ezat-goushegir-1

 

ادامه – شنبه ۲۶ ماه مه ۱۹۹۰

این بار خواب دیدم که در یک کلاس هستم که اصلن شبیه یک کلاس نبود. تمام صحنه های خوابم مثل تابلوهای نقاشی ای بود که در دوره نوجوانی ام در کتاب های پزشکی پدرم دیده بودم. مثل نقاشی های آغشته به رنگ زرد ون گوگ…تصاویر گنگ آغشته به رنگ های طلایی و قهوه ای، مایه گرفته از زندگی و هنر کشورهای آمریکای لاتین به ویژه کشور مکزیک با آفتاب سوزان ظهر تابستان که همه چیز رنگ طلایی براق به خود می گیرد… سایه های خوش فرم و حس های دلپذیر نشستن زیر آفتاب گرم و درخشان…گل های آفتابگردان بلند، شال ها و پیراهن های گلدار، تاق ها و رنگ دیوارها، گل های طبیعی و مصنوعی….خوابم مثل یک فیلم رنگارنگ پر از شور و نشاط بود. تلفیقی بود گویی از فیلم و نقاشی. روی میزی مقداری تابلوی کاغذی نقاشی ریخته شده بود که رنگ اغلب نقاشی ها زرد بود. دانشجویانی که در کلاس نشسته بودند از طیف سنی متفاوتی تشکیل شده بودند. از جوانان ۱۸-۲۰ ساله تا زنان و مردان ۵۰-۶۰ ساله. استاد ما هوان فیلیپه هرارا بود که پرشور وارد کلاس شد. همه ما ایستاده بودیم.

هوان فیلیپه گفت: آیا همه شما جوک هایتان را آماده کرده اید که برای کلاس تعریف کنید؟

همه شاگردان آماده بودند جز من! روی میزی که مثل یک پیشخوان چوبی بود، یکدسته کاغذ نقاشی شده قرار داشت و روی آن ها چند ورق دستنویس. انگار این نوشته ها همه لطیفه هایی بودند به زبان انگلیسی که همه را من جمع آوری کرده بودم.

هوان فیلیپه گفت: عزت، حالا نوبت توست!

من کند بودم. قدری از وقت کلاس را گرفتم تا جوک های انگلیسی را مرور کنم و یکی را از میان آنها انتخاب کنم برای یک اجرای آزاد تئاتری!

هوان فیلیپه گفت: سعی کن که گوینده جوک ایرانی باشد با تمام ویژگی های ایرانی بودنش.

در یکی از نوشته های دستنویس انگلیسی اسم هادی اشرفی همکلاس دوره دانشکده ام در دانشکده هنرهای دراماتیک را دیدم که در زمانی که در ایران بودم نمایشنامه های کمدی خوبی می نوشت. گویا از میان همه لطیفه ها، نوشته ای را انتخاب کردم که اسم آقای اشرفی روی آن نوشته شده بود. قبل از اینکه قطعه ام را اجرا کنم، ناگهان در همینجا این اپیزود از خوابم قطع شد و در اپیزود دیگری درغلتیدم. درست مثل فیلمی که یک صحنه در صحنه دیگری به نرمی دیزالو می شود. در اپیزود بعدی، هوان فیلیپه از همه ما دانشجویان خواست که وارد یک سالن بزرگ بشویم. همه ما وارد آن سالن بزرگ شدیم. سالن بسیار بزرگی بود که فاصله زمین تا سقف آن بسیار بلند بود. در سقف، روزنه های نور شبکه گونه ای با معماری بسیار زیبایی تعبیه شده بود که نور را با اشکالی به شدت هنرمندانه و دلچسب به زمین می تاباند.

هوان فیلیپه گفت: حالا تصور کنید که شما هم اکنون در محل سوزاندن یهودیان در اردوگاه آشویتس هستید و روبروی شما دریچه هایی رو به کوره آدم سوزی قرار دارد و شما هر آن منتظر لحظه ای هستید که مأموران نازی وارد سالن بشوند و شما را یک به یک به این دریچه ها پرتاب کنند.

بعد ادامه داد که: شما باید خود را آزاد بگذارید و به شیوه بدیهه گویی نشان بدهید که چکار می کنید. من سالن را ترک می کنم. اما از بالای سر شما به شما نگاه خواهم کرد.

همه ما در سالن بزرگ و لندهور رها شدیم! دانشجویان شروع کردند دور خودشان چرخیدن. ابتدا با اندکی خجالت، و سپس حیرت و بهت و بلاتکلیفی به همدیگر نگاه کردند. هیچکس نمی دانست که چکار باید بکند. قدری به همین صورت گذشت و هیچکس هیچکاری نکرد. من یاد حرف های نمایشنامه نویس سیاهپوست جی.ای. فرانکلین افتادم که در چنین موقعیتی هر کاراکتری سعی می کند که راهی به بیرون بجوید. ناگهان در وجودم یک نوع انرژی ویژه حس کردم. یک نوع غلیان روح، یک نوع شورش درونی…فریاد کشیدم و با زبان شکسته بسته انگیسی فریادکشان گفتم: چرا همه شما وامانده اید و دور خودتان می چرخید؟ چرا فکر نمی کنید که همه ما باید راهی پیدا کنیم و از این محل فرار کنیم؟

خشمگین بودم. تهییج شده، با صدای بلند حرف می زدم. تمام شاگردان کلاس از خشم من نیرو گرفتند. دورم جمع شدند و به هر گوشه ای که می دویدم همه هوره کوتی دنبالم می آمدند مثل سایه خودم….بعد ناگهان همگی یک سوراخ خیالی پیدا کردیم و مثل حمله زنبورها به آن سوراخ حمله ور شدیم. حمله ما آنقدر واقعی و با اضطراب و وحشت توأم بود که همه همدیگر را حله ولا می کردند و در آخر، روی من افتادند. دختران و پسران جوان، مردان و زنان میانسال مثل تلی از اجساد، پشته پشته روی تنم سنگینی می کردند و راه نفسم را بند می آوردند. اندک اندک داشتم خفه می شدم. بین مرگ و زندگی، نفس تنگانه فریاد کشیدم: بابا این فقط یک بازی است! اما هیچکس صدای مرا نمی توانست بشنود. همه می خواستند خود را از چنگال نازی های خیالی نجات دهند و از میان آن سوراخ کوچک خود را به بیرون برسانند. به هر وضعیتی بود خودم را از زیر تل آدم ها نجات دادم. دیدم ایستاده ام در یک کوچه.

بعد گویی دوباره این اپیزود هم مثل فیلم سینمایی Kaos/Chaos اثر برادران تاویانی قطع شد و اپیزود دیگری شروع شد.

در اپیزود جدید، خودم را دیدم در یک دهکده یا یک شهر کوچک که دیوارهای کاهگلی و آجری زرد رنگ داشت. آفتاب، خالص اما به شدت می تابید. در کوچه های خاکی و کناره های بین خانه ها، پشت حصارهای سیمی، گلهای آفتابگردان و ختمی سرافراز ایستاده بودند و درخت ها مملو بودند از نارنج و درختان مرکبات دیگر. گویی درون بعضی از میوه ها را می توانستم از پشت پوست چروکیده و ضخیم شان ببینم که انگار در رگ هایشان آب چندانی در جریان نبود. در گوشه و کنار، ذرت هایی می دیدم افتاده روی زمین با دانه های زرد و نارنجی و قهوه ای مثل نقاشی هایی که از زندگی روزمره سرخپوستان دیده بودم. در کوچه ها تنها و سرگردان می دویدم و به دنبال کلاس و سالن بزرگ می گشتم. گویی در یک محوطه لابیرنتی و پیچ در پیچ رها شده بودم و به هیچوجه راهم را نمی توانستم پیدا کنم. کم کم حس کنجکاوی و ماجراجویی من به وحشت و هراس تبدیل شد. از کوچه ها به داخل خانه ها سرک می کشیدم. هیچکس در خانه ها نبود، هیچکس در کوچه ها، در دهکده یا شهر….من تنها بودم. گویی به زیر زمین یک خانه رفته بودم و حالا از یک پله مارپیچ که در بالای آن یک چمدان طوسی رنگ قرار داشت، بالا آمدم و از یک در کوچک وارد کوچه شدم. به همان کوچه ای که در صحنه اول اپیزود خوابم در آن ایستاده بودم. با همان سکوت و وزوز پشه ها، که آدم بعدازظهرهای طولانی آخر بهار و ابتدای تابستان را به یاد می آورد. بعد گویی پیرزنی را که انگار قبلن می شناختم، در کنارم دیدم که پا به پای من قدم می زد در سکوت. او را گویی شکاکانه نگاه کردم. به او اعتماد نداشتم چون گویی واقعیت انسانی نداشت و می توانست به هر چیزی تبدیل شود. گویی حسی جادویی در او بود. یک نوع قدرت مغناطیسی آهن رباگونه که بدون آن که چشم هایش، افکار و یا اعمالش را برملا کنند، می توانست رد پای مرا تعقیب کند. حضور پیرزن بر هراسم افزود. زن حدود ۷۰ سالش بود و سریع راه می رفت. در مسیر راهم به گوشه ای نگاه کردم و ناگهان دیدم که همین زن که تا لحظه ای پیش همراهم بود و با من راه می رفت، حالا در کنار گوجه فرنگی های له شده، قمبلی افتاده و مرده است. کت قهوه ای و کرم رنگی به تن داشت و دامنش کرم رنگ بود یا قهوه ای سوخته. بعد گویی زن به دو انسان مشابه مثل دو آدم دو قلو تقسیم شد. زن زنده از کنار مرده اش گذشت و بدون آنکه وانمود کند که مرده خودش را دیده است، در سکوت به حرکتش ادامه داد. حسی پیچیده و بغرنج مثل حسی که یک کودک نسبت به جادوگران قصه های کودکان دارد به من دست داد. اینکه در وجود این زن یک نیروی فریبکارانه در جریان است. این که او قادر است با هر حیله و گزندی آدم را از پا در بیاورد….بر سر دو راهی قرار گرفته بودم. آیا به سرعت بدوم، بگریزم و خودم را از چنگال این عفریته نجات دهم یا آرام و خونسرد به راهم ادامه بدهم و وانمود کنم که هیچ شکی نسبت به او و به رویدادها و وقایع اطرافم ندارم. گویی راه دوم را برگزیدم. به آرامی به راهم ادامه دادم. اما قلبم به شدت می تپید و صورتم را تمامن عرق پوشانده بود. در یک درگاه، یک پیرمرد جادوگر دیدم که شکلی بسیار عادی داشت. مردی بود فرتوت، خونسرد، با کت و شلوار ژنده و خاک آلود و سیاه. و این پیرمرد، پیرمرد کتاب “شازده احتجاب” هوشنگ گلشیری را به یادم آورد که انگار با پدیدار شدن ناگهانی اش یک مصیبت رخ می داد. پیرزن را دیگر ندیدم. و نمی دانم چرا پیرمرد با عملی مبهم مرا به وحشت انداخت. خونسردی اش بیش از هر چیز بر هراسم می افزود. در این حالت آشفتگی و سردرگمی بودم که چشم هایم را باز کردم.

خوابم بیش از آن که مرا بترساند، به من نوعی لذت هنرمندانه و زیبایی شناسانه داد. چه فیلمی در مغزم ساخته شده بود که با اندکی دوباره کاری، ترمیم و معناسازی، می توانست صحنه هایی از فیلم های اینگمار برگمان را به یاد آدم بیاورد! رنگ، فضا، بافت قصه، اوریجینال بودن ایماژها، رازهای نهفته اسرارآمیز، و ساختمان اپیزودیک آن، روز مرا سرشار کرد از حس آفرینش و اوج لذت بری از زیبایی شناسی هنری… و پرسش، پرسش در ذات خواب و ذات هنر….

ادامه دارد