Shokoofeh-Azar

تقدیم به مردان سرزمینم

یکی از مردها که دور ایستاده بود و داشت فیلم می گرفت فریاد زد: بکنش! خیلی باحاله. بولوتوس می کنیم برای همه.

مرد جوان از تلاش برای بوسیدن پری دریایی دست کشید. سه مرد به کمکش آمدند و دست های پری را محکم پیچاندند و بالا نگه داشتند تا مرد جوان بتواند به راحتی زیپش را پایین بکشد. او آلتش را که به همان زودی خیلی بزرگ شده بود، با یک دست بیرون کشید و با دست دیگرش در میان فلس های نقره ای که چون ماه شب چهارده می درخشید، به دنبال آلت پری دریایی گشت، اما هرچه دست مالید و در فلس ها انگشت فرو کرد، چیزی پیدا نکرد. بعد با کنجکاوی و نارضایتی روی پری نشست و شروع کرد نگاه کردن و دست کشیدن. سرانجام از جایش کنار پرید و فریاد زد: اینکه اصلا سوراخ نداره!

mermaid 

از دو ساعت پیش، محلی ها دوره اش کرده بودند و فریاد می زدند: پری دریایی را بکش! بکشش!

پری دریایی جوان، با دست ها و موهای بلندش سینه های عریانش را پوشانده بود و کز کرده و وحشت زده به چشم های حریص و حیوان آنها نگاه می کرد و در خود می لرزید. مردها کاملا دوره اش کرده بودند و هیچ راه گریزی نداشت. یکی از آنها با لباس پاسداری و ریش و سبیل سیاه بلند، اسلحه اش را رو به او گرفته بود و با اخم تمام نگاهش می کرد.

ماهیگیر پیری، قلاب ماهی گیری اش را که کرم خاکی به آن زده بود، بالای سر پری تاب می داد و با دندان های کرم زده می خندید و می گفت: بخورش. و کرم و قلاب را به دهان پری می مالید و می خندید. پری دریایی زیبا با اشمئزاز رویش را برمی گرداند و از بین بدن های مهاجم و عرق کرده پرتقال فروش ها، ماهی گیرها و برنج فروش ها به دریا نگاه می کرد. دریا چقدر بهش نزدیک بود. آنقدر نزدیک که اگر فقط می توانست یک خیز بردارد این کابوس تمام می شد و با خودش عهد می کرد که هرگز، هرگز پایش را دوباره به خشکی نگذارد و دیگر کمترین کنجکاوی برای دیدن آدم ها نشان ندهد. آخ که چقدر مادربزرگش راست می گفت: آدم ها، خطرناک تر از کوسه ها هستند.

دوباره فریادها زیاد شد. حالا مردم بیشتری دوره اش کرده بودند. مردها تراکتورها، موتورها و وانت های مرکبات و ماهی و برنج شان را اینطرف و آن طرف پارک می کردند و دوان دوان می آمدند برای تماشا. آنها که ساکت بودند، آنها که شاید با کشتن او چندان موافق نبودند، موبایل هایشان را از جیب هایشان بیرون آوردند و با دست های زمخت کارگری شان، شروع کردند به فیلم و عکس گرفتن. چند زنی که از دور ایستاده بودند و کنجکاوی می کردند خیلی زود به خانه هایشان برگشتند چون مردها به آنها گفته بودند: موضوع مردانه است.

بقیه همچنان و همصدا فریاد می زدند: بکشش! بکشش! این نشونه آخرالزمانه.

در میان هیاهو چند نفری جر و بحث می کردند. یکی می گفت: حالا چرا می خواهید بکشیدش؟ مگه چی کار کرده بدبخت؟

_ مگر نمی بینی لخته؟!

_ باید این یکی رو کشت تا درس عبرتی برای بقیه بشه. نکنه بقیه هم بخوان بیان!

آن که مخالف بود پرسید: کدوم بقیه؟

_ بقیه شون… موجودات افسانه ای!

آن که مخالف بود گفت: واقعیه… کدوم افسانه… مگه نمی بینی؟

آن یکی گفت: پس تا حالا کجا بودن؟ یکهو بگو دیو یه چشم هم واقعیه و همین روزها سرو کله اش پیدا می شه. یا اون یکی… اسمش چی بود؟

دیگری به کمکش رسید: ضحاک مار دوش؟ همونی که خون سر جوون های رو می خورد؟

_ آره. یا اون یکی ها.. مردآزما، آل، عفریت، مردخوار، نسناس… خدا به دور کنه!

آن که مخالف بود باز اصرار کرد: اما آخه این یکی به کسی آزاری نرسونده. باید باهاش حرف بزنیم.

بعد همانطور که با موبایل فیلم می گرفت، بقیه را کنار زد و به پری نزدیک شد. کنارش زانو زد و پرسید: اینجا چه می خواهی؟

پری دریایی که شفقت را در چشم های او دید، هق هق کنان نالید: فقط آمده بودم شما آدم ها رو ببینم. همین. اگر ولم کنین قسم می خورم که برم و هیچ وقت هم برنگردم.

مردها چیزی نفهمیدند. با اینکه او به آسانی حرف آدم ها را می فهمید، اما صدایش برای آدم ها، تنها شبیه به ناله و جیغ دلفین ها بود. یکی خندید و گفت: چه خنده داره صداش. مرد جوانی که مخالف کشتن او بود هم چیزی نفهمید، اما برای همدردی با او وانمود کرد که می فهمد. برای همین ادامه داد: کس دیگری هم می آد؟ منظورم… از موجودات افسانه ایه؟

پری دریایی با تعجب گفت: موجودات افسانه ای؟ من از کجا بدونم؟ من فقط اومده بودم گشتی بزنم. من فقط ۱۴ سالمه. تو رو خدا به من رحم کنین. بگذارید برگردم خونه.

هیچ کس جز صدایی شبیه به دلفین از او نشنید با این حال مرد دوباره پرسید: اسم اونها چیه؟ بگو تا ولت کنیم.

پری دریایی کلافه و گریان، ناخن هایش را به صورتش کشید و فریاد زد: من چه می دونم. من بجز ماهی ها و پری های دریایی موجود دیگه ای نمی شناسم. ما هم خیلی دور زندگی می کنیم. اون دورها.

و با دستش به دورهای دریای خزر اشاره کرد.

مرد جوان به همان سمت نگاه کرد و گفت: انگار دارد می گوید که بقیه هم از آن طرف آب ها می آن.

مردها وحشت زده به همهمه افتادند. با این حال مرد جوان رو به بقیه کرد و گفت: بگذارید بره. این که کاری نکرده.

یکی گفت: کجا بره؟ که بقیه رو خبر کنه تا اونها هم بیاین؟

یکی گفت: فقط فکر کن که یه روز از خواب بیدار بشی و ببینی که از توی دریا و جنگل دیو سفید و اژدها و دوال پا می آن به سمت ما. خدا به دور.

آن یکی جواب داد: چقدر ناامنی زیاد شده! خدا حفظمون کنه.

پری دریایی هاج و واج به دهان مردها نگاه می کرد. لحظه ای به نجاتش امیدوار بود و لحظه ای دیگر، ناامید. کثیف و خون آلود و گریان و خسته بود. تمام تنش درد می کرد. دلش می خواست دست از سرش برداند و بگذارند که به حال خودش گریه کند تا بمیرد. چقدر احمق بود که فکر می کرد آدم ها دیدن دارند. که می شود مثل پری دریایی آن قصه، عاشق یکی از آنها بشود و به خاطرش دمش را به پا تبدیل کند!

در لحظه ای که مردها گرم گفت وگو بودند، او از میان پاهای چکمه پوش آنها گوشه کوچکی از دریا را دوباره دید. فقط به یک خیز نیاز داشت. خیز برداشت و با دست هایش خودش را روی ماسه ها کشید تا از بین چکمه های گلی خودش را به دریا بکشاند، اما مردها خیلی زود فهمیدند و دست ها و دم و شانه هایش را گرفتند و دوباره پرتش کردند وسط.

مردهای دیگر، مردی را که مخالف اعدام او بود، با دست به عقب هل دادند و به پری نزدیک تر شدند. دوربین موبایل ها روی سینه های سفت و سفید پری دریایی زوم شده بود. روی باسن و کمر و دم تابدار زیبایش. جوانی در حین فیلم برداری به بغل دستی اش گفت: چقدر باحاله! چه خوشگله!

آن یکی جواب داد: موهاش رو ببین. کون گردش رو ببین. هلوه.

چند نفری حلقه را تنگ تر کردند. بالاخره یک نفر آنقدر جلو آمد تا موفق شد به شانه پری دریایی دست بکشد. دستش مرطوب و لزج شد. قاه قاه خندید و گفت: خیلی باحاله! عین ماهیه. دستش را بو کشید و گفت: حتی بوی ماهی هم می ده. ماهی مرده.

بقیه قاه قاه خندیدند و جسورانه تر، جلو آمدند. به موها، شانه ها، باسن و پستان هایش دست می کشیدند، فشار می دادند و با دندان ها و سبیل های زرد سیگاری شان، قاه قاه می خندیدند. دیگر از کسی صدای “پری دریایی را بکش”، بلند نمی شد. کم کم تماس دست ها حریصانه تر و خشن تر شد. پری دریایی جیغ می کشید و اشک می ریخت و با دستهایش دست های حریص آنها را پس می زد. بالاخره یکی از جوان ها، مچ دست های پری دریایی را گرفت و با خشونت آن ها را به دو طرف باز کرد و خواباندش روی زمین و خودش را هم یله داد رویش.

پری دریایی جیغ کشید. زار زد. ناله و التماس کرد و کمک خواست اما صدایش برای آدم ها، قابل فهم نبود. مردها قاه قاه خندیدند و گفتند: صدایش شبیه دلفین است. چه باحاله! داری فیلم می گیری؟ فیلم بگیر.

مردی که روی پری دریایی خوابیده بود، پستان هایش را به دهان گرفت و وحشیانه مکید و گاز زد اما بلافاصله آب دهانش را با انزجار تف کرد و گفت: اوق… بوی گند لجن و جلبک می ده.

با این حال دست از سرش برنداشت. صورت و سینه هایش را به پستان های سفت و عریان پری دریایی مالید و پایین تنه اش را به او فشار داد. با دهانش دنبال دهانش بود تا آن را ببوسد و بمکد اما پری در تقلایی مدام سرش را به این طرف و آن طرف می کشید و جیغ می زد و التماس می کرد.

مردها با تعجب گفتند: مگه می شه سوراخ نداشته باشه؟ پس اینها چه غلطی می کنن تا بچه دار بشن؟

یکی دیگر گفت: این ور و اون ورش کن. پیداش می کنی.

دو سه مرد دیگر به کمکش آمدند و با خشونت پری دریایی را که حالا صورت و موهای سیاه پری وار و زیبایش، کاملا ماسه ای و گلی شده بود، این طرف و آن طرف کردند و زیر باسنش را دست کشیدند و با خشونت انگشت هایشان را در گوشت ماهی وار لطیفش فرو کردند. هیچ سوراخی پیدا نکردند. از فشار انگشت ها و ناخن ها، تنش زخم شد. خون آمد. فریاد زد. التماس کرد. مرد جوان عصبانی از رویش بلند شد و همانطور که زیپش را بالا می کشید، لگد محکمی به پهلوی پری زد و گفت: پس اینا به چه دردی می خورن؟ بعد رو به پاسدار اسلحه به دست، فریاد زد: منتظر چی هستی پس؟ بکشش!

مرد جوانی که مخالف اعدام او بود با افسوس سر تکان می داد و فیلمبرداری می کرد. دلش می خواست جلویشان را بگیرد یا دست کم چیزی بگوید، اما وقتی به صورت تک تک اهالی محل نگاه کرد، به یاد آورد که کمترین شانسی ندارد. همه را می شناخت و آنها هم او را. به چند نفری از آنها بدهکار بود، نزد یکی از آنها کار می کرد و قصد داشت به خواستگاری دختر یکی دیگر از آنها برود. آن یکی عمویش بود و آن دیگری شوهرخاله اش. اصلا در آن محله کوچک که انگار هزاران سال مردم با هم زندگی کرده بودند، همه با هم فامیل بودند. دور و نزدیک. رازها دهان به دهان می گشت و پچپچه یکی، نقل محفل دیگری بود. وقتی خوب از دریچه دوربین موبایلش به صورت تک تک این قوم و خویش دور و نزدیک نگاه می کرد، فکر کرد با همه تفاوت های ظاهری شان، با همه دعواها و دسته بندی ها و غیبت ها و خودبرتربینی هایشان، روحی واحد هستند در چند بدن. به خودش فکر کرد. دوربین را سمت خودش گرفت. تازه خودش مگر کیست؟ یکی از فرزندان آنها، پدر آینده بعضی دیگر از آنها. از فکر این چیزها، دلش گرفت و دستش لرزید، اما دست از فیلم گرفتن برنداشت.

دوربین را چرخاند تا به صورت پاسدار رسید. زوم کرد. پاسدار داشت با کمی تردید به صورت تک تک مردها نگاه می کرد. یادش آمد که پاسدار، معلم دینی دوران دبیرستان و همسایه شوهر عمه اش است. کسی چیزی نمی گفت، اما در چشم های همه، برق رضایت و موافقت می درخشید. چند نفری هم لبخند به لب داشتند. بالاخره یکی از بین جمعیت فریاد زد: پس معطل چه هستی؟

بقیه محلی ها که انگار دوباره به خودشان آمده بودند، همصدا فریاد زدند: بکشش! پری دریایی رو بکش!

تنها چند ثانیه بعد، صدای گلوله بلند شد؛ درست وقتی که مرد جوان، در دلش جوانه امیدی بسته شده بود. بی خود و بی جهت احساسی ناگهان به سراغش آمده بود و فکر کرده بود که قرار است از غیب کمکی برسد و پری را از آن مخمصه نجات دهد، اما چند ثانیه بعد، در کمال ناباوری و در برابر چشم ده ها شاهد، پری دریایی با کلت کمری کالیبر ۴۵ کشته شد. پاسداری که این کار را کرد، لبخند پیروزمندانه ای زد و به صورت تک تک مردها نگاهی کرد و اسلحه را که هنوز از لوله اش دود بیرون می آمد، در قلاف کمری اش فرو کرد. خون قرمز پری دریایی روی دست و پاهای ماهیگیرها، پرتقال فروش ها و برنج فروش ها ریخت. بعضی از آنهایی که فیلم می گرفتند با افسوس سری تکان دادند و دست از فیلمبرداری برداشتند و پچ پچ کنان رفتند. به موتورها و ماشین هایشان گاز دادند و با سرعت دور شدند تا در مسابقه بلوتوس و گذاشتن فیلم روی یوتیوب و فیس بوک از دیگران پیشی بگیرند.

دو سه نفر از آنهایی که ایستاده بودند، از ماشین هایشان بیل آوردند و همان جا ماسه ها و گل ها را کندند و پری دریایی را با پا داخل گودال هول دادند و هم زمان فحش دادند: الکی نبود که کشتنش! حتما کاری کرده بود! چندتایی که تا آخرین لحظه دست از فیلمبرداری برنداشته بودند به علاوه مرد جوانی که مخالف کشتن پری دریایی بود، بعد از اینکه تصاویر هنری دقیقی از سینه سوراخ شده و جریان خون او روی ماسه ها گرفتند که تا دریا کشیده می شد و به آب های شور دریای خزر می آمیخت، موبایل هایشان را خاموش کردند، با افسوس سری تکان دادند و سوار ماشین هایشان شدند و رفتند.

آنها که مانده بودند، طوری روی قبر را با ماسه و گل و صدف و گوش ماهی پوشاندند که اصلا انگار نه انگار آنجا جسد یک پری دریایی دفن شده است. آخرین عابران با غروب آفتاب، از ساحل دور شدند تا وقتی به خانه هایشان می رسیدند، بتوانند روایت جذابی از آنچه اتفاق افتاده بود، برای زن هایشان بگویند، غافل از اینکه زن ها از چند ساعت پیش به وسیله پسربچه هایی که ناظر ماجرا بودند، خبردار شده بودند.

زن ها از چند ساعت پیش، دور هم جمع شده بودند و درباره این فاجعه با همدیگر حرف زده بودند. ساعت ها با همدیگر غصه خوردند. علیه مردها بد و بیراه گفتند و شوهرها و برادرها و پدرانشان را نفرین کردند، اما با شروع تاریکی یک یک به یاد غذای روی اجاق گازهایشان افتادند. یاد این افتادند که مشق شب بچه هایشان هنوز تمام نشده. یاد این افتادند که اگر به موقع خانه نباشند شوهرهایشان، عصبانی می شوند و دعوایشان می کنند. یاد این افتادند که تا پیش از آمدن شوهرهایشان، باید چراغ خانه را روشن کنند و طوری وانمود کنند که اصلا هیچ چیز از ماجرا نمی دانند تا این شانس را به شوهرانشان بدهند که بتوانند برای آنها حرف بزنند، درد دل کنند و احساس صمیمیت و یگانگی را که مدت ها از بینشان رخت بربسته بود، دوباره احساس کنند. بعد با هم چای داغی بنوشند و به رختخواب بروند.

  • پرث. استرالیا