بخش هشتم و پایانی

خلاصه داستان:

ملاصفر به کمک مسئول امنیتی منطقه برادرش را می کشد و صاحب امامزاده ای می شود که برادرش ملاجعفر با دوز و کلک و خواب نما شدن تاسیس کرده بود. حاج محمود، مسئول امنیت منطقه که با مقامات و افراد با نفوذ زد و بندهای کلانی دارد زمین های بایر اطراف امامزاده را به چنگ می آورد و بعد از مدتی در آنجا مغازه های متعدد و رستوران می سازد و با فروش آنها و بذل و بخشش پول های بادآورده رویای نماینده مجلس شدن در سر می پروراند. ملاصفر نیز که شاهد زندگی افسانه ای حاج محمود است، خواب پولدار شدن می بیند و نقشه ای می کشد. شاه یحیی گدای فلجی را شفا می بخشد و ملا در تله دادگاه ویژه روحانیت گرفتار می شود.

۲۳

ملاصفر قبل از اینکه راهی قم شود به سختی توانست با حاج محمود تماس بگیرد؛ و جریان را برایش توضیح دهد. حاج محمود حسابی دلخور شد که چرا ملاصفر قبل از اینکه دست به چنین کاری بزند با وی تماس نگرفته است و ملا به دروغ گفت که خیلی سعی کرده، اما نتوانسته بود. حاج محمود بی حوصلگی به خرج می دهد و ملا پر چانگی می کند؛ چون می خواست قبل از سفرِ قم ته دلش قرص شود، ولی حاج محمود فقط با گفتن توکل به خدا، مکالمه را قطع می کند و ملا با ترس و لرز راهی دادگاه ویژه روحانیت می شود. تولیت معصومه قم و حوزه علمیه به اضافه چند امامزاده معتبر منطقه شکایت کرده و خواهان بررسی قضیه ی گدای فلجی شده بودند که توسط شاه یحیی شفا یافته بود.

fire--village-H5۲۴

ملا همه چیز را منکر شد؛ اما وقتی برگه های اعترافات چلاق قلابی را جلویش گذاشتند و تهدیدش کردند، بالاجبار داستان را شرح داد. ملاصفر که فکر نمی کرد در چنین مخمصه ای گرفتار شود، شروع کرد به روضه خوانی، اما با فریاد بازجوی بد ساکت شد: مرتیکه دبنگ جلو لوطی و ملق…. ملا با استیصال گفت: درسته کلک زدم ولی ارادت خلایق به ابلفضل و اهل بیت هم در نظر بگیرید. بازجوی خوب گفت: ملا، معجزاتی از این قبیل فقط در انحصار قبور بزرگان دین است. و بازجوی بد کوبید روی میز و اضافه کرد: قرار نیست هر امامزاده بی سروپایی هر روز یه نفر رو شفا بده اونهم در حد تیم ملی. ملا هاج و واج پرسید: تیم ملی؟ بازجوی بد خندید و گفت به جای ننه من غریبم برو دو کلمه سیاست یاد بگیر. ملا با دلمردگی پاسخ داد: اگر سیاست می دانستم می رفتم نماینده مجلس می شدم. بازجوی بد با تمسخر گفت: همین مانده که ملای احمقی مثل سرکار نماینده مجلس بشه. بازجو خوبه گفت: این دفعه دومه ملا، قبلا هم شاه یحیی یک چلاق قلابی را شفا داده. ملا با گردنی کج گفت که از خویشان حاج محمود بخشدار است و تا حالا خیلی ها را لو داده و باعث دستگیری آنها شده. بازجوی بد گفت: به خاطر سوابق ات و سفارش حاج محموده که تا حالا درازت نکردن. و فریاد زد: تولیت حضرت معصومه و حوزه علمیه شاکی شدن می فهمی؟ ملا التماس کنان گفت: گه خوردم غلط کردم. و می خواست دست بازجوی بد را ببوسد، اما طرف دستش را به زور از میان دست های ملا بیرون کشید. و بازجوی خوب گفت: قضا بلایی بود که بحمدلله بخیر گذشت ملا. ملا هاج و واج نگاهش کرد و بازجو خوبه توضیح داد که خوشبختانه گدای نگون بخت بعد از اینکه بار گناهان خود را سبک کرد، در تصادف کشته شد، البته خیرّیت بود والا چون گدای بی صفت و بی چاک و دهنی بود، شاید قضیه را برای دیگران تعریف می کرد و به اعتقادات مردم لطمه می زد. از شنیدن این حرفها عرق سردی بر پیشانی ملا نشست. و بازجوی بد اوراقی را جلویش گذاشت و گفت که سیر تا پیاز جریان را بنویسد. از وی خواست حتی جریان صیغه کردن حلیمه و چگونگی از بین بردن برادرش و شرح عیاشی های خودش و پسرش را کامل بنویسد. گفت حتما بنویسد چند بار با حلیمه در حوض خانه جماع کرده. و برای اینکه خیال ملا را راحت کند که آنها از همه چیز خبر دارند گفت که شوهر سابق حلیمه اعتراف کرده که عباس هفته ای دو سه بار قرص خواب آور در غذای ملا می ریخته و با حلیمه جماع می کرده. و خود ملا نیز به زن های روستایی و فقیر که برای بازکردن سرِ کتاب نزدش می آمدند و همچنین دوتا بچه فقیری که برای خوردن صبحانه دعای ندبه به منزل ملا رفت و آمد داشتند، تجاوز کرده. ملا که شاخ درآورده بود مجبور شد از صبح تا شب بنشیند و اوراق را پر کند چون هربار یک ایرادی می گرفتند. وقتی هم که گفتند فعلا برو تا بعدا خبرت بکنیم، چیزی نمانده بود سکته بکند. ملا به خودش گفت خدا به بدبخت بیچاره هایی که کس و کار ندارند رحم بکنه. و در دل صلواتی فرستاد و تصمیم گرفت به خانه برود و اول حلیمه را یک فصل کتک بزند بعد جل و پلاس عباس را بریزد بیرون.

۲۵

وقتی به خانه برگشت تصمیم گرفت قلم پای حلیمه را خُرد کند، ولی بعدا پشیمان شد. چون می خواست بعد از کابوس بازجویی، شب تا صبح با حلیمه جماع کند تا خستگی اش در برود. روز بعد هم تا لنگه ظهر خوابید و نزدیکی های غروب به امامزاده رفت و سیدعلی اکبر را صدا زد. سید که چراغ نفتی جهان را روشن کرده و سیخ و سنگ می کشید، به محض شنیدن صدای ملا تریاک ها را در جیبش گذاشت و بدون اینکه چراغ را خاموش کند از آشپزخانه بیرون آمد. از ترس زبانش بند آمده بود. اما ملا هاج و واج بود. انگار توجهی به هیچ چیز ندارد. ملا پولی به سیدعلی اکبر داد و گفت که خدا پدرت را بیامرزد که در این مدت از شاه یحیی مواظبت کرده ای. سیدعلی اکبر هم که مگسی شده بود با بی خیالی زد بچاک و به خودش گفت: گور باباش. ملا با خوشحالی نگاهی به ضریح شاه یحیی که تا نیمه پر از اسکناس بود، انداخت و به خودش گفت: فردا به اوقاف زنگ می زنم تا نماینده شان را بفرستن بیاد، بعدش میرم زیارت حضرت معصومه حلالیت می طلبم، میگن اونجا دخترای دمِ بخت برا صیغه شدن صف کشیدن. و دست هایش را بهم مالید و خوش خوشان اش شد. در همین لحظه در امامزاده باز شد و عباس و جهان وارد شدند. ملا با دیدن پسرش مُهر نمازی را از روی فرش برداشت و با قوت تمام پیشانی عباس را نشانه گرفت. مُهر بزرگ نماز خورد به چشم عباس و ابرویش را شکافت. برای لحظاتی دنیا در نظر عباس تیره و تار شد، اما خودش را جمع و جور کرد. و در حالی که خون ابرویش را پاک می کرد، فریاد جهان که هاج و واج دعوای آن دو را نظاره می کرد به گوشش خورد: عباس مواظب باش، ولی دیر شده بود چون چوبدستی ملا بر کتف اش فرود آمد. عباس فریاد خفیفی کشید و با حرکتی سریع چوبدستی را از دست ملا قاپید و کوبید بر فرق سرش. پاهای ملا شل شد. عمامه اش به سویی افتاد و خودش ولو شد روی زمین. عباس بی خیالِ درد شانه اش و خونی که از کله ملا روی کاشی های کف امامزاده روان بود به جهان گفت: زود باش اون تالیور رو از تو ماشین بیار. جهان پرید بیرون و با میله بزرگ آهنی برگشت. با فشار عباس و جهان قفل ضریح از جا کنده شد و عباس در حالی که پولها را چنگ می زد به جهان گفت: زود باش اون کیسه زباله بزرگه رو از تو آشپزخونه بیار. جهان بدو رفت توی آشپزخانه و کیسه زباله را برداشت، اما وقت بیرون آمدن پایش گرفت به بساط سید علی اکبر و چراغ نفتی دمر شد روی فرش. اما جهان اینقدر دستپاچه بود که اصلا توجهی به اطرافش نداشت.

دقایقی بعد ماشین جهان و عباس وارد جاده ای شد که به تهران می رفت. جهان سی دی را عوض کرد. عباس دستی به کیسه پر از پول کشید و گفت: مادرقحبه هار شده بود! کیلومترها آنسوتر، آخرین قطرات خون ملاصفر بر کاشی های امامزاده جاری می شد و شاه یحیی و ملا صفر در شبی پر ستاره در شعله های آتشی که خود بپا کرده بودند می سوختند.

* اسد مذنبی طنزنویس و از همکاران تحریریه شهروند است. مطالب طنز او علاوه بر شهروند، در سایت های گوناگون اینترنتی نیز منتشر می شود. اسد مذنبی تاکنون دو کتاب طنز منتشر کرده است.

tanzasad@gmail.com