آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک

 

دخترم فروشی نیست

فصل سوم ـ بخش ۱۲

pamuk-book 

 

قورقوت:

شش ماه بعد از جنگ و آتش سوزی سالی که گذشت بیشتر همسایه های علوی کوچ کرده بودند. بعضی ها به تپه های دورتر رفته بودند، مانند اوخ تپه، و دیگران به کوی قاضی در دامنه ی دور شهر. برای همه شون آرزوی بهترین ها را دارم. امیدوارم اونجا دیگه برای پلیس ها و ژاندارم های ما دردسر درست نکنند.

فکر کن. آدم بیاد مرغدونی خودشو توی مسیر یک بزرگراه شش خطه درست کنه که برای اتومبیل های مدرن ساخته شده که با سرعت ۸۰ کیلومتر می رونند، بعد هم هی بیاد و داد و فریاد بکنه که «انقلاب تنها راه نجات مردم است.». این کار چیزی جز فریب نیست.

وقتی مشکل چپ ها برطرف شد، ارزش قباله های زمین که توسط ماموران شهرداری صادر می شد یکشبه دو برابر شد. باندهای مسلح و سودجوهای متقلب کوشش کردند تا مدعی مالکیت این زمین ها بشن. همونا که وقتی حمید وورال برای فرش مسجد ازشون کمک خواسته بود حاضر به صنار کمک نشده بودن، پشت سرش هم می گفتن، خودش باید فرش ها را خریداری کنه. از وقتی که علوی های بینگول و آلازیغو از خونه هاشون رونده و زمین هاشونو تصاحب کرده بودن، می خواستند تا دیر نشده و ساخت و سازهای تازه به کار نیفتاده تیکه هایی از زمین های اونجا رو به نام خودشون به ثبت بدن. آقای حمید فوری شروع کرد به ساخت یک پروژه ساختمانی تازه در کول تپه. یه کارخونه ی نان در حرمان تپه و یه خوابگاه مجهز به تلویزیون و نمازخونه و یه مدرسه ی کاراته در جوار اون که ویژه ی جوانان مجردی بود که برای کار از ده به استانبول می آورد. وقتی من از سربازی برگشتم، هم در پروژه ی ساخت کارخونه و خوابگاه مشغول بودم و هم مدیر فروشگاه شدم. آقای حاج حمید در کافه تریای خوابگاه ناهار را که آبدوغ، گوشت، برنج و سالاد بود کنار کارگران جوان و مجرد صرف می کرد. باید همینجا از او تشکر کنم که با گشاده دستی منو در امر ازدواجم کمک کرد.

 

عبدالرحمان افندی:

دارم تقلا می کنم که برای دختر بزرگم وحیده که دیگه شونزده ساله شده همسر مناسبی پیدا کنم. این کار در حقیقت کار زنهاست، وقتی که دارن خیاطی می کنن، یا مشغول شستشوی لباس هستن، و یا به بازار و حمام عمومی می رن، و همدیگرو ملاقات می کنن. دخترای یتیم من اما مادر و خاله ندارن که به این کارا برسن، در نتیجه همه اینا افتاده به گردن بنده حقیر مخلص شما. وقتی مردم متوجه می شن که من با اتوبوس به استانبول می رم، می گن، همه فکر و ذکرم اینه که یه شوهر پولدار برا دختر خوشگل عزیزم وحیده پیدا کنم و پولی رو که از عروسی او به چنگ می آرم خرج عرق خوری کنم. دلیل حسودی این آدما به آدم چلاقی مث من و چُغُلی پشت سرم ساده است، غیر نفرتشون از گردن کجم، ناراحت لذتی هستن که من از داشتن دخترام می برم، و همه ی وجودم از اونا سرشار زندگیه. این هم درسته که از نوشیدن گاه به گاهی مشروب هم سرخوش می شم، اما این دروغ حسودانه ای بیش نیست که مست می کردم و زن مرحومم رو کتک می زدم. درسته که به استانبول می رم تا گردن کجمو فراموش کنم، و مبلغی پول هم بریزم به پای دخترهای بی اوغلو. در استانبول به قهوه خونه ای که ماست فروشا وسایلشون رو اونجا می زارن و دوستاشون رو ملاقات می کنن می رم. دوستایی رو که هنوز مشغول کارن و یا قبلن تو این کار بودن، همونا که صبحا ماست و عصرا بوزا می فروختن می بینم.

معلومه که بی مقدمه نمی شه اومد و گفت: «من دارم برای دخترم دنبال شوهر می گردم.» آدم بایس با یک مکالمه ی کوتاه شروع کنه، و بذاره دوستی خودش باقی ماجرا رو به نتیجه برسونه، شبش اگر به بار رفتین، از یه بطری به بطری دیگه می رسین و پیش از این که خودتون متوجه شین می بینین که همه دارن خیلی راحت حرف می زنن، شده که تو اینجور وقتا منم درباره ی وحیده ی عزیزم حرف زده باشم، و عکسی را که ازش در عکاسی بیلور آق‎شهر گرفتیم دست به دست بچرخونم.

 

عمو حسن:

همه مون نگا کردیم به عکس دختری که مال گوموش دره بود و من تو جیبم داشتم، خیلی خوشگله. یه روز تو آشپزخونه نشون صفیه دادم و بهش گفتم «چی فکر می کنی صفیه؟ مناسب قورقوت هست؟ دختر عبدالرحمن گردن کج خودمونه. باباش به استانبول اومده بود یه راست اومد مغازه ی من و کلی حرف زدیم، اونوختا آدم زحمتکشی بود، بعدش، اما معلوم شد به اندازه ی کافی قوی نیس. زیر بار چوب بوزا و ظرفای ماست داغون شد و به ده برگشت، روشنه که دستش خالیه، هرچند عبدالرحمن افندی هنوزم همون روباه حیله گره که بود.

 

خاله صفیه:

قورقوت کوچولوم از این همه کار خسته می شه، کار خوابگاه، رانندگی، کار ساختمون، تمرین کاراته. ما دلمون می خواد ازدواج کنه، اما بچه م سختگیره، خدا حفظش کنه که بچه ی سر بلندیه، اگه بهش بگم دیگه بیست و شش سالت شده، بذار بریم برات دختری دست و پا کنیم، می گه، لازم نکرده خودم تو شهر برا خودم زن پیدا می کنم. اگه بگیم باشه خودت استانبولو بگرد و دختری رو که می خوای باهاش ازدواج کنی پیدا کن، می گه، دختری می خواد که صاف و ساده و مطیع باشه، مگه ممکنه تو شهر اینطور دختری پیدا شه. برا همین من عکس دختر خوشگل عبدالرحمان گردن کج رو گذاشتم کنار رادیو. وقتی قورقوت عزیزم به خونه میاد اونقده خسته اس که غیر تماشای تلویزیون و گوش دادن به مسابقه ی اسب دوانی رادیو هیچ کار دیگه ای نمی کنه.

 

قورقوت:

هیچ کس نمی دونه که من تو مسابقات اسب دوانی شرط بندی می کنم، حتی مادرم هم نمی دونه. البته که به خاطر پول اینکارو نمی کنم، برای تفریح می کنم. چهار سال پیش یک شب ما به خونه مون یک اتاق اضافه کردیم، توی همین اتاق تنها می نشینم و به مسابقه ی زنده ی اسب دوانی رادیو گوش می کنم. این دفعه در حالی که به سقف خیره شده بودم، یک برق نوری از کنار رادیو دیدم، دقت که کردم متوجه شدم که دختر توی عکس داره به من نگاه می کنه، جوری که او به من نگاه می کرد، این حس رو درم به وجود آورد که انگار می تونه تسلی بخش خاطرم برای همه ی عمر باشه. جانم پر شادی شد. در همین حال وسط صحبت بیهوا از مادرم پرسیدم «راستی مادر این دختره که عکسش پهلوی رادیوئه کیه؟» مادر جواب داد: «از ولایت خودمون گوموش دره است. به نظرت مث فرشته ها نیست؟ می خوای برات خواستگاریش کنم؟»

جواب دادم: «من دختر دهاتی نمی خوام، مخصوصن از این نوعش که عکسش رو چپ و راست به این و اون می ده.»

مادرم گفت: «اینجوری نیست.» و ادامه داد. «شنیدم که بابای گردن کجش از نشون دادن عکس او خودداری می کنه، نسبت به دختراش تعصب داره و خواستگارا را از در خونه شون می رونه. پدرت با خواهش و تمنا این عکسو از او گرفته، اونم برا اینکه می دونست این دختر زیبا چه دختر خجالتی هم هست.»

من این دروغها رو باور کردم. می دونم که شما می دونین که این حرفها همه اش دروغه، و دارین به حال من می خندین که چطوری دارم به دام این دروغا می افتم. یه چیزی بهتون بگم، آدمایی که همه چیزو به مسخره می گیرن هیچوقت نه از ته دل عاشق می شن، نه در حقیقت خدا رو باور دارن، برای اینکه زیادی از خودشون راضی هستن. برای اینکه باور به خدا و عاشق شدن برا آدم جای بروز هیجان های دیگه نمی زاره.

اسمش وحیده بود. یه هفته بعدش به مادرم گفتم: «نمی تونم این دخترو از سرم بدر کنم. به ده میرم تا پنهونی ببینمش و بعد با باباش حرف بزنم.»

عبدالرحمن افندی

عکس تزئینی است

عکس تزئینی است

:

این یکی خواستگار، آدم عجولیه، منو برد به بار. وحیده دختر منه، گنج منه، دسته ی گل منه، این آدمایی که تو استانبول یه خورده پول به دست آوردن و خودشونو گم کردن هیچوقت اینو نخواهند فهمید. این پسره ی کاراته کار که از نوکرای حاج حمید هم هست، که اون خودش از شهر ریزه اومده و پول و پله تو استانبول به جیب زده، این پسره ی راننده خیال کرده می تونه دختر منو صاحب شه؟ بیش از یه بار بهش گفتم که، دختر من برای فروش نیست. آدمای میز بغلی اولش از شنیدن حرفم ترش کردن و بعد مث اینکه جوک شنیده باشن خندیدن.

 

وحیده:

شانزده سالم شده، دیگه بچه نیستم. البته که می دونم (همونطور که همه می دونن) که بابام می خواد شوهرم بده، در نتیجه جوری رفتار می کنم که از همه جا و همه چی بی خبرم. این روزا بعضی اوقات خیال می کنم یک مرد خبیثی داره تعقیبم می کنه… سه سال پیش مدرسه ی ابتدایی گوموش دره رو تموم کردم. اگه رفته بودم استانبول تا حالا دبیرستانم تموم کرده بودم، تو ده اما دوره ی راهنمایی نیست. برا همین دخترا اینجا هیچوقت به این درجه نمی رسن.

سمیهه:

من دوازده سالمه و سال آخر دبستان هستم، بعضی وقتا خواهرم وحیده منو از مدرسه میاره خونه. یک روز مردی ما رو تو راه خونه دنبال کرد، ما توی سکوت راه رفتیم. خلاف خواهرم من برنگشتم به پشت سرم نگاه کنم، یه راست رفتیم طرف خونه، بعد پیچیدیم طرف بقالی، داخل بقالی نرفتیم، توی تاریکی خیابون به راهمون ادامه دادیم، خونه های بدون دریچه رو رد کردیم، از زیر درختای لخت و لرزون چنار هم رد شدیم، از میان همسایه های پشتی خونه مون هم گذشتیم، و دیر به خونه رسیدیم، مرد اما هنوز ما رو تعقیب می کرد. خواهرم حتی لبخند هم نزد. من اما گفتم: «اون یه احمقه.» و با عصبانیت وقتی پا تو خونه گذاشتیم گفتم: «همه ی پسرا احمقند.»

رایحه:

من سیزده سالمه، دبستان رو سال قبل تموم کردم. وحیده کلی خواستگار داره، آخریش هم به اصطلاح از استانبول اومده، این چیزیه که اونا می گن، اما در حقیقت اون پسر یه ماست فروش اهل جنت پیناره. وحیده عاشق رفتن به استانبوله، من اما دوست ندارم او به این مرد دل ببنده، برای اینکه ازدواج می کنه و می ره. وقتی وحیده ازدواج کنه، نوبت من می شه، من هنوز سه سال وقت دارم. وقتی به سن او برسم، دوست ندارم هیچکس منو مثل اون تعقیب کنه. اگر هم شد که شد کی ککش می گزه. معلومه که معنیش این نیست که هیچکدوم اونا رو می خوام. همه مدام می گن: «رایحه تو خیلی باهوش و زیرک هستی.» وقتی با بابای گردن کجم از دریچه ی خونه بیرون رو نگا می کنم، دهو می بینم و سمیهه رو که از مدرسه داره بر می گرده.

 

قورقوت:

هیچ جور نمی تونم نگاه عاشقم رو از عشقم وقتی که از مدرسه خواهر کوچکش رو خونه می آورد بردارم. همین اولین نگاه مختصرم به او دلم را پر عشقی کرد خیلی عمیق تر از عشقی که از دیدن عکسش به جونم افتاده بود. اندام صاف، بازوهای بلندش همه خیلی کاملن. خدا را شکر می کنم. می دونم اگر با او ازدواج نمی کردم خوشبخت نمی شدم. برای همین بیشتر و بیشتر کوشش کردم تا راهی پیدا کنم برای راضی کردن گردن کج حیله گر که می خواست تا جایی که می تونه منو بدوشه، آخرش هم رسیدم به جایی که خیلی عاشق شدم.

 

عبدالرحمن افندی:

به اصرار خواستگار یه بار دیگه در بی شهر ملاقات کردیم. با خودم فکر کردم، اگر او این همه عاشقه، پس پول دیگه نبایس مسئله ای باشه. سرنوشت و آینده ی عزیزم وحیده و همه ی دخترام در دست منه، برای همین با مراقبت کامل به رستوران رفتم، و پیش از اون که حتی اولین پیک رو بزنم یه بار دیگه بهش گفتم: «مرد جوان من واقعن متاسفم، خیلی خوب می فهمت، اما دختر خوشگل من برای فروش نیست.»

 

قورقوت:

این عبدالرحمن افندی کله خر حتی قبل از بالا رفتن پیک اولش یک لیست بلند بالای درخواست داره که من اگر از پدرم و برادرم سلیمان هم کمک بگیرم از پس اون بر نمیام. حتی اگه وام بگیریم و یا خونه و زمینای حصار شده کول تپه رو هم بفروشیم باز جوابگوی خواسته های اون نمی شیم.

سلیمان:

برادرم که به استانبول برگشت به این نتیجه رسیدیم که برای به سامون رسوندن عشقش یه راه بیشتر نیست و اون کمک گرفتن از حاجی حمیده. به همین دلیل تصمیم گرفتیم یک مسابقه ی کاراته در خوابگاه ترتیب بدیم. کارگران هم که صورتشان رو سه تیغه کرده بودن و یونیفورم های تر و تمیز پوشیده بودن با وجود تمرین کم خوب درخشیدن، آقای حمید هم موقع شام ما رو کنار دست خودش نشوند. این مرد ارجمند دو بار به حج رفته، یعنی دو بار حاجی شده، کلی زمین و ملک و ساختمون داره، مردای زیادی در خدمتشن، مسجدمونو هم اون ساخته، برا همین من هروقت به ریش سفیدش نگا می کردم، از اینکه کنارش نشسته بودم احساس خوشبختی می کردم. او به ما مث بچه های خودش نگا می کنه. حال پدرمونو پرسید و گفت: «چرا حسن اینجا نیست؟» (حتی نام پدرمان را هم به خاطر داشت.)

او از وضعیت خونه مون هم پرسید، از اتاق تازه ای که ساخته بودیم، و نیم طبقه ای که به ساختمون اضافه کرده بودیم و پله ای که براش تدارک دیده بودیم. حتی پرسید که این زمین مال پدرم و عمویم مصطفی بود. او از همه چیز اطلاع داشت. می دونست که زمین ها کجا قرار دارند، و محدوده ی چه کسی به محدوده چه کس دیگری نزدیک و یا دوره. درباره ی خونه هایی که ساخته شده و یا نیمه ساز رها شده بودند هم خبر داشت. از مجادله ی مردم درباره ی زمین های شراکتی هم آگاه بود. آمار خونه ها و مغازه هایی که در سال ساخته می شدند را هم می دونست. از هر دیوار و دودکشی هم غافل نبود. دقیقن می دونست کدوم خیابون آخرین خیابون کدام تپه بود که برق کشی شده و یا آب لوله کشی دریافت کرده. او می دونست که جاده کمربندی از کجا خواهد گذشت.

حاج حمید وورال:

ازش پرسیدم: «جوون، داستان عشق پر حزن و درد ترا شنیدم، درسته؟» از شرم روشو برگردوند، شرمنده بود از اینکه دچار عشق غریبی شده که به نظر دست نیافتنی میاد و از دوستاش هم به همین دلیل خجالت می کشید. مشکلی داشت که خود به تنهایی قادر به حلش نبود. رو به برادر کوچک چاقش کردم: «اینشالا برای مشکل عشقی برادر شما راه حلی پیدا خواهیم کرد. البته که او اشتباهی کرده که شما نباید تکرارش کنی. اسمت چیه؟ خب سلیمان پسرم، اگر تو عاشق دختری شدی به همین شدت که برادرت شده… باید یاد بگیری که اونو بعد از اینکه با هم ازدواج کردین دوست داشته باشی. اگر عجله کنی و طاقت نیاری تا وقتی که نامزد می شین و یا دست کم تا وقتی که رسمن به توافق می رسین… دست کم باید طاقت بیاری تا قیمت عروس معلوم شه. اگه قبل از اینکه عاشق بشی مانند برادرت و بخواهی که با پدر دختر بر سر بهای او به توافق برسی، در این جور مواقع پدران مکار دختران از آدم برای دخترشان درخواست ماه را خواهند کرد. در سرزمین ما دو نوع عشق هست. اولی اینه که عاشق کسی می شی که به هیچ وجه نمی شناسی. در حقیقت اغلب زن و شوهرها اگر حتی اندکی همدیگر رو پیش از ازدواج می شناختن هرگز نمی تونستن عاشق هم شن. برای همینه که پیغمبر مقدس ما حضرت محمد فکر نمی کرد که مناسب باشد که دخترها و پسرها پیش از ازدواج با هم رابطه ای داشته باشن. نوع دیگرش هم اینه که زوج ها بعد از ازدواج عاشق هم می شن، وقتی که قراره همه ی زندگی شونو با هم سپری کنن. و این تنها در صورتی می تونه رخ بده که با کسی ازدواج کنی که نمی شناسیش.

 

سلیمان:

گفتم:«جناب من هرگز عاشق دختری که نمی شناسم نمی شم.» آقای حاج حمید نورانی از من پرسید:

«گفتی دختری که می شناسی، یا نمی شناسی؟ شناختنو کنار بذار، بهترین نوع عشق، عشقیه که آدم به کسی پیدا می کنه که حتی اونو ندیده. می دونی فقط آدم های کور بلدن چطور عاشق بشن.» جناب حمید خندیدند، بعد آدم هایش خندیدند جوری که خیال می کردی لطیفه شنیده بودند. قبل از آنکه اونجا رو ترک کنیم من و برادرم دست جناب حاج حمیدو بوسیدیم. خدا حفظش کنه. برادرم تنها که شدیم با مشت محکم به شانه ی من زد و گفت:

«حالا حسابی حالیت شد که چه جور زنی باید تو این شهر پیدا کنی؟»

ادامه دارد

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.