اشاره:

متن کوتاه زیر پیشگفتار بحث و گفتگوی جلسه “جایگاه دگربودگی در حیات انسانی و مناسبات او با دیگران” است که در برنامه هم پیوندی اجتماعی بر پایه چهره دیگری (۲۷ سپتامبر ۲۰۱۵) توسط کنگره ایرانیان کانادا به مناسبت روز صلح جهانی برگزار شد.

*

دوشنبه گذشته، ۲۱ سپتامبر روز جهانی صلح بود. روزی که قطعنامه ۲۸۲-۵۵ سازمان ملل تمام کشورها و مردم دنیا را دعوت به کنار گذاشتن دشمنی و خشونت ورزی و گسترش آموزش و ایجاد آگاهی عمومی در مورد صلح می کند.

این قطعنامه دو ماده ای که در سال ۲۰۰۱ با امضای تمامی اعضای مجمع عمومی سازمان ملل به تصویب رسید ۲۱ سپتامبر را به عنوان روز آتش بس جهانی و عدم ـ خشونت ورزی اعلام می کند. همزمان با انتشار این قطعنامه جهان وارد جنگ علیه “تروریسم”، جنگی بی قاعده و بی انتها می شود.

شکوفه سخی

شکوفه سخی

بحث بر سر صلح در بحبوحه جنگی طولانی، نامنظم و جهان گیر شاید یکی از بی موقع ترین و به موقع ترین بحثها باشد. به نظر من بی موقعگی این بحث نه از زودرس بودن آن بلکه از تاخیر در درگیر شدن با آن است. اگر به جنگ نه تنها در شکل کلاسیک آن بلکه در اشکال متفاوت و ابعاد مختلف زندگی انسان و روابط اجتماعی بنگریم مبحث صلح می بایست یکی از اولیه ترین و مداوم ترین مباحث شمرده شود چرا که صلح همچون جنگ، قدرت و عشق آن چیزی است که هر روز زندگی می کنیم.

امیدوارم بحث من سرآغاز گفتگوی پویایی در جلسه امروز باشد.

فرض را بر این بگذاریم که مطابق با ماده یک قطعنامه صلح جهانی در روز ۲۱ سپتامبر برای یک روز آتش بس جهانی صورت می گرفت. مسلما توقفی در پروسه فعال جنگ افروزی ایجاد می شد، توقفی اما مطابق با نظم جنگ و در چهارچوب و قالب چنان نظمی.

فکر می کنم همه موافق باشید که معضل امروز دنیا در این نیست که آیا صلح بهتر است یا جنگ. نیازی هم به روشنگری در مورد زیان های جنگ و زیبایی صلح نیست. جدا از سرمایه گذاران در صنایع تسلیحاتی و جنگی، کمتر کسی، سازمان و یا دولتی را می توان یافت که خواهان صلح نباشد و پایان جنگ را نطلبد. حتی اگر از جمهوریخواهان آمریکا، از دولت هارپر، ایران و داعش هم بپرسید همه خود را صلح دوست می خوانند، اما دقیقا تعریف آنان از صلح و انتظاراتشان از صلحی که خواهانش هستند همان چیزیست که جنگ را برای آنان ضروری می کند. به طور مثال هیچ برده داری خواهان جنگیدن با برده های خود نیست. اگر “ماهیت” بردگی “تمامیت” فرد برده شده را تعریف و تعیین کند و اگر فرد برده “وجود” خود را در حد خلاصه شده در هویت بردگی بپذیرد و بر طبق آن زندگی کند دیگر برده دار جنگی با او نخواهد داشت. در چنین شرایطی صلح میان برده و برده دار پایدار خواهد ماند.

تا آن زمان که طرفین یک جنگ “وجود” خود و “معنای” خود را بر اساس چارچوب های هویتی مطلق و تمامیت گرایانه تعریف کرده و بدان عمل می کنند پایه های آتش بس و صلح میان آنان فرّار خواهند بود. زیربنای چنین صلحی بر اساس شکست یک طرف همراه با امید به پیروزی در جنگ آینده ریخته شده است.

تمامیت سازی یک واقعیت تاریخی است که انسان همیشه زندگی کرده و می کند، واقعیتی که حاکم بر زندگی انسان در عرصه های عمومی ـ سیاسی و شخصی ـ خصوصی هم در سطح جهانی و هم در سطح محلی است، اما اگر سامان جنگ و تمامیت سازی واقعیت غالب در عرصه هستی انسان بوده و هست این نه تمام هستی است و نه ماهیت تمام روابط انسانی. همچون هستی و روابط انسانی، صلح برآمده از درون جنگ و فرم یافته بر اساس خطر دائمی جنگی در آینده نیز، تنها صلح ممکن نیست.

منظور من از این حرفها چیست؟ برای توضیح و بسط ادعای خود از پدیده شناسی رادیکال ایمانوئل لویناس فیلسوف عصر حاضر کمک می گیرم.

در کتاب تمامیت و بینهایت لویناس در توصیف جنگ می گوید: «آن واقعه ای که در زیر نور سیاه شکل می گیرد به حرکت درآمدن آنانی است که وجودشان را به لنگر هویتشان گره زده اند، بسیج مطلقیاتی است در درون نظمی بدون راه گریز.» ص۲۱

از نظر لویناس هر جنگی، نه فقط جنگ های مدرن، اسلحه را به سمت حامل و عامل آن نیز نشانه می گیرد. چرا که جنگ نظمی ایجاد می کند که کسی نمی تواند با فاصله از آن زندگی کند، نظمی که طرفین جنگ در درون آن قرار می گیرند. در واقع از منظر پدیده شناسی جنگ دگرسازی نمی کند ـ خودی را در مقابل دیگری قرار نمی دهد ـ بلکه آن “خود” حامل و عامل جنگ را نیز از میان می برد.

آن چهره ای که در جنگ خودش را نمایان می کند در چارچوب مفهوم یک تمامیت قاب گرفته شده است. در نظم جنگ “خودها” به حاملین نیرویی تقلیل می یابند که بر آنان امر می کند. اینان معنای خود را در آن تمامیتها می جویند، یکتایی شان در محضر آن تمامیتها قربانی می شود.

انسان و هستی اما همیشه بیشتر و فراتر از تمامیت است، فراتر و بیش از آن هویت هایی است که در شرایط مختلف تاریخی منجمد شده و تمامیتی را می سازند. در جریان جنگ این سامان تمامیت ها و مطلقیات است که پیچ و خم های چهره خود را نمایان می کند. صلح برخاسته از چنین سامانی ناتوان از ذوب کردن ظرف هویتی حاملان و عاملان این تمامیت گرائی است.

به زبان لویناس «چنین صلحی مقدور به بازسازی آن خود بیگانه گشته نیست. چنین بازسازی ای نیاز به رابطه ای دیگرگونه و پایه ای تر با هستی و بودن دارد.» ص ۲۲

در جنگ این مطلقیات هستند که لب می گشایند و نه پدیده انسان با و در پیچیدگی ها و ابعاد بی نهایتش. در صلح زائیده شده از جنگ نیز، انسان فراتر از تمامیتها جایگاهی برای ابراز بیان ندارد. در نظم و سامان تمامیت، چه در جنگ و چه در صلحش، خودها زدوده شده، تقلیل یافته و به داربست مطلقیات خود ـ ساخته کشیده شده اند. در این نظم تمامیت ها هستند که سخن می گویند.

اما اگر تمایل به ایجاد تمامیت، گرایش به سمت ایجاد یک تصویر کامل از هستی، از وجود و از واقعیت، یکی از تمایلات انسان است، دیگر تمایل انسان گرایش به خروج از همان تمامیت ساخته و حاکم شده، به شکستن و رها شدن از هستی قالب گرفته شده، رها شدن از معنویت خط چین و واقعیت نهائی شده است: تمایل به سمت بینهایت است.

صلح متولد شده در بطن تمایل به بینهایت نمادی از رابطه ای متفاوت با هستی است، ارتباطی با هستی فراسوی تمامیت ها و فراسوی تاریخ، اما نه رابطه ای خارج از مکان و یا فرای گذشته و آینده. این رابطه، رابطه ای دیگرگونه با هستی، زائیده خلاء نیست، رابطه ای نیست که بدون هیچ پیوندی و یا بدون قید و بند و آزاد از هر چیزی مانند وزش بادی به هر سو، شکل گیرد. این رابطه با مازاد هستی است که همیشه از دیواره ظرف تمامیت سرریز می شود و در آن نمی گنجد. در اینجا ایده بینهایت اشاره به ارتباط با دیگریِ فرا ـ تمامیت است. این بینهایت ارتباطی با هستی است که قابل جمع شدن، خلاصه شدن، و گنجانده شدن در تمامیت ها نیست، اما به قدمت تمامیت است.

حال سئوال این خواهد بود که تبلور چنین رابطه ای با هستی، و یا چنین درکی از هستی در رابطه با انسان و صلح چه می تواند باشد. به خود لویناس برمی گردم: او می گوید «این ایده که هستی فرای ظرف تاریخ است، که از ظرف تاریخ و تمامیت های آن لب پر میزند، امکان حضور وجودی را در سطح هستی و در سطح شخصی مهیا می کند که به جای قرض دادن لبهای خود به ضرورت های تمامیتگرایانه تاریخی، توان سخن گفتن از خود دارد. وجودی که قابلیت مورد خطاب واقع شدن و پاسخگو بودن را دارند.» ص ۲۷

از دل چنین قابلیتی، قابلیت مخاطب قرار گرفتن توسط دیگری و پاسخگویی به دیگری، صلحی دیگرگونه، صلحی که بی ارتباط با نظم جنگ است برمی خیزد. در بحبوحه جنگ و در بازی قدرت پرنسیپ ها و قواعد آن جنگ هستند که سخنرانند. از یک طرف نیازهای حفظ یک تمامیت، و از طرف دیگر ضرورت نابود کردن تمامیتی دیگر هستند که رشته کلام و منطق صلح را به دست دارند.

زایش آن صلحی که از جنگ برنخاسته و به جنگ وابسته نیست در گرو امکان وجود دیدی است که خارج از دید تمامیت ها شکل می گیرد. دیدی که به سمت آن مازاد هستی می چرخد. امکان وجود چنین دیدی در گرو پایان یافتن نظم تمامیت و جنگ و صلح برآمده از آن نیست. دیدی که به سمت بینهایت می چرخد نقطه ای در انتهای تاریخ مرحله کنونی از تمدن انسانی نیز نیست. همچنان که قابلیت مورد خطاب واقع شدن و پاسخ دادن در گرو برقراری عدل الهی، حکومت انسانی، ظهور مجدد مهدی یا مسیح و پایان تاریخ طبقاتی نیست.

چگونه می شود اینگونه دیدن و تجربه را بیان کرد؟ اگر تاریخی که در آن زندگی می کنیم، اگر نظمی که بودن و موجودیتمان را معنا می دهد نه تنها تمامیتزا است، بلکه بر پایه تمامیت هایی که خود ساخته ایم می چرخد از کجا و با چه زبانی می توان به سمت بینهایت اشاره کرد، مورد خطاب دیگری واقع شد و پاسخ داد؟ لویناس پیشنهاد می کند که برای یافتن آن قابلیت به همان جایی برگردیم که پروسه تمامیت زایی را شروع می کنیم. به کلامی دیگر، از لحظه برخورد با دیگری آغاز کنیم: در آن لحظه رودررویی با دیگری، درست پیش از خلاصه کردن او به مدلی آشنا و تعریف او در چارچوب یک تمامیت، آن لحظه ای که من و شما مورد خطاب واقع می شویم بی آنکه خود خواسته باشیم و در پروسه پاسخگویی قرار می گیریم پیش از آنکه قدرت تصمیم به دادن و یا ندادن پاسخ داشته باشیم. بدین ترتیب هستی عرصه دایمی چنین لحظاتی خواهد بود.

آن زمان که نگاه من و شما در چشمان آن انسانی که در میان خیابانی در تهران در حال جانباختن است در می غلتد، ما خود را از پیش مورد خطاب واقع شده و ناگزیر از پاسخگویی می یابیم. شاید دقیقتر این باشد که بگویم ما خود را مورد خطاب و در درون پروسه پاسخگویی از پیش آغاز شده می یابیم. ما خود را درگیر در رخدادی می یابیم که خارج از هرگونه تمامیتی، هرگونه مهر هویتی ای، پیش از ورود به عرصه زبان، علم و نظم سیاسی، فلسفی و یا مذهبی به وقوع پیوسته است. به همین گونه در اقصا نقاط دنیا فرد فرد انسانها پیش از آنکه فرصت تاملی داشته باشند خود را در عمل پاسخگویی به جسم بیجان کودکی می یابند که وجود به ساحل کشیده شده اش همگان را مورد خطاب قرار می دهد.

اگر صلح های قراردادی پایه بر جنگ های به وقوع پیوسته و جنگ های نجنگیده در آینده دارند، اگر صلح های قراردادی وابسته به توازن قدرت میان تمامیت ها و در نتیجه در گرو سامان تمامیت گرایی هستند، امکان صلح دیگری در زندگی انسانی وجود دارد که ریشه های آن نه در چنین سامانی اما به قدمت نظم تمامیت سازی است. این صلحی است که هر روز و هر لحظه در برخورد با دیگری می تواند متولد شود یا بمیرد: صلحی زائیده در توان ما برای دیدن و پاسخگویی به دیگری و برای دیگری است، برآمده از کشش ما به سمت بینهایت است.

 

 

 

*شکوفه سخی دارای دکترای علوم سیاسی از دانشگاه یورک در کانادا است. او هشت سال (۱۳۶۹-۱۳۶۱) را به عنوان زندانی سیاسی در زندان های جمهوری اسلامی ایران گذرانده است و از شاهدان دادگاه “ایران تریبونال” بوده است.