پیش‌آورد:

منصور کوشان فرهیخته‌ی ایرانی بود و هست که با گذشت زمان، او را بیشتر خواهیم شناخت و درباره‌ی او به داوری خواهیم نشست. نسل آینده‌ی ایران به ‌احتمال باید پنجاه اثر او را با دقت بخواند، درباره‌ی او زندگی‌نامه بنویسد، اثرهای به‌جای مانده‌ی او را بررسی کند و سره را از ناسره جدا نماید، تا بتواند فراشد منصور کوشان که از هیجده سالگی وارد میدان نوشتار شده را تا فوریه سال ۲۰۱۴ که جهان عین را برای دیدار جهان ذهن ترک کرد، بشناسد.

از منصور کوشان در کنار پنجاه اثری که به‌جای مانده تا بتوان فراگرد شدن و بهتر شدن‌اش را در چشم‌انداز نقد به بررسی نشست، ده‌ها مقاله و سخنرانی باقی مانده که گاه مگر تعدادی اندک، دیگران از آن خبر ندارند. به همین خاطر و برای این که هم‌میهنان او بتوانند با دیدگاه‌های‌اش بهتر آشنا شوند، ضمن سپاس بی‌کران از اعتمادی که خانواده کوشان به من کرده‌اند و آنچه نوشته، منتشر کرده و یا نکرده را در اختیار من قرار داده‌اند تا سر و سامان‌شان دهم و در صورت

زنده یاد منصور کوشان

زنده یاد منصور کوشان

لزوم، منتشر کنم، از این به بعد، در هفته‌نامه‌ی شهروند نوشته‌های او را خواهید خواند.

اندر حکایت اعتماد خانواده‌ی زنده‌یاد کوشان، همین بس که در زمان حیات او همسرش هایده، به وی گفته بود که: «منصور، می‌دانی که عباس هر وقت برای دیدار تو به استاوانگر می‌آید، ضبط کوچکی دارد که هر چه می‌گویی را ضبط می‌کند؟ و منصور پاسخ می‌دهد: “عباس کارش را بلد هست، بگذار هر کار که می‌خواهد بکند. به او اعتماد کامل دارم”». در فیس‌بوک هم هایده همین گفته را نوشت و من در پاسخ او گفتم که: “من در باب اعتماد منصور، وام‌دار او هستم. اگر به من اعتماد نداشت که سکان سردبیری میهمان مجله «جُنگ زمان» را به من نمی‌سپرد”.

دیگربار از اعتماد منصور و اکنون خانواده‌ی او؛ هایده، همسر و فرزندانش خنیا و بردیا سپاسگزارم و امیدوارم که بتوانم به بهترین وجه آنچه برای ما به یادگار گذاشته است را در اختیار دیگران قرار دهم تا داوری در مورد او برای اکنونیان و آیندگان ساده‌تر باشد.

آنچه نگرانی اصلی منصور کوشان بود، تنها نوشتن نبود که آزادی بیان، نبود سانسور و برابری انسان‌ها دل‌مشغولی هماره‌‌اش بود و به همین‌خاطر هم در این موارد بسیار گفته و نوشته است. به همین سبب در اولین بخش انتشار آنچه او نوشته به مطلبی اختصاص دارد که آزادی را به میدان بحث می‌آورد تا عرصه‌ی دید خویش را روشن کند. در گفتاورد زیر که سخنرانی او در آلمان است، نفس آزادی به خاطر آزادی را نشانه رفته و امیدوارم که روزنه‌ای باشد برای درک و شناخت بهتر دیدگاه او. اگرچه از تاریخ نوشتن این جستار حدود پانزده سال می‌گذرد، اما هنوز هم به باورم در بر همان پاشنه‌ای می‌چرخد که در آن زمان. به همین سبب هم آن را انتخاب کردم که در روزهای آغازین سی و هفتمین سال برقراری حکومت اسلامی به نام «جمهوری اسلامی» هستیم و پرسشی که او در این جستار پیش روی ما گذاشته، بی پاسخ مانده است.

در پایان این پیشاگفتار، از حسن زرهی و نسرین الماسی که پیشنهاد انتشار نوشته‌های زنده‌یاد منصور کوشان را پذیرا شدند و این امکان را فراهم کردند تا هر هفته اثری از او در اختیار خوانندگان مشتاق اثرهای جدی قرار گیرد، سپاسگزارم.

عباس شکری

اجازه بدهید با این توضیح شروع کنم که اگر در کلام من انتقاد و یا خرده‌ای می‌یابید، به ‌این معنا نیست که من و یا دوستان من همه از هرگونه انتقاد و یا خطایی بری بوده‌اند و یا هستند. هر انسانی که توهین آشکار و پنهان به‌ ساحت انسان و اندیشه و بیان را تاب نیاورد، اگر اندگی آگاه باشد و اندکی همیت یا غیرت داشته باشد، نمی‌تواند انتقاد نکند، اعتراض نکند؛ ساکت و آرام باشد، منفعل باشد و زندگی‌ باری به‌ هر جهت را برگزیند.

انسانی هم که به ‌اعتراض برمی‌خیزد، اندیشه‌ای، هدفی را دنبال می‌کند، به‌ راهی در می‌غلتد که البته ممکن است در آن اشتباه هم باشد. مهم این است که انسان یقین نداشته باشد که راه او، هدف او، اندیشه‌ی او تنها راه درست است و تغییر ناپذیر نیست. مهم این است که انسان باور داشته باشد که ممکن است راهی را برگزیند که در آن کارکردهای لازم برای دریافت آزادی‌های همه‌گانی وجود نداشته باشد. باور داشته باشد هنگام که دریافت به‌ بیراهه می‌رود، می‌تواند راهی دیگر را برگزیند. مهم است که انسان به ‌این شناسایی و آگاهی برسد که هیچ شاه‌راهی در ابتدای حرکت نیست. راه اصلی‌ِ رسیدن به ‌آزادی و تشکیل یک جامعه با حکومت مردم آگاه، تاکید می‌کنم حکومتی که بر اساس رأی و نظر مردمانی آگاه تشکیل شود، شناختن تمام کوره‌راه‌های صعب‌العبور است. گذر کردن از شاه‌راه بدون آگاهی از راه‌های پیرامونی‌ِ آن، حرکت کردن در توﱢهم‌ها است. لازم است که با برآیندی از تجربه‌های راه‌های گوناگون راه در پیشِ رو را هموار گردانیم تا آینده و هدف روشنی پیش‌ِ روی‌مان داشته باشیم.

تجربه‌ی بسیارم در ایران، به‌ ویژه به‌ خاطر سال‌ها روزنامه‌نگاری و فعالیت در جمع مشورتی‌ِ کانون نویسندگان و تجربه‌ی اندکم در خارج از کشور، من را با این حقیقت تلخ رو به ‌رو کرده است که بسیاری از ما هنوز تعریف کامل و شایسته‌ای از آزاد‌یِ بیان و اندیشه و حکومت دموکراسی نداریم و با همه‌ی توش و توان‌مان در راه رسیدن به‌ آن تلاش می‌کنیم.

از همین رو ناگزیر به‌ این پرسش بوده‌ام و هستم که پس چه ‌گونه انتظار داریم بار دیگر به‌ ورطه‌ی سرنوشت بعد از انقلاب مشروطیت و هزار مرتبه بدتر از آن، سرنوشت بعد از انقلاب سال ۱۳۵۷ در نغلتیم؟

من بر این یقین تأکید می‌کنم که به‌تر است زمانی به‌ آزادی و خواست‌های‌مان برسیم که بر آن اشراف کامل داشته باشیم. زمانی در راه مبارزه در راه آزادی گام برداریم که آن را به‌ خوبی می‌شناسیم. رسیدن به‌ هدفی که از آن شناخت دقیق و اصولی نداریم، جز این که ما را باز با شکست رو به ‌رو کند و دچار یأس و نومیدی‌مان گرداند، هیچ حاصلی ندارد.

تا کی باید مدام تقصیر را به ‌گردن دیگران بیندازیم و خودمان را بری از هرگونه کنش سازنده‌ای بدانیم؟

از اشتباه‌های انقلاب مشروطیت سخن نمی‌گویم که ممکن است بسیاری از شما اشرافی کامل از آن نداشته باشید. از انقلاب ۵۷ می‌گویم که کم و بیش همه در آن سهیم بوده‌اید. این سهیم بودن به ‌این معنا نیست که به ‌ضرورت عضو گروه یا سازمانی بوده باشید و یا در تظاهرات خیابانی شرکت کرده باشید. نه. همین که ایرانی بوده‌اید و در آن زمان سره را از ناسره تشخیص می‌داده‌اید، در آن سهیم بوده‌اید. چه بسا کسی که درِ خانه‌اش را به ‌روی انقلاب بسته است و امروز خود را به ‌هزار و یک دلیل بری از آن می‌داند، سهم بیش‌تری در انحراف و گمراهی‌ِ آن داشته است. بنابراین این جمله‌ی بی‌معنا و بی‌مسئولانه‌ای که گاه شنیده می‌شود، مانند: “ما که از همان آغاز می‌دانستیم.” یا “خودتان انقلاب کردید، خودتان هم جوابش را بدهید!”، هیچ از بار مسئولیت تاریخی که بر دوش هر انسانی وجود دارد، نمی‌کاهد. من نمی‌توانم هم خود را آگاه بر وضعیتی اعلام کنم و هم خودم را از وظیفه و مسؤلیتی که در قِبال آن داشته‌ام، بری اعلام کنم.

بنا بر این ما ناگزیر به پذیرش این واقعیت هستیم که همه‌ی ما در برابر وضعیت موجودی که در سرزمین‌مان به‌ وجود آمده مسؤل هستیم و همه‌ی ما باید در راه اصلاح آن بکوشیم و امیدوار باشیم که وضعیت تعالی حقوق انسانی با وحدت ما است که جامه‌ی عمل می‌پوشد.

مهم این است که در این وضعیت دریابیم و بپذیریم که این هدف و این راه ما است. و گرنه، بسیاراند راه‌هایی که می‌شود طی کرد و بسیاراند هدف‌هایی که می‌توان بدون توجه کردن به ‌سرنوشت هم‌وطنان، سرزمینی که در آن ریشه و کنیه‌ی ما قرار دارد، انتخاب کرد. من حتا بر این یقین هستم که هر کس هر هدفی را برمی‌گزیند و هر راهی را می‌رود، از نظر خودش به‌ترین راه است و نه تنها ما این حق را نداریم که او را از آن راه باز داریم که وظیفه‌امان است ابتدا آن را به‌ خوبی بشناسیم و چنان که شناختی جامع یافتیم و بر تجربه‌های او اشراف نظری پیدا کردیم، به ‌انتقاد، بله فقط به ‌انتقاد نظری راه او بنشینیم و راه‌های به‌تر را بشناسانیم و بر او بنماییم.

چه بسا کسانی راه‌هایی را رفته‌اند که از هدفشان دور بوده است و یا هدفی را دنبال می‌کنند که شناخت جامعی از آن ندارند. هوشیار باشیم که این هر دو را با یک چشم و با یک قلم به ‌تأیید یا تکذیب مخدوش نگردانیم. چه‌راه‌های به ‌ظاهر شکوهمندی که در نهایت خود به ‌باتلاقی می‌انجامند و چه کوره‌های صعب‌العبور و باریک و تاریک که رهرو خود را به ‌جهانی از شکوه وضعیت انسانی رهنمود می‌شوند.

در یک کلام، می‌خواهم عرض کنم من در این بیست سال زندگی، کار، تلاش و کنکاش در نظام جمهوری اسلامی، که جز تجربه‌اش، همه‌اش نکبت و خفت و خواری و ذلیل بودن بوده است، دریافته‌ام جز صراحت در کلام و گذر از صافی‌های زندگی که زیاد هم هستند، هیچ چیز دیگر نمی‌تواند بستر زندگی را هموار و قابل تحمل کند. از بس دروغ، ریا، دورنگی، نقاب، تزویر، شیادی، صیادی، تقلب، دزدی، بی‌حرمتی و ناآگاهی دیده‌ام امروز مقدس‌ترینِ انسان‌ها ـ اگر هنوز هم بشود برای این کلمه معنا و مفهوم ارزش‌مندی تصور کرد ـ از نظر من کسانی هستند که حتا اگر به‌ کار ناپسندیده‌ای از نظر من و شما و یا اخلاق جامعه سرگرم‌اند، آن را پنهان نمی‌کنند. از نظر من مرد یا زنی که به ‌خاطر آلوده نشدن به‌ بسیاری از پستی‌های حکومتی می‌پذیرد که تن فروشی کند، چنان که دست‌ کم شنیده‌اید در ایران بسیاری کلیه‌ی خود و یا خون خود را می‌فروشند، یا تن خود را در برابر بهای اندکی در اختیار رهگذری می‌گذارند، بسیار شریف‌تر از انسانی است که با هزار حیله و کلک هم با حکومت جمهوری اسلامی محشور است و هم خود را آزادی خواه و انسان دوست می‌نامد. در واقع اگر در زمانه‌ی ما قدیسی باشد و همان طور که گفتم هنوز برای این کلمه ارزش و اعتباری قایل باشیم، پس همانا تنها قدیسان زمان ما روسپی‌ها و کلیه‌فروشان هستند که ناآگاهی، فقر، ستم و ده‌ها ناگزیری‌ِ دیگر وادارشان کرده است به ‌شغلی روی بیاورند که می‌دانند هنوز هم جامعه‌های بسیاری از آن روی‌گردانند و هنوز هم متأسفانه، مردمانی چنان به ‌آنان می‌نگرند که انگار نفرت سراپا وجودشان را فراگرفته است.

آیا باید به‌ دژخیمان تاریخ، به ‌مسؤلان جمهوری اسلامی، به ‌کسانی که خود را روشنفکر می‌نامند و در برابر هر گونه جنایت و خیانت به‌ ملتشان ساکت می‌نشینند با نفرت نگاه کرد یا به ‌انسانی که از سر ناگزیری شغل روسپی‌گری را برگزیده است؟ اگر از دیدگاه دینی و یا حتا اسلامی هم بنگریم به ‌مراتب ارزش و اعتبار این روسپیان هزاران برابر بیش‌تر از دیگرانی است که بر منبر این می‌گویند و در خلوت آن کار دگر می‌کنند. یک روسپی بی‌ آن که کار و درآمدش آزاری به‌ دیگران برساند و یا سد راه رشد و تعالی کس یا کسانی و جامعه بشود، در برابر درآمدی که کسب می‌کند، انسان و یا انسان‌هایی را هم به ‌نوایی می‌رساند. حرفه‌ای است که در آن، در یک کلام، ایثار و یا لذت دادن به ‌دیگری نهفته است. اما دیکتاتورها و دژخیمان و همه‌ی وابستگان و همکارانشان چه می‌کنند؟ جز این که برای راحتی و آسایش لذت خود، جان میلیون‌ها انسان را متلاشی می‌کنند؟ سوهان روح بشری می‌شوند؟

اکنون که یقین دارم ناگزیریِ راه روسپی را دریافته‌ایم، به‌تر این که به‌ مقوله‌ی مستقیم مجلس امروز بازگردیم. یعنی ناگزیریِ این ‌جایی بودن ما. ما که تبعیدی یا مهاجریم، همه به ‌ناگزیر به ‌این راه در افتاده‌ایم. زمانی که وضعیت زندگی و معیشت در وطن‌مان عرصه را بر ما تنگ کرده است فرار و یا سفر را ترجیح داده‌ایم. دریافته‌ایم که روان بودن به‌تر از ماندن و نابود شدن است. یک نهر خرد می‌تواند راه به ‌رودخانه و نهایت دریا بیابد و نهایت حیات خود را تداوم بخشد، اما یک باتلاق، هر چند هم بزرگ و پهناور باشد، سرانجام محو و نابود می‌شود و اثری از آن نمی‌ماند.

اما آیا ما هنوز هم به ‌دنبال همان هدف هستیم؟ هنوز در همان راه گام برمی‌داریم؟ هنوز هم نهری جاری هستیم تا حیات خود و دیگران را تضمین کنیم یا نه، فراموش کرده‌ایم و در زندگی به ‌ظاهر مرفه و بدون مشکل‌ها غرق شده‌ایم و بی‌ آن که خواسته باشیم همان باتلاق شده‌ایم؟

آیا کم‌ترینِ ما، دست‌ کم چنان زندگی می‌کند که شرافت یک روسپی را داشته باشد؟ آیا امروز که توانسته‌ایم از تهدیدها و تحدیدهای حکومت جمهوری اسلامی رهایی یابیم، توانسته‌ایم باز هم موقعیت خود را حفظ کنیم یا در تهدیدها و تحدیدهای جامعه‌ی سرمایه داری و سوسیالیستی کشورهای غربی و اروپایی گرفتار آمده‌ایم؟

روسپی، آن روسپی که بیمار نیست، زمانی که دریابد راهی به‌ خطا را پیموده و یا انتخاب کرده است و وضعیتی را بیابد که خود را از آن برهاند، راهی دیگر را برای معیشت خود برمی‌گزیند، اما در میان ما آیا هستند کسانی که با توجه به‌ آگاهی‌اشان، از راه نادرست خود بریده باشند و زمانی که راه به‌تری را دریافته‌اند، آن را برگزیده باشند؟ آیا ما هم اگر دریابیم راهی را به‌ اشتباه پیموده‌ایم، تن به ‌انتخاب راه به‌تر می‌دهیم یا این که می‌نشینیم و به‌ گذشته پر تلاتم و آینده‌ی موهوم می‌اندیشیم؟

بی‌گمان در میان ما کم نیستند کسانی که دریافته‌اند اشتباه کرده‌اند، اما از اندیشه‌یِ اندیشه کردن دیگران هم‌ چنان در خطا مانده‌اند؛ نخواسته‌اند و یا نتوانسته‌اند که پیراهن چرکین و عفن را از تن خود درآورند و دور بیندازند؛ هر روز بیش‌تر از روز پیش در خود و یاران خود فرو رفته‌اند و سوهان بی‌چراییِ خود و دیگران شده‌اند.

به ‌بیان ساده به نظر می‌آید، اما همه‌ی ما می‌دانیم که مردمان جامعه‌های دموکراتیک برای رسیدن به این آزادی هیچ چاره‌ای نداشته‌اند جز دور انداختن پیراهن چرک و عفن اندیشه‌های پیش از خود را. ما گمان می‌کنیم که اگر گذشته‌امان، آن گذشته‌ی چرکین و عفن را، دور بیاندازیم، تهی می‌شویم. از تهی شدن می‌هراسیم و باور نداریم که این تهی شدن، می‌تواند آغاز انباشتن از روی آگاهی، دانایی و شناخت باشد.

مردمان جامعه‌های دموکراتیک هم به‌ یقین همه روزگاری در همین ورطه‌ای بوده‌اند که بوده‌ایم و یا هنوز هستیم. اگر امروز به‌ صراحت و بی‌محابا به‌ ابراز عقیده‌ی خود نشسته‌اند و اگر امروز به ‌راحتی اندیشه‌های دیگر را تحمل می‌کنند، از آن رو است که ابتدا به ‌انقلابِ در خود رسیده‌اند. همه‌ی ما می‌دانیم که روشنفکران جامعه‌های دموکراتیک از هر نژاد و طبقه و با هر مرام و مسلکی، به روزی رسیده‌اند که ناگزیر به ‌خانه‌تکانیِ خود شده‌اند. خود را از اندیشه‌های جزمی، بسته، خفته، عقب افتاده، یک بعدی، قالب‌ریزی شده رهانیده‌اند و پس از آن توانسته‌اند به ‌انتخاب درست بنشینند و جامعه‌ای دموکراتیک به ‌وجود بیاورند.

به‌ یقین این واقعیت هم وجود دارد که همیشه بوده‌اند در تاریخ کسان یا گروه‌هایی که در انتخاب خود استوار مانده‌اند و چه بسا که آن انتخاب درست و به‌ جا بوده است و در تداوم راه، از میان تجربه‌های بسیاری گذشته و جان سالم به ‌دربرده و آب‌دیده و کارآزموده، وارد عرصه‌ی کنش شده است. بی‌گمان در میان ما هم هستند کسانی که به‌ چنین انتخابی دست یافته‌اند. اما آیا این کسان آماده‌اند که انتخاب خود را از میان تجربه‌های ملت خود بگذرانند؟ آیا آن چنان هویت فردی و کوله‌بار خود را غنی و انباشته کرده‌اند که بی دغدغه‌ی خاطری به ‌جمع بپیوندند و بکوشند قطره‌ای از سیل خروشانی شوند که در بستر اصلی‌ِ رسیدن به ‌آزاد‌یِ بیان و اندیشه‌ی بی‌حصر و استثنا، برای همه‌گان به ‌طور یک‌ سان، جریان دارد، بستری که در نهایت نجات ملتی را از ناآگاهی، فقر فرهنگی و اجتماعی ممکن می‌گرداند؟

تکرار می‌کنم. هر کدام از ما راه خود را به‌تر می‌دانیم، اما آیا کسی هست که راه خود را از راه همه‌ی ما با هم، راهی که خودش هم در آن سهمی داشته باشد به‌تر بداند؟ به ‌یقین هیچ کس نمی تواند به ‌انکار راهی بنشیند که همه با هم و با آگاهی آن را ساخته و پرداخته کرده‌اند.

اعتقاد من این است که راه رسیدن به ‌آزادی، جامعه‌ی دموکراتیک و داشتن آزاد‌یِ بیان و اندیشه، بدون هر گونه حصر و استثنای عقیدتی، زمانی ممکن می‌شود که همه‌ی ما، هر کدام با حفظ هویت فرد‌یِ خود، در راه تحقق آن بکوشیم. این باور که باید از عقیده‌ی فردی، از چهره‌ی فردی، از منیت فردیِ به ‌جای خود و یا از غرور و دفاعِ به ‌جای خود بگذریم و کسانی منفعل گردیم و مهره‌ی این اندیشه یا آن عقیده باشیم و سیاهی‌لشگر این مرام یا آن گروه و سازمان و حزب شویم، سال‌ها است که رنگ و حنایش را باخته است.

زمانی که همه‌ی مردم، تمام اقشار جامعه‌ی درون ایران، از روی غریزه، احساسات، تجربه و آگاهی‌های‌اشان دریافته‌اند که دیگر نباید گربه‌ی رقصان این و آن شوند، دریافته‌اند به ‌هیچ عقیده‌ی جزمی، هر چند عمومی، تن ندهند، بدیهی است از کسان فعال و آگاه به ‌سرنوشت خود به‌ مراتب انتظار بیش‌تری می‌رود.‌ این باور وجود دارد که همه بپذیرند تا بستر رودی شوند که آب‌های همه‌ی نهرها، اندیشه‌های همه سرریز آن است. این باور وجود دارد که پس از بیست سال ستم دیگر کسی به‌ انتظار دست دیگری ننشیند؛ کسی منتظر فریاد دیگری نباشد. هر کس خود، با استقلال و انتخاب خود دستش را بلند کند و فریاد بر آورد. هر کس خود بپاخیزد و به‌ سهم خود تکه‌ای از راه پر سنگلاخ رسیدن به ‌آزادی در ایران را هموار گرداند.

آری، حرف من این است. بیایید منتظر کشته شدنمان نباشیم؛ منتظر بر پا کردن مراسم سوگواری و جشن مرگ نباشیم، در انتظار دعوت هم ننشینیم، همه با هم آغازگر راهی باشیم که دیر یا زود باید آن را بپیماییم.

آیا اکنون که در این ‌جا گرد آمده‌ایم، دلیل آن کشته شدن دوستان‌مان، محمد مختاری و محمد جعفر پوینده نیست؟ آیا در جشن مرگ به ‌سر نمی‌بریم؟ آیا اگر دوستانی از ما، آن‌ چنان فجیع و خوف‌انگیز جان خود را برای هدفشان، تعالی وضعیت انسانی، احراز سکوی دموکراسی، از دست نداده بودند، ما باز هم به ‌دور هم جمع شده بودیم و این چنین ناباورانه گذشته و خواسته‌های‌مان را مرور می‌کردیم؟ آیا به ‌راستی باز فردا فراموش نمی‌کنیم که چرا دوستان‌مان کشته شده‌اند؟ آیا نام و خاطره‌ای از آنان را به ‌یاد می‌آوریم؟ اندیشه‌اشان را به‌ خاطر سپرده‌ایم؟ آیا هدف‌مان، خواست‌مان، آن گونه از این حادثه‌های ناگوار و رعب‌انگیز بارور شده است، که منیت‌های نابه‌جای خود را از یاد ببریم؟ آیا رفاه و آسایشی که از برای زندگی‌ِ همه‌ی انسان‌ها، دست‌ کم، هم وطنانمان خواستار بودیم و اکنون خود به دست آورده‌ایم، حتا اگر اندک و ناچیز باشد و کوتاه و در گذر، ما را از رسیدن به ‌هدف‌مان باز نداشته است؟ آیا هنوز هم به ‌خاطر داریم که چرا تبعید شده‌ایم؟ چرا مهاجرت کرده‌ایم و از خانه و کاشانه‌ی بومی‌ِ خود دور شده‌ایم؟ چرا فرهنگ و تاریخ‌مان را رها کرده‌ایم؟

بی‌گمان بیش‌تر شما که در این ‌جا جمع شده‌اید، بر این باورید که نه تنها زمانه‌ی “می‌اندیشم، پس هستم” سپری شده است، که نطفه و نهاد اندیشه‌ها در دل حرکت‌های جمعی انسان‌ها، در راه هدف‌های بلند و بزرگ تعالی جمعی انسان‌ها نهفته است. چنان که امروز دیگر اندیشه‌های منفعل، اندیشه‌های دور از وضعیت متعالی اجتماعی، سیاسی، فرهنگیِ همه‌یِ سطح‌های جامعه، نه تنها نمی‌تواند کاربر‌ی‌ِ لازم را داشته باشد که به ‌ناگزیر در سیل خروشان معرفت جمعی گم است.

انسان امروز با حفظ امنیت جمعی، می‌تواند به‌ حفظ امنیت فردی امیدوار باشد. امروز هر کس بخواهد اندیشه‌اش رشد کند، هویت فرد‌یِ خود را به ‌منصه‌ی ظهور برساند و با حضور آن، چراغی باشد در پیشِ رو، ناگزیر به ‌پذیرش هویت جمعی است. هویت جمعی هم به‌ دست نمی‌آید مگر با دست یافتن به ‌آزاد‌ی‌ِ اندیشه و بیان، بی‌حصر و استثنا، برای همه‌گان به‌ طور یک‌سان. هویت جمعی به‌ دست نمی‌آید مگر با تقویت نظامی که از آن تعریف دموکراسی بر مبنای داده‌های تاریخی به ‌دست داده‌اند.

آن‌ چه امروز مهم است و می‌توان بر آن صحه گذاشت، بیزاری یکایک هم‌وطنان از مرگ، از سیاهی، از بی‌حرمتی به ‌انسان، از نادیده گرفتن حقوق دیگران است. اما متأسفانه، آن وحدت لازم، آن وحدتی که زندگی، شادی و جهان مشترک استعدادها، فعالیت‌ها و دست‌آوردهای یکایک ما را به ‌وجود می‌آورد، نه تنها وجود ندارد که گاه حرکت‌ها و اندیشه‌های خلاف با آن، این ‌جا و آن جا دیده می‌شود. چرا؟

به ‌راستی اگر هر یک از ما، یا هر گروه و جمعیت و سازمان و نهادی از ما، موفق شود روی سکوی قدرت بایستد، جایی برای دیگران می‌گذارد؟ آن‌ چه را امروز خود می‌خواهد در اختیار دیگران می‌گذارد؟ آیا هر کدام از ما نمی‌خواهیم دیگری منفعل باشد؟ آیا هر کدام از ما نمی‌خواهیم دیگری به‌ سود ما در جمع ما حضور یابد؟

بی‌گمان اگر در همه‌ی ما به ‌طور یک ‌سان این اندیشه و این حرکت وجود نداشته باشد، متأسفانه در جمعیِ از ما وجود دارد؛ خواسته‌ایم که دیگران حامی ما باشند؛ خواسته‌ایم دیگران اندیشه‌ی ما را بپذیرند، بدون آن که به‌ اندیشه‌ی دیگران توجه کرده باشیم و یا فرصت و بحث و انتقاد باشد؛ خواسته‌ایم دیگران را به‌ راه خود بیاوریم و خواست‌های‌مان را به‌ آنان بقبولانیم. هرگز نخواسته‌ایم همه برای همه باشیم؛ نخواسته‌ایم همه برای آن گروه کثیری که در داخل ایران، در چنگال سیاه فقر فرهنگی، سیاسی، اجتماعی به ‌سر می‌برند، تلاش کنیم.

هنوز در این‌ جا و آن‌ جا از آزادیِ مشروط، از وضعیت سیاسی، اقتصادی، اجتماعیِ مشروط دم می‌زنیم. آیا آینده‌ی این شرط‌ها، بار دیگر قانون اساسیِ عقب افتاده‌ی جمهوری اسلامی و دیکتاتور‌یِ پهلوی را پیش روی ما قرار نمی‌دهد؟

بارها گفته‌ام و باز می‌گویم، ما که در درون جامعه‌های باز و آزاد زندگی می‌کنیم و نوع‌ها و قسم‌های گوناگون رسانه‌های نوشتاری، شنیداری، دیداری را در اختیار داریم، اگر به ‌دنبال مطالعه‌ی جدی نرویم و خود را مسلح به ‌آگاهیِ هر چه بیش‌تر و شناخت عمیق از همه‌ی جنبه‌های حیات بشری نگردانیم، اشراف کامل بر سرنوشت خود پیدا نکنیم، چه‌ گونه انتظار داریم ملت ایران، در آن فضای خوف‌انگیز سانسور و دنیای بسته‌ی تک صدایی، شناخت و آگاهی از سرنوشت خود بیابند؟ چه ‌گونه باور کنیم که ملتی به‌ پای صندوق‌های رأی رفته است و رأی داده که از این پس حق دادن رأی و اظهار نظر ندارد، رأی داده است که تمام اختیارات خود، اعم از جان و مال و ناموس خود را به‌ ولایت فقیه تفویض کند، به ‌او واگذار کند.

بله، باور نمی‌کنیم اما این اتفاق بارها افتاده است. حتا فردی که دم از روشنفکری و آگاهی و شناخت می‌زند، هر زمان که در یکی از انتخابات جمهوری اسلامی شرکت می‌کند، اعم شهری یا کشوری، در دوم خرداد یا زمانی پیش یا بعد از آن، خود با دست خود آزادی‌اش را در گروِ خواست‌های یک گروه با یک نوع عقیده، آن‌ هم عقیده‌ای چنین غیر انسانی، گذاشته است. پذیرفته است که نادان، ناآگاه، بی‌شعور و ابله است. چرا که نه در یک ماده، که در ماده‌های متعددی از قانون اساسیِ جمهوری اسلامی، بارها مستقیم و غیر مستقیم، این جنبه‌ی ناانسانی وجود دارد. بی‌گمان تمام حکومت‌های عقیدتی چنین بوده‌اند و چنین خواهند بود و سرنوشت انسان‌ها، به ‌عنوان مهره‌ها و ابزارهای مطیع مطرح است.

اکنون با توجه به امیدهای از دست رفته، با توجه به ‌این که حتا بخشی از جامعه‌ی ایران که اهل فرهنگ، ادب و هنر است، در استحاله‌ی جمهوری اسلامی قرار گرفته و یا در حال ذوب شدن در پرتوهای ولایت فقیه و محمد خاتمی است، و هویت انسانی و استقلال جمعی و فرد‌یِ خود را فراموش کرده است و نادانسته یا دانسته آن می‌کند که سزاوارش نیست، شایسته‌ی هیچ انسان اهل فرهنگ نیست، چه باید کرد؟

از شما می‌پرسم. از همه‌ی هم‌وطنانم در سراسر این کره‌ی خاکی می‌خواهم که به ‌این پرسش من پاسخ بدهند. در این وضعیت که حتا روشنفکر ایرانی هم در داخل مرزها ناگزیر به نادانسته‌گی می‌شود، ناگزیر به ناآگاهی می‌شود، چه باید کرد؟

آیا باز باید فقط برای عقیده و اندیشه‌های خود و گروه‌ها و جمعیت‌ها و سازمان‌ها و حزب‌ها و نهادهای خود فعالیت کنیم یا زمان آن فرارسیده است که با هویت بخشیدن به ‌شخصیت‌مان، با مسلح کردن خودمان از طریق فرهنگ، به ‌جمع‌های بی‌شمارش بپیوندیم و یک صدا خواستار آزاد‌یِ اندیشه و بیان برای همه‌گان به ‌یک سان باشیم تا بازگشت به‌ سرزمین‌مان و زندگیِ آزادانه در وطن‌مان ممکن شود؟

ما باید یقین بدانیم که حضور هر کدام از ما در جمع، نشانه‌ی دلبستگیِ ما به‌هویت فردی‌امان است که می‌کوشیم برای تجلی و نمایش آن، جمع را تقویت کنیم.

ژانویه‌ی ۱۹۹۹