چهارشنبه ۲۳ ماه مه ۱۹۹۰

امروزحادثه غریبی رخ داد. “جیمز” همکارم که جوانی است ۲۱-۲۲ ساله، مرا بکلی شگفت زده کرد. او دانشجوی رشته بیولوژی است. هفته گذشته از پرحرفی و حرفهای احمقانه و غیر جدی اش دچار سردرد شدم و امروز با تعجب متوجه شدم با سن کمی که دارد، آراسته است به اطلاعات وسیع و پر دامنه ای نسبت به موضوعات متفاوتی در جهان! درباره زبان و ریشه زبان ها بسیار می داند. الفبای فارسی را از حفظ می خواند و می نویسد. درباره جغرافیا، و تاریخ سیاسی و اجتماعی کشورها اطلاعات زیادی دارد. موسیقی را خوب می شناسد و خواننده اپرا ست به زبان های مختلف. به شیوه های خطاطی در زبان های دیگر آشناست و الفبایی را اختراع کرده است همراه با علامات ریاضی که آمیخته ای هستند از زبان های انگلیسی، چینی، عربی و لاتینezzat-H1-300x207[1].

گفت: به این الفبا می نویسم که هیچکس نتواند دفتر خاطراتم را بخواند!

در مقابل اینهمه دانش خودم را بسیار کوچک حس کردم. هفته پیش تحمل نگاه کردن به او را هم نداشتم و حالا ….چه انسان پر عظمتی را در مقابلم می دیدم!

همینطور که شروع کردم به کار کردن با حس تحسین عمیقم به جیمز، ناگهان پرتاب شدم به تجربه های ایران در دوره پهلوی، به ایران دوره جمهوری اسلامی، به فرانسه، به آمریکا و به زندگی های منقطع و تکه تکه ….و ناگهان به یاد دختری افتادم از فعالان جنبش زنان در کومله و تنهایی های وحشتناکش در زندان، مقاومت هایش و سرانجام تسلیم شدن و شکسته شدنش در مقابل زندانبانان و مقابله اش در برابر طبیعت سرکش و طغیانگری های جسمش، و خرد شدنش و به حیوان تبدیل شدنش….و سرانجام اعدامش!

آنهمه زیبایی و آرامش چگونه در شرایط ویژه ای ناگهان به خشونت و تن آزاری تبدیل می شوند؟ آنهمه شور و جوانی وقتی که حقیقتن دریافته بود که به زودی اعدام می شود…ناگهان تنش شروع کرد به طغیان کردن، به میل دیوانه وار برای در آغوش کشیده شدن، برای همخوابگی های سرکش و نامتصور…به صحنه های پشت پرده فکر کردم. به مراسم بازجویی اش، به توهین ها و خشونت های بازجویان، به لحظه خداحافظی هایش، به اعدامش… به لحظه ای که دیگر او نبود… به خونش که در حمامچه ریخته شده و در جوی ها با خون اعدامیان دیگر در آمیخته و به گودالی سرازیر شده بود. به آبی که خون ها را رقیق می کرد. می شست. پاک می کرد….به جسدش فکر کردم که در حمامچه ساکن و بی احترام افتاده بود…در شب، نیمه شب، سحرگاه…یا در روشنایی روز….به حمل کنندگان اجساد و کابوس های احتمالی شان در شب… به مرده شویخانه ها…و به شستشودهندگان جسدها….به گورکن ها… به کسانی که این اجساد را به طور مکانیکی، بدون هیچ حسی از شفقت چال می کنند…. و به هیچ..هیچ…هیچ…و به همه چیز…همه چیز…همه چیز…و به کودکی که در کوچه های باریک جنوب شهر تهران می دود با تکه نانی در دست…با خنده های ریز… بدون هیچ تجربه ای از هراس های بزرگسالگی….

من اینجا، سر کار… چطور پرتاب شدم به آن سوی کابوس ها؟ در کنار جیمز آمریکایی با الفبای حیرت آورش…که بی هیچ تجربه هولناکی دارد به زبان ایتالیایی اپرا می خواند و اشیاء خاک آلود را جا به جا می کند. .. و اینهمه تصویر که در زمان کوتاهی به سرعت در ذهن من جا عوض می کنند….چه زندگی متنوعی با اینهمه تجربه های رنگارنگ در یک لحظه در جریان است! و در میانه همه این تصاویر متضاد و گوناگون، ناگهان صدای زنگ می پیچد در امعاء و احشاء تنت و تو مثل چارلی چاپلین روانه کار مکانیکی ات می شوی و در پیچ و مهره ها و رخت ها و شیشه ها و حلبی ها محو می شوی…

******

اندوه آدم را بی عمل می کند. من فقط فکر می کنم. اما آیا این نوشته ها یکنوع عمل نیست؟ خب کار است؟

من فقط فکر می کنم… همه اش فکر می کنم. مثل راسکولنیکوف، دانشجوی رشته حقوق در کتاب جنایات و مکافات داستایوسکی. راسکولنیکوف در پاسخ به پرسش دختر خدمتکار که او را مورد مواخذه قرار می دهد که چرا کار نمی کند، می گوید: من دارم کار می کنم!

آیا من هم مثل راسکولنیکوف خودم را به این دلخوش کرده ام که فکر کردن کار پر ثمری است؟

اما من همین الان سر کارم… در فضایی پر از گرد و خاک و غبار… و صدا… صدا… صدا… صدای پرس کردن حلبی ها و قوطی های نوشابه و آبجو، و شکستن شیشه ها و حرکت گاری های حامل اجناس خاک گرفته… و کارگران غبار گرفته آمریکایی زیر این نورهای اندوه زده مهتابی… محفظه ای بدون هیچ شیاری از نور، چه نور آفتاب و چه نور مه آلود روزهای کسل ابری… و این کارگران، معلولین ذهنی و جسمی، نابینایان، ناشنوایان، ناتوانان بیانی، بیماران صرعی… با تمامی رفتارهای ناشی از عمری کوچک و متفاوت شمرده شده…نه، نباید هیچ تصویری را فراموش کنم! حتمن مارک تواین هم مثل من زندگی کرده، مثل من نگاه کرده و همه تصویرها را در جایی در ذهنش ذخیره کرده بوده است… ویلیام فالکنر هم مثل من زندگی کرده است وقتی که در جای پای کارگران سیاهپوست جنوب قدم زده است و به آوازهایشان در مزارع و کارگاه ها گوش می داده است و حضور سنگین بردگی را در شکل راه رفتن، نگاه کردن و سکوت های عظیم و پر معنایشان مشاهده کرده است.

نه، نباید این تجربه های عظیم و غنی را دست کم بگیرم. نباید نومید شوم حتا اگر هیچ روزنه ای هم اکنون در آینده ام نبینم…. می نویسم… با تمام وجودم می نویسم، چون تنها نوشتن است که فشارهای مرا کاهش می دهد.

امروز شادی کوچکی داشتم. لوییس مرا به قهوه دعوت کرد و صحبت خوبی داشتیم پیرامون ادبیات، زبان و سیاست. از من خواست که جلسات کتابخوانی بگذاریم که درک بهتری از ادبیات دنیا به دست بیاوریم. عکس همسر و پسرش را به من نشان داد. همسرش پیلار دندانپزشک است و پسرش پدرو یکساله. هر دو قرار است ماه آگوست از آمریکای لاتین به آیواسیتی بیایند. لوییس پر از گرما و محبت است. زبانش از چهار ماه پیش تا کنون بسیار رشد کرده است. می گفت که بسیار کتاب می خواند، صحبت می کند، گوش می دهد و تلویزیون نگاه می کند. این همه رشد دلیلش این است که زندگیش دارای نظم است و مثل ما ایرانیان این همه از هم گسیخته نیست! خانواده دارد. نگرانی مالی ندارد چون بورس دولتی دارد و از هر جهت تامین است. در کشورش انقلاب اسلامی رخ نداده است و مجبور نشده است که کشورش را بدون هیچ آینده ای ترک کند.

مهم نیست… تجربه های ما تجربه های شگفت انگیز زندگی اند. یکروز برخواهم گشت و جیمز را به خاطر خواهم آورد، لوییس را، آن دختر زیبای کومله ای را، تمام معلولین سر کارم را، مارک تواین را، ویلیام فالکنر را، راسکولنیکوف را، پسرم را و خودم را… زنی پر از آرزو در شهری کوچک همراه با پسری به غایت صبور….

بعد از خداحافظی با لوییس با شادی به خانه آمدم. در خانه را که باز کردم دیدم کاوه اندوه زده نشسته است روی مبل.

گفت: ماشین سوخت!

و ناگهان تصاویری به سرعت نور از ذهنم گذشت. تصاویر کوچک و بزرگ…بزرگ و کوچک…جمله ربه کا در کلاس نمایشنامه نویسی در ذهنم زنگ زد:

ـ چرا ماشین نمی خری؟

ـ نمی توانم!

ـ چرا؟

ـ آدم باید پول داشته باشد که بتواند یک ماشین بخرد!

ـ خب، یک ماشین دست دوم بخر!

دلم می خواست فریاد بکشم از همه تان بیزارم!

هیچ حرفی نداشتم که بگویم. چه می توانستم به کاوه عزیزم بگویم جز سکوت؟ فکرها میخی را انگار با چکش توی مغزم فرو می کردند. میخ فرو می رفت از مغز سرم تا گلویم تا قلبم…تا توی شکمم…

چه می توانم به او بگویم به پسر عزیزم؟ هیچ! جز سکوت!

ادامه دارد