگی پر شادی رو شروع می کنم. از فرهاد پرسیدم.«فرهاد، منو با خودت بیرون می  بری؟ با هم می ریم دیدنی ها رو ببینیم؟»

او گفت«هرچه تو بخواهی عزیز دلم. اما اولش باید به خونه برسیم.»

دوستش که تاکسی رو می روند و ما رو کمک می کرد گفت «بهتر از این نمی تونستی تصمیم بگیری دختر خانم، باورکن. از تیر اندازی که نترسیدی؟»

فرهاد گفت «او نمی ترسه!»

samihe

از قاضی عثمان پاشا هم گذشتیم، همونجا که قبلا بهش می گفتن تاشلی تارلا یا «مزرعه سنگ»، وقتی از یک جاده ی خاکی پر گرد و خاک از تپه ای بالا رفتیم، انگار با پیدا شدن هر خونه، دودکش، و درختی دنیا داشت پیرتر می شد. خونه های یک طبقه ای رو می دیدم که هنوز کامل نشده کهنه و خرابه به نظر می اومدن، مجتمع های خالی رقت آور، دیوارهایی که با بلوک های پوک ساخته شده بودن، یا با آهن قراضه، یا خورده چوب، و سگها که با واق واقشان به همه یورش می بردن. و راه هایی که سنگ فرش نشده بودن، باغهای بزرگ میون اون چند خونه کلی فاصله انداخته بودن، اینجا مانند ده بود، اما از همه بدتر درها و پنجره ها بودن، انگار کسی از خونه های متروکه ی استانبول کنده و به اینجا آورده بودشان و در اوج بیقوارگی به دیوارها تحمیلشون کرده بودن. من زنهای مثل خودم را می دیدم که روی شلوارهای آبی آسمانی دامن پوشیده بودن، و پیرزنهایی که شلوارهای گشاد پوشیده بودنو روسری هایشون رو کیپ سرشون کرده بودن، جوری که محکم صورتشون رو می پوشاند، می دیدم که آدمها شلوارهایی مانند لوله ی بخاری تنشان است، یا زنانی که دامن بلند پوشیدن و یا پالتو تنشان است. خانه های آنسوتر کرایه ای بودند، اتاق هایی که اغلب دو پنجره داشتند و نگاهشان به سراشیبی محله بود. خانه هایی توی دل تپه، از همان دریچه ها می شد زمین های زیادی را دید که یک تکه آنها را فرهاد سنگ چین کرده بود که معنایش این بود که مال اوست، یک شب روشن تابستان وقتی ماه کامل بود، ما توانستیم نقشه ی سنگ چین خانه را از توی رختخواب ببینیم که تو تاریکی مانند خیال می درخشید. فرهاد زیر لبی گفت، «زمین داره صدامون می کنه» و شروع کرد به توضیح دادن به من که خانه ای رو که در اینجا وقتی که به اندازه کافی پول پس انداز کنیم خواهیم ساخت چگونه خواهد بود. و از من می پرسید که چند تا اتاق داشته باشه و آشپزخونه اش بالا و یا پایین تپه رو نگاه کنه. من هم نظرم رو می گفتم.

نخستین شب بعد فرارم، با لباس به رختخواب رفتیم و عشق بازی نکردیم. من اگر دارم صمیمانه جزئیات داستانم رو با شما خواننده عزیز در میون می گذارم برای اینه که داستان من درس عبرتی باشه برای همه ی شما. شب هایی که گریه می کردم، فرهاد موهایم را نوازش می کرد و خوشم می آمد. برای یک هفته اینطوری خوابیدیم. با لباس و بی آنکه معاشقه کرده باشیم.

samihe-f

یک شب بیرون پنجره ی خانه مان یک مرغ دریایی دیدم، و از آنجا که ما از دریا خیلی دور بودیم، فکر کردم این باید نشانه ی بخشیده شدن ما از طرف خدا باشه. فرهاد هم انگار متوجه شد که حالا دیگه من حاضرم خودمو تسلیمش کنم. از نگاهش نمی شد فهمید که متوجه موضوع شده بود یانه. او هیچوقت نمی کوشید مرا وادار به کاری که دوست نداشتم بکند. همین باعث شده بود که بیشتر دوستش بدارم و براش حرمت قائل باشم.

با این حال، بهش گفتم «بهتره ما یک عروسی رسمی داشته باشیم به مجردی که من هیجده سالم تمام بشود. وگرنه ترا خواهم کشت.»

«با تفنگ یا سم؟»

گفتم «اینش به خودم مربوطه.»

مرا بوسید همانطور که در سینما لبهای همدیگر رو می بوسند. من هیچوقت لبان مردی را نبوسیده بودم، در نتیجه حالی شدم که یادم رفت داشتم چی می گفتم.

«چند وقت دیگه هیجده سالت می شه؟»

با افتخار شناسنامه ام را از توی چمدان درآوردم و جمع و تفریق کردم هفت ماه و دوازده روز مانده بود که هیجده سالم بشود.

فرهاد گفت «اگر هفده سالت بشود و هنوز شوهر نکرده باشی، باید خودت را دختر ترشیده به حساب بیاوری.»

«ما اگر هم اکنون معاشقه کنیم، خدا بهمان رحم خواهد کرد و از سر گناهانمان خواهد گذشت.»

«اینو نمی دونم…اما اگه خدا از گناه ما بگذره، برای این خواهد بود که ما در اینجا بی کس و کاریم و مخفی زندگی می کنیم و غیر خودمون هیچکس رو نداریم.»

فرهاد گفت، «واقعیت نداره، من خانواده دارم، و کلی قوم و خویش و دوست و آشنا تو این تپه دارم. ما تنها نیستیم. با شنیدن کلمه ی «تنها» اشک من سرازیر شد. فرهاد موهایم را نوازش کرد تا آرام شوم، درست همانطور که بابام وقتی بچه بودم همین کار رو می کرد. نمی دونم چرا اما این کار مرا بیشتر به گریه انداخت. ما عشق بازی می کردیم و در همون حال خجالت هم می کشیدیم چنان که گویی من دیگر هرگز دلم نمی خواست این گونه معاشقه کنیم. اولش اندکی گیج شده بودم، اما به زندگی تازه ام به سرعت علاقمند شدم و عادت کردم. نگران بودم که پدرم و خواهرهایم درباره ی من چه می گویند. فرهاد هم درست پیش از ظهر رفت. مینی بوس لکنته ی پر خاک و خلی را سوار می شد که شبیه مینی بوس های ده ما بود، و یکسره می رفت به رستوران نیوپانتی در محله ی قاضی عثمان پاشا، همانجایی که گارسون بود. صبح ها درس های دانشگاهی رو از تلویزیون تماشا می کرد، من هم  به استاد که مشغول درس دادن بود گوش می دادم.

فرهاد می گفت «اگه تو بر دل من بشینی نمی تونم تمرکز کنم.» وقتی هم کنارش نمی نشستم، نگران می شد و می گفت، تو این نیم وجب خونه کجا هستی که پیدات نیست؟ می گفتم رفتم بیرون به مرغا خرده نون بدم، اما هنوز و همچنان نمی توانست روی درسش تمرکز کند.

به شما نخواهم گفت که چه جوری معاشقه می کردیم و چگونه توانستم کاری کنم که تا رسما ازدواج نکردیم حامله نشوم، اما هر وقت در شهر بودم، می رفتم پیش رایحه و مولود توی تارلاباشی بی آنکه فرهاد بداند، و به خواهرهایم همه چیز را می گفتم. مولود بیرون بود و داشت با گاریش پلو می فروخت، در نتیجه هیچوقت خونه نبود. برخی وقتا ودیهه هم می آمد. وقتی رایحه داشت بوزا و مرغ ها را آماده می کرد ما با بچه ها بازی می کردیم و یا تلویزیون تماشا می کردیم و ودیهه «دُر سخن» را با ما دو خواهر کوچکش در میان می  گذاشت.

در شروع همه ی حرفهایش می گفت «به مردان اطمینان نکن.» فهمیده بودم که سیگار می کشید. «سمیحه تا وقتی که رسما تو و فرهاد عروسی نکردین حق نداری حامله شی. اگه به مجردی که هیجده سالت شد باهات ازدواج نکرد دیگه حتی یک ثانیه رو هم حروم این حرومزاده نکن.»

همیشه اتاقت توی توت تپه آماده است. رایحه حتی یک کلمه هم از ملاقات های ما تو اینجا به مولود و سلیمان نگو. سیگار بردار عزیزم، اعصابتو آروم می کنه، سلیمان هنوزم خشمگینه، ما هم نتونستیم دختر مناسبی براش دست و پا کنیم، هیچکدومشون رو دوست نداره، همچنان دلش پیش توست، خدا خودش به فریادمون برسه، همچنان راه می ره و می گه که فرهاد رو خواهد کشت.»

«ودیهه، سمیحه، من برا نیم ساعت می رم بیرون مواظب بچه ها باشین.»

رایحه گفت «سه روزه از خونه بیرون نرفتم.»

اوایل که رفته بودم آنجا زندگی کنم، محله ی قاضی را هر بار که می دیدم یک جور دیگه بود. زن جوانی را دیدم که مانند من شلوار می پوشید و مثل من فرار کرده بود تا تن به ازدواج با کسی که دوست ندارد ندهد. او هم روسریش را شل و ول می پوشید. زن کردی هم بود که از مالاتیا آمده بود و عاشق این بود داستان آمدنش را با آب و تاب تعریف کند مخصوصا این را که پلیس ها و ژاندارمها چگونه تعقیبش کرده بودن. هر وقت هم از سر چشمه با دبه های پر آب بر می گشتیم برایم از درد کلیه اش می گفت، و از عقربی که میان چوب های خانه اش نهان شده بود، و اینکه حتی در کابوس هایش هم همیشه دارد از تپه ای بالا می رود.

محله ی قاضی توی شیب تند تپه ای قرار داشت که توش همه جور آدمی زندگی می کرد، از آدم هایی گرفته که از شهرهای با نام و نشان آمده بودند، تا ساکنان کشورهای دیگر (البته که بیشترشان بیکار بودند) در قاضی از هر نژاد و قبیله و طایفه و زبانی آدم زندگی می کرد. پشت تپه جنگل بود، و پایین جنگل سدی بود که یک منبع آبی سبز داشت که آب شهر را در دل خود جای می داد.

ادامه دارد

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام in my Mind  A Strangeness به انگلیسی برگردانده است.