حکایت

یک از ملوک لجن را حکایت کنند که همه رقم دست چپاول به رعیت دراز کرده بود و ستم را تا بدانجا رسانده بود که خلق فرار مغزها کردند و از جور لوطیانش راه فرنگ گرفتند. مریدان هفت رنگ که رگ خواب سلطان مشنگ را یافته، بیهوده گزاف بافته و از چرندیات رساله ها ساخته و در رسانه ها به استادی پرداخته. و سلطان مشنگ چون سخن های چاپلوسانه به خروار شنید، از خریت، خویش را در آینه شیر دید و مزید بر خلق داخل بر ینگه دنیا و اُروبی نیز ور پرید. پس ینگه دنیا و اروبی به سه سوت راه غلات و سور و سات بر وی بستند و سلطان مشنگ به روغن سوزی فتاد و و خزانه تهی و فلان جایش ُــهـــــی. و دژمن فشار از حد فزون کرد. و چون علی محصل و موسوی سرمارودی و علی میرفتاخ در محضرش “معر” در وصف “راحل” می خواندند پرسید هیچ دانید که چرا راحل که گنج و خدم و حشم نداشت چگونه بر ملک دارا دست یافت؟

ظریفی گفت چنانکه در کارتر نامه نیز بیامده جنون جمعی چون وبا بیامد و خلقی معاش از دست بدادند. خرد را به کناری نهادند و بر راحل گرد آمدند و میخانه سوزانیدند و چنانچه خواجه گوید درِ خانه تزویر و ریا بگشادند و حلوا حلوا کردند و راحل جان شوخی شوخی پادشاهی یافت. و چنان خرش برفت که به هیچ هُش نایستادی. و ملک را گفتند حال که دانستی گردآمدن خلقی موجب رونق روضه خوانی و گشایش بازار ملایی است چرا خلق را در منگنه نهاده ای مگر نمی دانی که آخر ملایی اول گدایی است. سلطان گفت موجب گرد آمدن خلق و وبا و سپاه چه باشد. گفتند سلطان باید رنگ کردن حسابی بداند و کک به تنبان خلایق بیندازد و اوباما را با پلتیک خام نماید همانگونه که “راحل” کارتر را فریفت و تو هیچکدام اینها ندانی و ول معطلی. سلطان این سخن را هیچ خوش نیامد و مصلحان را بر حصر فرستاد و بسی برنیامد که فرجامِ وی به چنگ برجام افتاد و خاندانش گم شد.

***

کاریکاتور از نیک آهنگ کوثر

کاریکاتور از نیک آهنگ کوثر

حکایت

ولی را گفتند از عقلا چه خطا دیدی که ایشان را دربند کردی و جهلا را میدان دادی و مملکت را به فنا دادی و اکنون به تِر تِر افتادی. گفت روزی در آینه ایستادمی و پستی و بلندی خویش را بدیده بصیرت می نگریستم. ناگه شیطان در لباس علم الهدی بر من ظاهر شد و بی ناموس گفتا ماشالله به این زور بازو که چون برج و بارو ستبر و سنگین است و اگر بر سندان فرود آید چون قند تکه تکه در قندانش خواهد فشاند. پس شیر شدم و عربده کشیدم و دژمن بر سرم ریخت و دخلم را بیاورد و خونین و مالینم کرد و مشاعرم از دست برفت و بسیار ترسانم و همه چیز و همه کس را به چشم دژمن بینم.

***

حکایت

یکی از ملوک مشنگ رنجور بود و اسیر سراطون. که ناگه سواری از در درآمد که خبرگان را فتح کردیم و به یمن وجودت بر کاخ سفید تف انداختیم و دژمن را ذله کردیم. ملک مشنگ نفسی تازه کرد و گفت این مژده به دژمن رواست چون من چهارچرخم هواست.

***

یکی از ملوک مشنگ در بر روی خویش بسته چنیدن متکا در پیش نهاده و با عتاب و خطاب با خویشتن سخن گفت. ملّا-زِمان بترسیدند و هیچ چاره نیافتند و ناچارا کس سوی ابلیس فرستادند و از وی مدد خواستند. پس ابلیس بیامد و به حیلت در بگشود و ملّازمان سلطان مشنگ را دیدند که مشت بر متکا می کوبد و با خشم سخن می گوید. یکی از ملّازمان گفت عمر سلطان مشنگ دراز باد آیا رنجشی حاصل شده. سلطان گفت فرصت دهید تا حساب دژمن را برسم. پرسیدند کجاست این دژمن نابکار. سلطان به متکاها اشاره کرد و گفت کورید نمی بیند. پس ابلیس بخندید و گفت: قربانت گردم اگر دیگران هم دیده بصیرت داشتند و دژمن را می دیدند آنان نیز ولی می شدند و به شامخیت می رسیدند. پس سلطان شاد شد و شیطان را خلعت فراوان داد و کارها را به وی سپرد و ابلیس دستور داد آتش برافروختند و بستی چند ملّاکانه چسباند و سلطان را گفت: هرگاه قصد دژمن داری اول خودت را بساز تا دژمن از هیبت ات بترسد و رم کند. و سلطان چنین کرد. و سالیان دراز با دژمن بجنگید و پشت دژمن برخاک مالید.

***

حکایت

درویش زیر پلی نشسته بود. ولی بر وی گذر کرد و لوطیان و خناسان از قفای ماشین اش می دویدند و هلهله می کردند. درویش ولی را هیچ داخل آدم حساب نکرد. ولی گفت: این جماعت بی حال زاده اند و باید تف به صورتشان انداخت. جان برکفی نزدیکش آمد و گفت: بدبختِ مستضعف چرا جلوی ولی خم نشدی و دست وی را نبوسیدی؟ گفت ولی را بگو توقع دستبوسی از حسن نصرالله لبنانی بخواه که توقع دلار از تو دارد و دیگر بدان که ولی از بهر مملکت است نه مملکت از بهر ولی. پس ولی گفتا چه غلطا و دستور داد بر دارش کنند.

* اسد مذنبی طنزنویس و از همکاران تحریریه شهروند است. مطالب طنز او علاوه بر شهروند، در سایت های گوناگون اینترنتی نیز منتشر می شود. اسد مذنبی تاکنون دو کتاب طنز منتشر کرده است.

tanzasad@gmail.com