داستان های برگزیده آکادمی داستان گردون زیر نظر عباس معروفی

آقا جان توی حیاط روی دو تا زانویش نشسته بود، با یک دست سیگار می کشید و دست دیگرش را به سر کم مویش چسبانده بود. این روزها کسی نزدیکش نمی شد، نه خورد و خوراک داشت نه حال و حوصله. هاشم آقا و شاگردهایش دیگ های مسی را توی حیاط برپا کرده بودند و بدون کوچکترین حرفی از پول، یک هفته تمام آشپزی می کردند، آقا جان هم با چشم های قرمز و باد کرده به دیگ ها سر می زد و هی می گفت: “خدا خیرتون بده جوونا.”

بوی قیمه کل خانه را پر کرده بود، زن ها سفره می انداختند و صدای قاشق و بشقاب کلافه ام کرده بود. احساس کردم حالم به هم می خورد ولی هرچه هم که می شد از این اتاق بیرون نمی رفتم، اگر مادر را می دیدم می مردم.

صدای قرآن توی گوشم سوت می کشید. داشتم دیوانه می شدم. از بین پرده ها آقا جان را دیدم که رو به اتاق من ایستاده و نگاهم می کند، از همان نگاه ها که مثلا “خدا لعنت ات کند” یا مثلا “تو چه حرامزاده ای هستی”، از همان ها دیگر. من هم کنار پنجره پناه گرفتم که نبیندم ولی انگار هیچ دیواری بین ما نبود storyو اگر من سرم را برمی گرداندم او را می دیدم که با لباس های سر تا پا مشکی و کلاه سبز پشمی اش نگاهم می کند و یک تف گنده روی زمین می اندازد.

یک تف گنده روی زمین می اندازد و می گوید: “خدا لعنت ات کنه! تو چه حرومزاده ای هستی!” دنبال سرش راه می افتم. لباس هایم پاره شده و همه جای بدنم پر از دوده است. سوار رنوی درب و داغانش می شود. نمی گذارم در را ببندد:”گه خوردم حاج اسماعیل، تو رو جدت به آقا جانم چیزی نگو”. شکم گنده اش به فرمان گیر کرده، تمام صورتش پر از عرق است و دست های چاق و کوتاهش می لرزد، با یک دستش هلم می دهد و با دست دیگرش در ماشین را می بندد. وسط کوچه از خستگی و گرما وا رفته ام. ماشین را روشن می کند، صدایش می لرزد و به چشم هایم زل می زند:”اگه تا سه روز دیگه پنج میلیون تومنی که به مغازه خسارت زدی رو جور کردی، که همه چی بین من و تو میمونه، اگرم جور نکردی که آقا جانت می فهمه تو محل کاسبی من، هر روز ظهر چه بساطی راه می ندازی و چه گندی به زندگی من زدی.”

حوریا با یک بشقاب برنج و قیمه وارد می شود. بین گل های چادر رنگیش گم شده، روسری سیاهش تا روی پیشانی بلند و گندمی اش را پوشانده، مثل آن روزی که به اصرار مادر با آقا جان و گلنار به خواستگاریش رفتیم و من یک هفته تمام خودم را به مریضی زدم تا مادر دست از سرم بردارد و متقاعد شود که با حوریا ازدواج نخواهم کرد، هرچند، خاله هر وقت مادر را گیر می آورد گریه می کرد و می گفت:”تو که می دونستی پسرت حوریا رو نمی خواد، پس چرا جلو در و همسایه آوردیش خونه من خواستگاری؟ تو کوچه همه میگن حتما حوریا یه عیبی داشته که پسرخالش نگرفتش” مادر هم هی قربان صدقه خاله می شد و برای آرام کردن دلش می گفت:”مردم برای مگس تو هوام حرف درمیارن، تو چرا توجه می کنی؟ محمد خاک بر سر لیاقت حوریا رو نداره” خاله بعد از شنیدن این حرف ها کمی آرام می شد، ولی هر وقت مرا می دید رویش را بر می گرداند و رو به مادر می گفت:”خر چه داند قیمت نقل و نبات” .

حوریا لب هایش را گاز می گیرد، چشم هایش هنوز نم دارد، حتما تو آشپزخانه کنار قل قل سماور و چای گلستان گریه می کرده، هرچه نباشد او و گلنار مثل دو تا خواهر بودند. یا گلنار خانه آن ها بود یا حوریا خانه ما.

بشقاب را روی زمین می گذارد: “غذاتو بخور محمد، اگه اینجوری پیش بری کارت به بیمارستان می کشه.” نگاهم روی بخار غذا قفل می شود و آرام می گویم: “کاش کارم به قبرستان بکشه.”

کرکره ها را می کشم و در مغازه را از داخل قفل می کنم. آفتاب تا نیمه های مغازه را اشغال کرده و رنگ پارچه های چند قفسه اول کاملا پریده. افسانه چادر مشکیش را از سر باز کرده و داخل آشپزخانه مغازه پرتاب می کند و از پله ها به انبار می رود، پشت به من روبروی پارچه های رنگی ایستاده ، آن ها را نگاه می کند. آرام به او نزدیک می شوم، موهای مشکی تاب دارش را به یک طرف شانه می ریزم و به گردن کشیده و باریکش بوسه ای می زنم. بی صدا می لرزد، دستم را دور کمرش حلقه می کند و لبانم را می بوسد، لبخند می زند و دندان طلایش می درخشد: “کاش من تو جیبت جا می شدم تا هرجا که میری منم ببری!” می خندم، چانه اش را نیشگون می گیرم و می گویم: “تو دیوانه ای!”

کتری فس فس می کند. نفس های افسانه بوی بهشت می دهد، انگار که یک تیکه پلاستیک می سوزد، سینه اش مثل یک سیب سبز می درخشد، چیزی به سقف می خورد. تنش نخل خرماست، همان قدر سخت، همان قدر معصوم. نور نارنجی به انبار می تابد. پاهایش ساقه گندم است، یک دسته آتش زبانه می کشد، موهایش فرش کاشان است.

دود همه جا را پر کرده، سراسیمه بلند می شوم، گلویم می سوزد، خودم را به آشپزخانه می رسانم و چادر افسانه را می بینم روی شعله های گاز آب شده، چشمهایم به سختی باز می شود و سرفه کنان به انباری برمی گردم.

افسانه فریاد می زد، کاسب ها با هرچه که به دستشان رسیده بود به در آهنی مغازه می کوبیدند، در پشتی انبار را باز می کنم، به افسانه می گویم: “برو تا کسی ندیدتت” رنگ صورتش پریده و لبهایش می لرزند:”پس تو چی؟ میخوای تو این آتیش بمونی؟” دست های سردش را می بوسم: “تو برو.”

“تو برو حوریا جان، من نمی تونم چیزی بخورم.”

آرام در را می بندد. می خواهد چراغ را روشن کند. سرم را میان آرنجم فرو می برم، خیره نگاهم می کند:”خاله جان گفت اصرار کنم غذاتو بخوری، چراغو روشن نمی کنم ولی قول بده که می خوری.” سرم را به نشانه تایید تکان می دهم، نمی بینم ولی احساس می کنم لبخند می زند و بی صدا می رود.

نیمه های شب است. بعد از باران تند عصر، هوا رو به خنکی می رود. بوی پیچ امین الدوله مستم می کند. آقا جان خانه نیست و مادر را به زور قرص خوابانده اند. خودم را به کوچه می رسانم. روی در پر از پارچه های سیاه است، چشمم به پنجره طبقه بالا می افتد که گلنار از آنجا برایم دست تکان می داد و زیر لب چیزی می گفت. یک بار هم آقا جان درست همان لحظه سر رسید، دستم را کشید و گفت: “این مسخره بازیا چیه وسط کوچه راه انداختین، باید همه بدونن که آبجی تو چه شکلیه یا موهاش تا کجاست، مثلا بعد از بابات تو مرد خونه ای!” از آن روز به بعد دیگر نه گلنار پشت پنجره آمد و نه من به آن بالا نگاه کردم.

“من به اون بالا نگاه نکردم.”

صورتش قرمز شده و سرش بوی آفتاب می دهد. گلویش را بیشتر فشار می دهم. دندانهایم جیریق جیریق می کنند. به زور دست هایم را از دو طرف گلویش جدا می کند، روی زانوهایش خم می شود و با تمام وجود نفس می کشد. با پشت دستش عرق صورتش را می گیرد، کینه در چشمانش موج می زند: “من به اون بالا نگاه نکردم، خودت چند وقت پیش که می خواستی برای جشن تکلیف گلنار پارچه مقنعه ای از مغازه ببری گفتی: “نیم متر.” من گفتم :”خیلی زیاده.” تو هم گفتی :”نه برای کسی که موهاش تا روی زانوش میاد.”

مغازه را می بندم. حاج اسماعیل با غیظ چند متر آن طرف تر به کاپوت ماشین تکیه داده و سیگار می کشد. کلیدها را از شیشه داخل ماشین پرت می کنم و رو در رویش می ایستم. دلم شور می زند. زیر چشمی نگاهم می کند. به دیوار تکیه می دهم و می گویم:”هر چی بگی انجام می دم، اصلا از فردا تا وقتی که حسابمون تصفیه بشه عصرم تا شب میام مغازه.”

با انگشت اشاره دستی به سبیل فر مشکی اش می کشد و می گوید:”اگه تا سه سال دیگه هم هر روز بیای اینجا و حقوق هر ماهتم نگیری اندازه خسارتی نمی شه که به مغازم زدی. بعد از سه ماه پونصد تومن جور کردی! سخت نگیر، عمر نیست که برنگرده، دوباره در می یاد.”

آرام خوابیده بود. آقا جان هر شب موهایش را می بافت، پیشانیش را می بوسید و می گفت: “بختت بلند!” قیچی میان دست های لاغر و لرزانم برق می زد. گریه می کردم. چشم هایش مثل پرستویی که به مقصد رسیده، غرق خواب بودند و پاییز لب هایش غرق لبخند.

کوچک که بودیم موهایش را می کشیدم، بزرگتر که شدیم میان همین تارهای ابریشمی برای بابا گریه کردم. تنهایی های مادر را بافتم و طره انداختم، عشق را مشق کردم و سوختم، و آن شب تمام خودم و گلنار را قیچی زدم و به حاج اسماعیل سپردم.

فردای آن شب گلنار پر کشید، نه حرف زد، نه گریه کرد، فقط جگرش تکه تکه شد و از دهانش بیرون آمد. مادر خودش را زد، گلنار گفت: “شستنشون برام سخت شده بود.” آقا جان همان روز به من نگاه کرد و گفت: “خدا لعنتت کنه! “

حاج اسماعیل لبخند می زد. یاد پارسال می افتم که از مکه آمده بود، چاووشی خوان کنار جوی ایستاده بود و با بلندگوی قرمزش چاووشی می خواند، مردها سمت راست ایستاده بودند و زن ها سر به زیر، به دیوار نصفه نیمه مسجد تکیه داده بودند و آرام صلوات می فرستادند، افسانه هم میان زن ها ایستاده بود و سعی می کرد چادرش را مثل آن ها سفت و محکم روی سرش نگه دارد، حاج اسماعیل متوجه نگاه های وقت و بی وقت من به افسانه شده بود، دهانش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:”ممد مواظب باش، این دختره زیاد سر و گوشش می جنبه ها! هیچکس نه خودشو می شناسه نه ننه باباشو”. سرم را بالا بردم، بیخودی دستی به موهایم کشیدم و گفتم: “سه ماهه اومدن تو این شهر، معلومه که هیچکس نمی شناستشون”. حاج اسماعیل تند تند یک دسته اسکناس را می شمرد و بلند بلند نفس می کشید، لبخند کجی زد و گفت:”اینجا خیلی کوچیکه شازده، یه وقت دیدی کفترتو پروندن! به بچه ها می گم آمارشو دربیارن واست.”

حاج اسماعیل لبخند می زد. سرم گیج می رفت. اگر به لبخند کشدارش ادامه می داد حتما می کشتمش ولی زود دهانش را جمع کرد، موها را گرفت و روی پاهایش گذاشت. بالا آوردم، کنار جوی نشستم. دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت :”حساب بی حساب، پاک پاکی، در ضمن، آمار خانومو درآوردم، یه سر به کوچه نواب بزن.” یک تف گنده روی زمین انداختم و گفتم: “خدا لعنت ات کنه، تو چه حرومزاده ای هستی.”

توی کوچه نواب پرسه می زنم. قلبم می سوزد و لب هایم خشک شده. بچه های قد و نیم قد با پاهای برهنه توی کوچه می دوند و یکیشان سرپا می شاشد، انتهای بن بست روی دیوار، با اسپری مشکی نوشته شده “زنان کوچه نشین عروس شیطانند”. کنار نانوایی یک در زنگ زده با سر و صدای زیاد باز می شود و من افسانه را می بینم. کاش خدا تابستان را از فصل ها پاک کند، بچه ای را در آغوش گرفته و دماغش را پاک می کند. سوار موتور می شود، چند لحظه بعد مردی سیگار به دست از خانه بیرون می آید، پاشنه کفش ها را خوابانده و لخ لخ کنان به سمت موتورش می رود، افسانه چادر مشکی به سر دارد، از همان ها که وقتی رویشان ناخن می کشی خس خس می کنند، مرد موتور را روشن می کند، افسانه به او می چسبد و می روند. لبهایش را سرخ کرده، یاد روزی می افتم که لب هایش را بوسیدم و در گوشش زمزمه کردم:”یاقوت سرخ.”

سرم را که بالا می گیرم، خانه مان دیده می شود و من اصلا یادم نمی آید که چطور این همه راه را با آن احوالات خراب طی کردم، باز چشمم به پنجره می افتد، به پارچه های سیاهی که مثل پیچک به تن دیوار چسبیده اند. کاش گلنار پنجره را باز می کرد و هراسان می گفت: “محمد بدو بیا بالا، آقا جان بیاد ببینه نیستی باز فشارش میره بالاها! کاش دوباره این ها را بگوید، و همان طور که حرف می زند موهایش مثل آبشار از آن بالا آویزان شوند. وارد حیاط می شوم، خاله و شوهرش عباس آقا روی تخت کنار حوض نشسته اند، آرام سلام می کنم، خاله هم این روزها دست از کینه اش کشیده و با محبت نگاهم می کند، می خواهم از پله ها بالا بروم که خاله خودش را به من می رساند: “محمد جان! حاج اسماعیل یه نیم ساعت بعد از این که تو رفتی کلی مواد غذایی فرستاد در خونه، اولش آقا جان قبول نکرد ولی اینقدر طفلکی اصرار کرد که دیگه آقا جانت از رو رفت و گذاشت وسایلو ببرن تو انبار”. آب دهانم را به زور قورت دادم: “خیلی بیخود کرده” خاله صورتش را درهم کشید:” خاله جان تو چرا اینجوری می کنی؟ بنده خدا خواسته مثلا به عنوان صاحب کار تو، هوای خانوادتو داشته باشه!”

انگار که یک چاقو توی سینه ام گیر کرده و راه نفس کشیدنم را بسته، خودم را به اتاق گلنار می رسانم، نفس هایم به شماره افتاده، در کمدش را باز می کنم تا دفتر نقاشی اش را پیدا کنم، دفتری که به هیچکس نشان نمی داد و مثل راز پنهانش کرده بود، ورق می زنم، ورق می زنم، ورق می زنم، و تنها چیزی که می بینم، هیکل برهنه و گنده حاج اسماعیل است، توی بعضی از صفحه ها خودش را کشیده که انگار لباس به تن ندارد و با موهایش خودش را پوشانده و گریه می کند، چشم هایم سیاهی می رود، کنار آخرین نقاشی اش نوشته: “اگر بعد از آن یاقوت سرخ، گیس هایم را بگیرد، خودم را می کشم.”

میان آتش می سوزم. پارچه ها توی مغازه می رقصند، بالا می روند و بعد آرام تسلیم شعله ها می شوند، فریاد می زنم، کمک می خواهم، گلنار را می بینم که مثل همیشه آهسته راه می رود و لبخند می زند، یک دسته موی قرمز را به طرفم دراز کرده و صدایم می زند:”محمد! محمد”