آن شگفتی پس یادهای من*: اورهان پاموک

فصل چهار ـ ادامه ی بخش ۳

ماست فروش درمانده تنها دوره گردی است که به فروش بوزا پناه می برد

 

فرهاد:

مولود منو به عروسیش دعوت کرد. بهش گفتم «اصلن! فراموش کن!» این جواب مولودو ناراحت کرد. گرچه باید قبول کنم که دلم می خواست بعد از سالها سالن عروسی شاهیکه را دوباره ببینم. چه جلسات پرشوری را در جمع چپ ها در این زیرزمین بزرگ برگزار نکردیم. احزاب سوسیالیست و گروه های وابسته به جبهه چپ کنفرانس های سالانه و میتینگ هاشونو اونجا برگزار می کردن. جلسه با چند تا سرود و ترانه محلی شروع می شد و بعد با سرود انترناسیونال ادامه پیدا می کرد، ولی همیشه آخر جلسه به مشت و لگد و صندلی پرت کردن ختم می شد. دلیلش هم هجوم چماقدارهای احزاب ناسیونالیست به جلسه نبود. دلیل مهمتری داشت. دو جناح رقیب یکی طرفدار شوروی و اون یکی طرفدار چین از کتک زدن همدیگه سیر نمی شدن. سال ۱۹۷۷ وقتی چپ های کول تپه مواضع حساس خودشونو در جنگ از دست دادن تمام مراکزی که قبلن توی دستشون بود به دست جناح ها و سازمانهای راست که از سوی دولت حمایت می شدند افتاد. از اون تاریخ دیگه ما پامونو اونجاها نذاشتیم.

مولود هنوز حتی به فرهاد نگفته بود که سالن عروسی شاهیکه به دست یکی از وورالها که بدون کمک او این مهمانی میسر نمی شد، اداره می شد. فرهاد البته می دانست چطور به مولود طعنه بزند:

ـ تو توی اداره کردن چپ و راست کنار هم استادی. با این هنرهایی که داری دکوندار خوبی می شی!

مولود کنار فرهاد نشسته بود و تا کار به ودکای سیک برسد گهگاه از زیر میز دور از چشم دیگران مخلوط ودکا و لیموناد به فرهاد می داد. دوستش را بغل کرد و گفت:

ـ اتفاقن از دکونداری خوشم می آد. یه روز من و تو بهترین دکون ترکیه رو راه می اندازیم.

آن لحظه ای که مولود بله را به عاقد گفت، احساس کرد می تواند تمام زندگی اش را در کف باکفایت و ذکاوت رایحه بگذارد. در سراسر زمانی که مهمانی جریان داشت، و بعدها هم در زندگی زناشویی مشترک، با رضایت خاطر گذاشت رایحه کارها را اداره کند. مولود می دانست که  به این وسیله زندگی راحت تر خواهد گذشت و آن کودک درونش (نه اینکه در شکم رایحه است) سعادتمندتر خواهد بود. نیم ساعت بعد از اینکه با همه دست داده بود رفت پیش حاج حمید وورال که مانند سیاستمدارانی که دوروبرش را بادیگاردهایش محاصره کرده بودند پشت میز نشسته بود. مولود رفت تا دست این مرد بزرگ را و پشت سر آن دست هشت نفر دیگر را که حاج حمید با خودش آورده بود، ببوسد.

در حالی که با رایحه روی صندلی های مخمل سرخ و براق ویژه عروس و داماد در وسط سالن نشسته بودند مولود به میزهایی که مردها آن را اشغال کرده بودند نگاه کرد. می شود گفت بیش از نیمی از میزهای سالن را مردها گرفته بودند. چهره های آشنایی دید که بیشترشان ماست فروش های بازنشسته نسل پدرش بودند. پشت خمیده شان نشان از بارهایی داشت که سالهای سال از این کوچه به آن کوچه کشیده بودند. بعد از کسادی تدریجی شغل ماست فروشی آن دوره گردهای بی  چیز و کمتر موفق به سراغ کارهای متفرقه دیگر رفته بودند، اما شبها  همچنان مانند مولود به کار بوزافروشی ادامه داده بودند.

بعضی هایشان موفق شده بودند خانه ای غیرقانونی در حاشیه شهر بسازند. این خانه ها سست بودند و خیلی هایشان خراب می شدند و آنها ناگزیر می شدند دوباره دست به تعمیر آن بزنند. کم کم بهای زمین و خانه بالا رفته بود و سرانجام خیلی ها توانسته بودند خودشان را بازنشسته کنند و یا حتی دوباره با وضع بهتری به روستا بازگردند. بعضی هایشان خانه هایی در روستا درست کرده بودند مشرف به دریاچه بی شهر و خانه استانبول را هم نگاه داشته بودند و دوران استراحت را با دود کردن سیگار مارلبورو به سر می بردند. یک عده هم در دام آگهی های روزنامه ها برای پس انداز اندوخته شان در بانک کار افتاده بودند و با به کار گرفتن دانشی که در دوره دبستان اندوخته بودند تا آخرین دینار خود را در  این موسسات گذاشته بودند، اما سرانجام بدبیاری آورده بودند و پولهایشان در اثر تورم روزافزون باد کرده بود و اندوخته شان دیگر به پشیزی نمی ارزید. آنهایی که خواسته بودند زرنگی کنند و پولشان را به بانکهای خصوصی سپرده بودند هم سرمایه شان را باخته بودند. این بود  که حالا پسرانشان ناگزیر بودند مانند آنها توی کوچه پسکوچه ها دوره گردی کنند. مانند مولود آنها هم فهمیده بودند که چگونه نسلی که یک ربع قرن مشغول دستفروشی در خیابانهای شهر بود چیزی، حتی خانه کوچکی با باغچه در روستا، توی دستش نداشت که ارزش مالی داشته باشد. مادر مولود در جمع زنهای دوره گردها نشسته بود. همگی خسته و درمانده، پا به سن می نهادند و دور از همسر در روستا زندگی تنهایی را گذرانده بودند. مولود تاب دیدن آنها را نداشت.

صدای طبل و سرنا که برخاست مولود هم به مردان دیگر در پیست رقص پیوست. همچنانکه می رقصید و می جهید چشمانش روسری صورتی رنگ رایحه را که با تک تک زنان و دختران خوش و بش می کرد دنبال می کرد. ناگهان موهینی را دید که بالاخره سربازی را تمام کرده بود و به موقع خودش را به عروسی رسانده بود. کمی پیش از آنکه مهمانان شروع کنند به سنجاق کردن پول و جواهر به لباس های عروس و داماد شور و ولوله فوق العاده ای بر سالن حکمفرما شد. طوری که جمعیت مست از لیموناد همه هنجارها را کنار گذاشتند و خود را به شلوغی و هوای عرق کرده و ازدحام سپردند.

فرهاد در حالی که گیلاسی لیموناد و ودکا از زیر میز پنهانی به مولود می داد گفت:

ـ نمی تونم چشم از این فاشیست ها بردارم که کنار وورالها نشستن و به سلامتی هم نوش جان می کنند.

مولود یک دم احساس کرد که رایحه را گم کرده است، ولی بعد او را وسط جمع دید و به سویش رفت. رایهه داشت همراه دو دختر روسری صورتی به سر دیگر از دستشویی می آمد. یکی از دخترها به او گفت:

ـ رایحه رو هیچوقت این اندازه شاد ندیده بودم مولود. من برای هردوی شما خوشحالم. معذرت می خوام که در روستا فرصت نشد بهت تبریک بگم.

وقتی مولود و رایحه سر جای خودشان برگشتند، رایحه به او گفت:

ـ مگه نشناختیش؟ خواهر کوچیکه ام سمیهه بود دیگه. ولی واقعا چشمهای خوشگلی داره. اینجا تو استانبول خیلی بهش خوش می گذره. اونقدر خواستگار براش پیدا شده که بابام و ودیهه نمی دونن با اینهمه نامه عاشقانه که براش می رسه چکار کنن.

turkish-wedding 

سلیمان:

 اولش فکر کردم مولود با زیرکی تونسته احساساتشو پنهون کنه، ولی تازه فهمیدم که اینطور نیست. مولود سمیهه رو اصلا نشناخته بود. نفهمیده بود این همون دختر خوشگله است که همه اون نامه های عاشقانه رو براش نوشته بود.

 

موهینی:

مولود و رایحه ازم خواستن که فهرستی از هدیه ها و هدیه دهنده ها رو براشون فراهم کنم. همینطور در مراسم هدیه دادن نقش مجری رو بازی کنم. هربار که کسی هدیه ای می داد میکروفون را برمی داشتم و اسم هدیه دهنده رو اعلام می کردم: «هدیه جناب آقای وورال، بازرگان و ساختمان ساز معروف اهل رضه، از افراد خیر و نیکوکار و بنیانگذار مسجد توت تپه به داماد، ساعت سوئیسی ساخت چین» بعد مردم دست می زدند و شروع می کردند به غیبت و پچ پچه. یه عده آدم خسیس هم که می دیدند عنقریبه که دستشون با یه هدیه ارزون قیمت وابشه و جلوی جمع تحقیر بشن، بی درنگ یه اسکناس درشت ترو جایگزین هدیه شون می کردن.

 

سلیمان:

وقتی فرهادو توی جمع دیدم باورم نمی شد. همین پنج سال پیش بود که این ولگرد بدبخت و دارودسته مسکونشانش در کمین برادر من و دوستاش نشسته بودن. مولود بهانه آورد که «خب دوستمه. در ضمن دیگه شر و شور نداره.». اگه اینو می دونستم و یا حدسشو می زدم امکان نداشت زحمت بردن نامه هاشو به رایحه بکشم و یا این عروسی رو راه بیاندازیم، اما پشمهای رفیق فرهاد دیگه ریخته. اون موقعها فکر می کرد همه چیزو می دونه. چنان با حالت تحقیر به آدم نگاه می کرد و تسبیحشو مثل دسته کلید تو دستش تاب می داد که انگار یه بزن بهادر کمونیسته که همین الساعه از زندان رها شده، ولی اونروزها دیگه گذشته. از کودتا به این ور در این دو سال خیلی از رفقاش توی زندون پوسیدن و یا چنان شکنجه شون کردن که معلول شدن. اونا که کمی زرنگتر بودن به اروپا فرار کردن تا شکنجه نبینن، ولی چون این رفیق فرهاد ما هیچ زبون دیگه بلد نیست جز کردی، یه کم دست به عصا راه میره. آخه خودش هم می دونه که توی صف حقوق بشر چیزی بهش نمی ماسه. داداشم درست می گه: یه کمونیست باهوش به محض ازدواج ایدئولوژی رو کنار می ذاره و به پول درآوردن می پردازه، ولی کمونیست های نادان، مث همین فرهاد که نمی تونن زندگیشونو اداره کنن، میرن گداگشنه هایی مثل مولودو تیغ می زنن. یه سری هم هستن که مردهایی مثل ما کلا قبولشون نداریم: تیپ مرد پولداری که عاشق یه دختر خوشگل می شه و می ره سراغ خونواده طرف برای خواستگاری، ولی وقتی وارد می شه می بینه طرف یه خواهر داره جوونتر و خوشگل تر از خودش. همونجا برمی گرده به بابای دختره میگه اون دختری رو که برای خواستگاریش اومده نمی خواد بلکه اون کوچکتره رو می خواد که داره اون گوشه لی لی بازی می کنه. همه مون یه همچو مردی رو فرومایه می دونیمش، ولی اقلا تکلیفش با خودش روشنه، ولی مثلا مولودو نگاه کنین. یه عمر با سوزوگداز به معشوقه نامه های عاشقانه نوشت ولی وقتی متوجه شد که توی تاریکی شب با طرف نه که با خواهرش فرار کرده لام تا کام جیک نزد.

رفتار بی غل و غش، ساده و کودکانه رایحه شادی مولود را دو چندان می کرد. وقتی مهمانان اسکناس به لباسش سنجاق می کردند ابراز شادمانی می کرد، اما نه مثل عروسهای دیگر که مولود دیده بود و این کارو خیلی متظاهرانه انجام می دادند. موهینی می کوشید با گزارش لحظه به لحظه مراسم کادو دادن جمعیت را سرگرم کند. او مقدار هدیه را اعلام می کرد: پنجاه دلار آمریکایی هدیه جوانترین بابابزرگ ماست فروش! مثل همه عروسی ها مهمانها با رفتاری میانه ادب و طعنه دست می زدند و شادی می کردند. همه مشغول بودند و مولود سرگرم تماشای دقیق رایحه بود. دستهایش، بازوانش، گوشهایش همه بسی زیبا بود. بینی اش، دهانش و صورتش هم. تنها کاستی که در او دیده می شد خستگی شدیدش بود. با اینهمه همچنان با خوشرویی که به او می آمد با مهمانان برخورد می کرد. رایحه کیسه پلاستیکی پر هدایا را تکیه داده بود به صندلیش. دستانش را روی دامنش گذاشته بود. مولود یادش آمد که چگونه هنگام فرار همین دستها را در دستانش گرفته بود و برای نخستین بار در ایستگاه قطار آق شهر آنها را به دقت نگاه کرده بود. آن روزی که با هم فرار کرده بودند به نظر می آمد در گذشته خیلی دوری روی داده باشد. این سه ماه گذشته آنقدر با هم عشقبازی کرده بودند و چنان به هم نزدیک شده بودند و با هم خندیده و گپ زده بودند که مولود با شگفتی احساس می کرد کسی بهتر از او رایحه را نمی شناسد. در چشم مولود مردهایی که رقص شان را در پیست رقص سالن عروسی به رخ دختران جوان می کشیدند همچون کودکانی می نمودند که چیزی درباره زندگی نمی دانستند. مولود احساس کرد رایحه را سالها است می شناسد و کم کم باورش شده بود که نامه هایی که نوشته بود برای کسی مانند رایحه بود. شاید هم برای     خود رایحه.

ادامه دارد

بخش قبلی را اینجا بخوانید

بخش بعدی را اینجا بخوانید

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام in my Mind  A Strangeness به انگلیسی برگردانده است.