ezzat-290x100چهارشنبه ۱۶ ماه مه ۱۹۹۰

قطعاتی را که چند ماه پیش، تکه تکه در روزهای متوالی از جانم تراویده بود، قبل از رفتن به بوستون تکمیل کردم و شعری شد بلند به نام “کابوس” که نسخه اولیه آن را به افسانه نجم آبادی دادم برای چاپ در نیمه دیگر… این نوشته ها را در یک صبحگاه خاکستری در حسی مالیخولیایی، و در لحظات بحرانی بین خواب و بیداری به هم وصل کرده بودم. شعر اینگونه آغاز شد:

کابوس

بیداری که از تنم گریخت

در آیینه دیدم

که چشم هایم کپک زده است

و روی زبانم علف های هرز روییده است

تکه های این شعر را گاه در فضای نیمه تاریک سر کار وقتی که با زندگی گذشته آدم ها همراه با بوها و عطرها و کردارها و رفتارها و عشق ها و شادی هایشان عجین بودم، می نوشتم. در زندگی های نامریی ای که در مقابلم گسترده شده بود و من فقط چند و چونشان را تجسم می کردم، زندگی رنگباخته خودم را جستجو می کردم که آرام آرام از معنا خالی می شد.

تمام کردن این شعر بلند برایم به منزله مرگ یک هستی و رویش یک هستی دیگر بود. باید این قطعه نوشته می شد. و باید مرگ خودم را تجربه می کردم تا دوباره به دنیا بیایم. زندگی ام (و شاید زندگی اکثر مردم) حاصل سقوط ها و مرگ های متوالی بوده است. ما در زندگی بسیار بار می میریم، اما یک هسته زنده و مبارز در کنارمان پیوسته به طور نامریی در حرکت است. مخفی می شود از دسترس هر دست ویرانگری، در زیر تلنباری از یخ، که دوباره با گرمای آفتاب آرام آرام رمق بگیرد….بروید، سبز شود، عشق بورزد و شکوفه کند. من به این هسته تعظیم می کنم!

چند روز پیش وقتی که فیلم ” سلام بمبئی” را می دیدم ناگهان به درد وجدان دچار شدم. فکر کردم نمایشنامه ها و قصه هایم باید بازتابی از زندگی محرومان باشند. و از اینکه در اکثر نوشته هایم علاوه بر این مضامین، به پیچیدگی های سکسوال، به فشارها و محرومیت های جسمانی و روحی آدمها می پردازم، تصور کردم شاید من بیشتر به جنبه های فردگرایانه آدم ها می پردازم تا به کلیتی از پدیده های پیرامونی یک پدیده، ترکیبی از موقعیت های گونه گون که وجود یک فرد را شکل می دهد و یا فضایی را بنیان می نهد!

همینطور که به این موضوعات فکر می کردم به یاد موضع گیری ها و جانب گیری های سیاسی در مورد مسایلی مثل موضوع حجاب و مسایل زنان در دوران انقلاب افتادم و بسیار به ایده ها و عملکردهای بعضی از احزاب توپیدم. نتیجه گیری ام این بود که وقتی که یک مسأله حقیقتن یک مسأله است، باید بیانش کرد، وگرنه جبر جای اختیار را می گیرد. نویسنده معمولن درباره چیزی می نویسد که آن را زندگی می کند، تجربه اش می کند، لمسش می کند، حسش می کند، حتا به طور تجریدی….یک نوشته بر مبنای تجارب، اندیشه ها و نوع زندگی نویسنده خلق می شود. هیچکس نمی تواند به دیگری بگوید که درباره چه موضوعی بنویسد. زمان مصنوعی نوشتن و مصنوعی اندیشیدن و در قالب زندگی کردن گذشته است. وقتی انسان به مفهوم آزادی می رسد، آن آزادی مطلق درونی که به چشم دیده نمی شود، آنگاه است که حقیقتن چیزی متولد می شود که حقیقی و بدیع است.

درباره آنچه که دوست دارم اکنون بنویسم، دلیلش را در هستی ام، از آغاز پیدایشم تاکنون باید پیدا کنم. برای آنچه که ذهنم را اشغال می کند، باید ارزش بنهم. این حاصل حساسیت های درونی و بیرونی من است. آنچه را که نیازمندم بگویم باید با اعتماد به نفس و اطمینان بنویسم و از هیچ چیز نهراسم. پشت وجدان خودم پنهان نشوم. محافظه کار نباشم. بگذار آدم های باسمه ای و قالبی تا می توانند به طرفم نیزه پرتاب کنند. بگذار با چاقوی تیز زبانشان تکه تکه ام کنند. زیر پاهای لندهورشان حله ولایم کنند….اما من دوباره بر می خیزم، قطعه هایم را به هم می چسبانم و زنده می شوم و قدرتمند تر ادامه می دهم.

آنگونه است که نوشته هایم حقیقتن از جانم بر خواهند خاست و بر جان دیگران نیز خواهند نشست.

دفتر عزیزم؛

سرانجام بعد از دو روز سفر دیروز به خانه رسیدم. شکل و فضای خانه دوباره غمگینم کرد. تنها چیزی که اندکی به من آرامش داد نامه لیلیان آتلان بود. هر چند نامه اش فقط یک نامه بود!

شهر کوچک مرا به تنگی نفس دچار می کند. کابوس ها هجوم می آورند. و وجودم را تکه تکه می بلعند. مثل هجوم عقاب ها برای دریدن سینه پرومته. کاوه خانه نبود. “کولین” در خانه ام را کوبید. در را باز کردم. اندوه را در چشمهای آبی اش دیدم. حتا با لباس های نرم رنگ و رمانتیک، حتا با آبی ها و صورتی ها و سفیدها اندوهش محو نمی شد. به خانه اش رفتم و برایم درد و دل کرد. همینطور که از تنهایی هایش می گفت اشک توی چشمهایش جمع می شد. من که خود به پناه نیاز داشتم، حالا پناه روح و جان “کولین” شده بودم. حقیقت این بود که ما از چاه به چاله افتاده بودیم. از یک زندان گریخته بودیم و به قعر یک زندان مهیب دیگری افتاده بودیم…در شهر ساکن و خلوت آیواسیتی…بدون امید…بدون هیچ نقطه روشنی برای آینده! پناهندگی ام منجر به بی پناهی کاملم شده بود…آن هم نه فقط من، بلکه پسر معصومم در اوج نوجوانی…

از اندوه به رختخواب پناه آوردم. حقیقت را به هیچ روی نمی توانستم تغییر دهم. باید از حقیقت می گریختم. این تنها راه نجاتم بود در این لحظه، در همین لحظه که دستم از همه چیز کوتاه است…

ساعت ده شب بود که کاوه به خانه آمد. برایم یادداشتی نوشته بود که “جیم، آقای رحمانی نژاد و پروین تلفن کرده اند.”

از لحظه ای که رسیده بودم به این فکر می کردم که چگونه زندگی ام را در برهوت ادامه بدهم. با دوست؟ کدام دوست؟ آنها می خواستند مرا در ته دریا نگاه بدارند. و یا در عمق زمین چال کنند. ژاکلین را دوست خودم می پنداشتم. صادقانه افکارم را با او در میان می گذاشتم. اما “صداقت” برای اکثر مردم مفاهیم دیگری را متبادر می کند. ژاکلین در یک بازی موذیگرانه می خواست قدرتش را به طور درونی به رخ من بکشد. من برای او یک دوست نبودم، بلکه زنی بودم که می خواست با به رخ کشیدن حرمسرای مردانه اش، در تصورات درونی اش، حس تحسین مرا برانگیزد!! آیا فمینیسم از دیدگاه او نمایش قدرت در به دست آوردن هر چیز رقیق و آبکی بود؟ نه تفکر من به عنوان یک انسان برای او مهم بود، نه شعورم به عنوان یک دوست و نه زن بودنم و اعتقادات اخلاقی ام در دوستی! من اصلن نمی توانم سیستم فکری او را در به نمایش گذاشتن حرمسرای مردانه اش به عنوان یک اصل آزادیخواهانه، و قدرت گیری اش را از اغوای مردان متوجه بشوم! این که زنان هم در جوامع سرمایه داری پیشرفته می خواهند مقلد مردانی باشند که با بازی های کاسبکارانه، حیله های قدرتمدارانه و رفتارهای برتری جویانه، خود را به اثبات برسانند!!

واکنش من در این برهوت ابتذال پناه بردن به رویا است. اما رویا بازتاب این عذاب ها را در قالب کابوس های سوررئالیستی به من باز می نمایاند. سرم را که بر بالش گذاشتم، لجنزار آدمها در این شهر در خوابی به نمایش گذاشته شد که به عذاب و شکنجه بیشتر من پرداخت:

خواب دیدم که تعداد کلانی جسد که گویی در لجن خیس خورده بودند، از زیر خاک بیرون کشیده شده و انداخته شده بودند توی حیاط خانه کودکی ام. من بر درگاه سالن ایستاده بودم و از پشت شیشه به جسد ها نگاه می کردم. جسدها هنوز جان داشتند و هر از گاهی لب هایشان را به نشانه ادای کلامی از هم می گشودند و یا پلک بر هم می زدند…..

من ماندم که حال به کجا پناه بیاورم!

ادامه دارد