جمعه ۲۵ ماه مه ۱۹۹۰ ـ ادامه

قبل از اینکه جیمز را عمیقن بشناسم و به مهارت ها و دانش بی نظیرش پی ببرم، در یک بحث متوجه شدم که زیر پرده شکسته نفسی اش مرد خودخواهی است که همیشه می خواهد حرف خودش را به کرسی بنشاند. چند روز پیش در مورد ماتریالی که با هم کار می کردیم، من با استدلالش مخالفت کردم. و او نمی خواست به تشخیص من احترام بگذارد. پرسش هایش را از “دبرا ” همکار تازه ام که فقط یکماه است کارش را شروع کرده، می پرسید. آیا تصور می کرد که به دلیل ایرانی بودنم نباید بسیاری چیزها را بدانم؟ هر چند علت و معلول را می شناسم، اما باز هم دردآور است که ببینی در جامعه مهمان یک مهاجر یا تبعیدی با تمام قابلیت های فرهنگی و دانشی اش، انسانی دست دوم محسوب می شود، آنهم از منظرگاه یک جوان بیست ساله! لیلیان آتلان مرا بسیار تشویق می کرد که زبانم را قوی کنم و خودم را بالا بکشم. می گفت: “تو حرف های بسیار مهمی برای گفتن داری که آمریکایی ها از آن بی خبرند. ایماژهایت درخشانند و زبانت بکر و تازه است. تو می توانی همچون سامویل بکت که زبان و فرهنگ فرانسه را تغییر داد، فیگور تغییر دهنده بزرگی در فرهنگ آمریکا باشی.” چقدر حرفهای لیلیان به من امید می داد. او این جملات را با تمام صداقتش می گفت. با تمام این دلگرمی ها اما با یک رویگردانی نژادگرایانه از طرف یک جوان بی تجربه روحم دچار آزار می شود. “دبرا” چند بار غیر مستقیم به جیمز فهماند که تازه کار است و بهتر است از عزت بپرسی. او همان پرسش ها را در مقابل او از من می پرسید تا به مهارت هایم در کار ارزش و احترام بگذارد. شاید همجواری “دبرا” با دوست پسرش که یک مرد سیاه پوست است، این درک و حس حمایت را از شرایط انسانهایی که مورد بی عدالتی قرار می گیرند در او تقویت کرده باشد.

دیروز “دبرا” از من پرسید: آیا اشکالی ندارد اگر بیایم سر میز شما و ناهار را با شما صرف کنم؟

گفتم: البتهdiaspora-H2!

به نرمی و با اندکی طمانینه روی صندلی مقابلم نشست. از صبح بسیار افسرده، دلتنگ و ساکت بود.

پرسیدم: آیا حالت خوب نیست؟

بدنش شروع کرد به لرزیدن. رنگ پوستش زرد و پریده رنگ است و لب هایش سفید و کم خون. بدن خوشقواره ای ندارد و فیزیک تنش فریاد می کشد که بسیار رنج کشیده است. موهایش بی رمق و کم پشت و چشم هایش بی نور است. اما همیشه لبخندی بر لب دارد. سی سالش است و شاید به همین دلیل با غرور از دوست پسرش حرف می زند، اما یک حس غریزی به من می گوید که دوست پسرش او را آزار می دهد؛ آزارهای جسمی و روحی…. گاه مردان سیاه پوست به دلیل تحقیر شدگی تاریخی شان از طرف سفیدپوستان در آمریکا، وقتی که با یک زن سفید پوست همبستر و همسر می شوند، خشم تاریخی خود را بر سر او فرو می ریزند. از خود پرسیدم: آیا دوست پسرش او را آزار نمی دهد؟ آیا “دبرا” به دلیل فقر و تنهایی و بی پناهی، به همه این تحقیرها و ظلم ها تن نمی دهد؟ اصلن چرا دوست پسرش او را به خانه اش راه نمی دهد؟ چرا پناهش نمی دهد؟ چرا نمی خواهد با او زندگی کند؟

وقتی که همین پرسش ها را بدون لفافه از او پرسیدم، اشک توی چشم هایش جمع شد و دوباره بدنش شروع کرد به لرزیدن. سعی کرد بر خود مسلط شود.

گفت: شاید به خاطر اینکه موقع پریود منست اینطور حساس شده ام!

بعد از اندکی سکوت گفت: آره…حالم خوب نیست….

بعد با حالتی عصبی ساندویچ بسیار کوچکی را که خریده بود، به دست گرفت، قسمت نان خمیری اش را جدا کرد و قسمت گوشتی آن را به سرعت بلعید.

پرسیدم: الان با کی زندگی می کنی؟

گفت: بوی فرندم.

سکوت بین ما بود. در این سکوت در درونم به مجادله پرداختم. از اینهمه تناقض. نه می توانستم به او اعتماد کنم و نه می توانستم رنج او را ببینم. من به طور غیر قابل تحملی با او صادق بودم. با صداقتم و با رک بودنم روح شکننده او را آزرده بودم. تصویری رویایی را که می خواست از خود برای من متجسم کند، ناخودآگاهانه شکسته بودم. تنها وجه مثبتش این بود که من یک بیگانه بودم. و همین به او کمک می کرد که به سرعت وجود مچاله شده اش را جمع و جور کند.

گفتم: “دبرا”، دوست داری بعد از پنجم جون، تا وقتی که هنوز اتاقی پیدا نکرده ای بیایی منزل من؟

گفت: خیلی خوب می شود!

در چهره اش هیچ حالتی از تعجب یا شگفتی ندیدم. نمی دانستم تصمیم درستی گرفته ام یا نه! هر چه بود، تصمیمم یک تصمیم احساساتی بود، اما نمی توانستم یک زن بی پناه را در چنین جامعه پر از خشونتی همینطور رها کنم! انگار بی پناهی خودم را فراموش کرده بودم!

******

در خانه فیلمی مستندگونه اما تحلیلی دیدم درباره روسیه شوروی! یکنوع پرسه زدن بود در تاریخ. سازنده فیلم یک روسی الاصل انگلیسی یا آمریکایی بود که به شوروی کنونی رفته بود و به عنوان پژوهشگر در مجامع فرهنگی و ادبی مسکو و لنینگراد قدم می زد. و مجسمه ها، آثار نقاشی و هنری روس ها را به ما نشان می داد. او با شخصیت های دوباره خلق شده دوران قبل و بعد از انقلاب، که از منظرگاه درونی و فیزیکی با شخصیت های اصلی شباهت داشتند، به گفتگو می پرداخت، به شیوه بازیگری مستند. بیش از هر کس داستایوسکی مرا به خود جلب کرد. او با چشم های مضطرب، شکاک و غیر مطمئن از سه سال زندانی شدنش در سیبری سخن می گفت و تأکید می کرد که: “…من دریافت ها و شناخت هایم را مدیون دوره ای هستم که در زندان گذرانده ام.” او از درک عمیق حاصل از رنج سخن گفت. دنیای او مرا بیشتر و بیشتر شیفته اش کرد. مسحور شعور، خردمندی و دریافت هایش از زندگی شده بودم….حس کردم چقدر روحیه ام به داستایوسکی نزدیک است!

دنیای نویسندگان و هنرمندان، جهان دیگری را برایم تصویر می کند که همچون دنیای خواب است. اما تو بر حوادث آن کنترل داری. شاید دیدگاه من تصویرگر حس رومانتیک من نسبت به این دنیاها باشد، اما در حقیقت مهم نیست که من چگونه آن دنیاها را توجیه می کنم. همه موضوع اینست که من همینم که هستم. به همین عریانی. و دلم نمی خواهد که نقابی بر چهره ام باشد و خودم را جور دیگری جلوه بدهم. زیباست که آدم خودش باشد. خودی که با خودش رو راست باشد و با دیگران هم….

فیلم بعدی باز هم فیلم موثر دیگری بود ساخته شوروی. یک فیلم مستندگونه و تمامن مصاحبه با آدم های انتخاب شده جوان. با یک پانک، یک فیلمساز، یک سرباز جنگنده روس در افغانستان، یک کالبد شکاف در سردخانه که تمام زندگی اش با اجساد و مردگان آمیخته بود، یک روزنامه پخش کن، یک کارگر بیمارستان….اما با کمال تعجب دیدم که در این انتخاب ها هیچ زنی حضور نداشت. با تجربیاتم متوجه شده ام که شوروی در زمینه حقوق زنان از غرب عقب تر است. گویی در جامعه ای که اینقدر از مساوات صحبت می شود، زنان با مردان همپا نیستند! فیلم نوعی دید فلسفی را مطرح می کرد در شوروی کنونی. این دریچه نه فقط دنیای نسل جوان شوروی را به روی جهان می گشود، بلکه زبان حال نسل بی اعتقاد و بی هدف دنیا در این برهه تاریخی بود. نسلی بی آینده و بدون اتکاء به هیچ چیزی….

نظرگاه های پیتر بروک، لیلیان آتلان و مارتین اسلین به خاطرم آمد. لیلیان آتلان می گفت که بشر نیازمند اعتقاد است. خواه این اعتقاد روحانی باشد یا مادی. مارتین اسلین هم در ورک شاپ خصوصی نمایشنامه نویسی مان اشاره ای داشت بر یک نمایشنامه که تبلور هیچ اندیشی نسل جوان غرب بود. این نمایش گروهی دختر و پسر تین ایجر را نشان می داد که تمام روز را به داشتن سکس خام می گذراندند. غذا می خوردند، به سینما می رفتند، دوباره عشقبازی می کردند و هیچ هدف دیگری در زندگیشان نداشتند. در پایان همه همدیگر را با قیچی به وجه فجیعی از هم دریدند. این نمایشنامه کاملن در وجودم ته نشین شد و تصویری ریالیستیک از دنیای غرب را به من نشان داد. این نظرگاه ها بازتاب خلاء اندیشه، خالی بودن درون، مرگ عواطف و احساسات و انسانیت در دوران بی اعتقادی است.

شعر فروغ در ذهنم پیچید: ” و نام آن پرنده که از قلب ها گریخته ایمان است”

ادامه دارد