نگاهی به مجموعه داستان شنل بزرگ

شنل بزرگ. مجموعه داستان

نویسنده: بهمن معتمدیان

ناشر: چشمه/ جهان تازه داستان

چاپ اول ۱۳۸۹/ تعداد صفحات ۸۴

نویسنده مجموعه داستان “شنل بزرگ” در ابتدای  مجموعه هفت داستان کوتاهش در معرفی خود می نویسد: “در سال ۱۳۴۸ متولد شده، از سال ۱۳۶۶ نوشتن را شروع کرده، سه اثر از اوژن یونسکو را بین سال های ۱۳۷۳ تا ۷۶ به صحنه برده و از آن پس برای تلویزیون و سینما  نوشتن فیلم نامه را به صورت حرفه ای دنبال کرده است”.

او در همین روایت از خود، چهار فیلم ساخته شده اش را نام می برد  و از این میان فیلم کوتاه “آکواریم” و فیلم بلند”خستگی” خود را آثاری معرفی می کند که با کسب جایزه های متعدد در جشنواره های خارج از کشور، امکان نمایش در ایران نیافته اند. این معرفی از پیشینه ی نویسنده مجموعه داستان شنل بزرگ از آن رو قابل یادآوری است که در داستان های کوتاه این مجموعه رد پای سینما گاه بیش از ظرافت های داستان کوتاه خود را به رخ می کشد.

هفت داستان این مجموعه با کوتاه ترین آن در ابتدا، نوید  خواندن داستان هایی را به خواننده می دهد که هم چون”صدای سوت قطار” با داستان هایی روبرو خواهند شد که  نبوغ داستانی در پرداختی موجز خواهد توانست عناصر غیر داستانی را  با تربیت داستانی مهار سازد. این تصور اما در بقیه داستان ها با پاسخ  غیر منتظره ای همراهند. به جز “خال زیبای کوچک” داستان

های دیگر کتاب به چنان توقع ای که داستان اول برمی انگیزد پاسخ داستانی نمی دهند.

از واقعیت تا خیال

bahman-motamedian-H

همه ی داستان های شنل بزرگ ـ بجز صدای سوت قطار ـ از یک شیوه از روایت  و از یک ساختار روایی بهره می برند. داستان ها در نگاه من اول شخص  ـ زاویه دید زندگی خصوصی یک مرد متفاوت با بقیه داستان هاست ـبا روایتی واقعی از موضوعات واقعی آغاز می شوند و در خط طولی  و گاه عرضی روایت، به نقطه ای فرا واقعی می رسند  و در بعضی داستان ها رفت و برگشت ها از واقعیت به خیال به طریق بازگشت به گذشته (فلاش بک) یا آینده (فلاش فوروارد) تکرار می شوند.  این تکنیک روایی حتا در تکرار خود به معنای نقطه ضعف یا قدرت داستان و داستان نویسی تلقی نمی شود، اما مسئله این است که گاه ظرفیت های داستانی، چنین شگردهایی را برنمی تابند و آن را پس می زنند. اگر داستان نویس نتواند ظرفیت داستانی اثرش را با تکنیکی برازنده آن به یک ساختار زیبایی شناختی داستانی  تبدیل نماید، بی گمان به نقطه هنری تلاش خود دست نیافته است. به طور نمونه فضا و زمینه مکانی داستان “اتاق رییس” پذیرش روایت فرا واقعی که بر واقعیت بیرونی داستان غلبه می یابد تحمیل شده به یک رویداد عادی، معمولی و واقعی است که موجودیت داستان با آن کنار نمی یاید. در اتاق رییس و چند داستان دیگر این مجموعه، تناسب و ظرفیت رویدادها با آمیزش واقعیت و خیال راوی روان پریش، تلاش شده شکستن زمان حال با رویا و وهم، و فضاسازی شبه گوتیک، سازگاری یابد، اما در اغلب آن ها وسوسه های خام سینمایی، داستان ها را از پا می اندازد.

در داستان امروز، سینما اتفاقی اجتناب ناپذیر است، چنان که پیش تر این قدرتداستان بود که در پرش های روایی توانست در گشایش درون کاراکترهای سینمایی، به  گسترش جلوه های زیبایی شناختی سینما کمک نماید.با این وجود، ورود هر کدام از این دو در حیطه دیگری ـ اگر به واقع بتوان چنین حیطه ای قایل شد ـ با تشخص هنری و تثبیت آن در آن زبان، امکان پذیر است وگرنه به طور مشخص در  داستان، تنها با  تزریق شگردهای سینمایی، روایت سورئال و  پراکندگی و جابجایی های تصویری، هر داستانی می تواند  پیش از داستان شدن، فرو بپاشد.  چنان که  وسوسه های سینمایی در داستان های “زندگی خصوصی یک مرد، اتاق رئیس، دختری که به تندیس تبدیل شد، او باید آن جا می ماند و شنل بزرگ”این اتفاق را ممکن ساخت.

سیمای نامرئی مکان

جغرافیای انسانی و موقعیت طبیعی و آشنای مکان در موارد  بسیاری  در حافظه داستانی خواننده خوش می نشیند. حس مکان در ایجاد فضای باورپذیر و نزدیکی با رخدادهای داستان تاثیر آشکاری بر مخاطب و روند پذیرش داستان دارد  و گاه فضای اجتماعی و طبیعی آشنا، در همذات پنداری با آدم های داستان نیز موثر می افتد. به مدد هنر داستان نویسی، فضای انسانی  یا طبیعی دست یافتنی و نزدیک و چه غریب و ناشناس، می تواند به عنصری زیبایی شناختی در داستان تبدیل شود.هر فضا متناسب با موقعیتداستان و یا  انتقال درونمایه،  خیالی و یا واقعی و از پیش موجود، در هر صورت از سوی داستان نویس  ساخته و پرداخته می شود.

داستان های مجموعه شنل بزرگ به تعمد از سیمای اجتماعی و جغرافیایی آشنا دوری گزیده است. آدم های مجموعه نیز بی نامند. اشخاص داستانی،  من، او، دختر، مادر، پدر، پیرمرد، پدر بزرگ، مادر بزرگ، خاله، زن یا مرد کارمند، رییس و معاون نامیده می شوند.  این بی نامی اشخاص و نامعلومی مکان به تنهایی  آسیبی بر یک داستان کوتاه یا رمان  وارد نمی سازد و در عین حال نقطه قوت آن نیز محسوب نمی شوند، اما هر موقعیت جغرافیایی و اجتماعی ناشناس اگر نتواند با قدرت هدفمند داستان به عنصری هنری، باور پذیر و شناخته شده تبدیل شود بر شخصیت و پیکر داستان صدمه وارد می سازد. در داستان های مجموعه شنل بزرگ این نامعلومی رها شده تا حدود زیادی آدم های خود را بی هویت و ناکارا و بی باور، می سازد چرا که فضا و مکان با همه ی خیال ورزی  وهم آور داستان ها، تصنعی قرض گرفته از تصاویری خارج از رخدادهای داستانی به نظر می آیند و به عبارت دیگر نه گذر مصنوع داستان از واقعیت و روایت، که تصنع پاره پاره موقعیت های  انسانی و طبیعی بر داستان سنگینی می کند. چنان که فضای گوتیک  وار به کار آمده در چند داستان (او باید آن جا می ماند، اتاق رئیس و دختری که به تندیس تبدیل شد) نیز به خاطر فقدان اصالت مکان و آدم ها  نتوانسته اند وقایع غیر عادی داستان ها را به خواننده نزدیک سازند.

پراکندگی غیر داستانی

از دیگر موارد ـ اغلب ـ داستان های آمده در این مجموعه پراکندگی، خرده روایت ها و موضوعات متعدد داستانی است که آخرین داستان مجموعه بیش از داستان های دیگر از این تعدد و پراکندگی آسیب می بیند. این  پراکندگی در نمونه ی “دختری که به تندیس تبدیل شد” که می توانست داستان موفقی باشد هم خود را نشان می دهد. این داستان که به شکوه تنهایی و خلوص نیمه عرفانی درون انسان در دیدن و شناخت نادیدنی ها نظر دارد نتوانسته تا پایان نه دختر، نه پیرزن و خود راوی را به باور خواننده نزدیک کند. از طرفی آشفتگی هایی از این دست نیز در داستان به چشم می خورد:”در اوایل آمدنش هیچ گاه در جاهای عمومی ظاهر نمی شد(منظور یک دختر تنها و غریبه در یک شهر کوچک است) و خود را در خانه ای که اجاره کرده بود حبس می کرد. بعد از مدتی کاغذی چاپ شده روی دیوارها دیدم که رویش نوشته شده بود:” تدریس خصوصی زبان”، و زیر آن هم نشانی او به چشم می خورد. از آن به بعد بود که گاهی حضوری شبح گونه از او احساس می کردیم که ناپدید می شد.” همین بخش داستان از دو عنصر غیر ضروری و نالازم استفاده کرده که نه به طور ارگانیک  به داستان ویژگی می بخشند و نه زیرجلدی و نانوشته درپیش داستان حضور می یابند. اولین نکته فعل جمع دیدیم و می کردیم است. در روایت اول شخص، استفاده از فعل “کردیم” می تواند اشاره ای به جمع مردم شهر، اهالی کوچه یا دوستان راوی باشد، اما این جمع در هیچ جای دیگر داستان حضور و ردپای خود را نشان نمی دهد. نکته دوم “تدریس خصوصی زبان” از سوی آن دختر تنهاست. تا پایان داستان این نسبت کلاس خصوصی زبان او با داستان، هیچ نقشی در اثر ایفا نمی کند و هیچ یادی از آن نمی شود. گیریم با تمهید نشانی آن دختر تنها در آن آمده باشد، اما این چه به کار داستان آمده است. شخصیت او را تکمیل کرده است؟ می توانست آگهی کلاس خصوصی نباشد و یا هر کلاس دیگری…!  می توانست راوی از یک آشنای قدیمی ـ یا جدید مهم نیست ـ شنیده باشد که آن دختر در فلان نقطه شهر ساکن است. آن وقت، آن فعل جمع هم معنی درست تری می داشت.

وچند خرده موضوع

در کنار داستان اول ـ صدای سوت قطار ـ داستان چهارم، “خال زیبای کوچک”  نیز داستان منسجم و زیبایی است: آن چه از دور زیبا و جادویی به نظر می رسد هنگامی که در دسترس قرار دارد، شکوه آن فرو می ریزد. رویای کودکی و نوجوانی و جوانی یک عشق مجازی با دیدن یک عکس در زیرزمین خانه پدر بزرگ به دغدغه روانی راوی منجر می شود و سرانجام در باوری فراواقعی با معشوقه مجازی ازدواج می کند و آن نقطه های خال کوچکی که زمانی زیبا و بی نظیر بود تمام صورت و تن معشوقه را می پوشاند و از او یک تکه گوشت زشت و ترسناک می سازد. این زشتی صورت که بی شک در داستان پوششی است بر نهاد و درون نازیبا در نهایت دستان مرد عاشق را به خون معشوق آلوده می سازد.

در چند داستان این  مجموعه مواردی خارج از منطق اولیه داستان نویسی گاه از روی بی دقتی بر مجموعه سایه می اندازند. در جایی راوی اول شخص از خاطر می برد که نمی تواند خردسالی خود را هنگامی که در بغل خاله خود قرار دارد این گونه بنگارد: “او مرا از خانه بیرون برد. غروب دلپذیر تابستانی بود. در افق دوردست قرص کامل ماه دیده می شد. صدای خاله ام را شنیدم که گفت: ” اون جا را نگاه کن، تموم آسمون سرخه”(صفحه ۶۶)  و یا در اثر دیگر از منظر من راوی در داستان اتاق رئیس، راوی، ورود کننده به یک اداره است که در آن هیچ کس را نمی شناسد، اما دو بار شخصی را  که از اتاق رئیس بیرون می آید “معاون” اداره خطاب می کند! این در حالی است که راوی برای بار اول در آنجا پا گذاشته و می خواهد به  کمک تعریف از معماری کلاسیک و فراموش شده ساختمان اداره و آدم های غریب داستان، از ناشناختگی محیط  و آدم هایی سخن بگوید تا با وهم خلق شده بتواند  باور خواننده را با سایه های انسانی وهمناک درون خود آشنا سازد. به هر رو این ها ضعف های ویرایشی از نوع داستان نگاری است که در چند مورد دیگر  نیز خود را در این مجموعه نشان می دهد، اما مهم ترین مسئله ای که شنل بزرگ با آن مواجهه است درماندن میان متن داستان و متن تبدیل به فیلم است. این حرف بدان معنا نیست که داستان ها مانند یک فیلمنامه اند و یا به سینما نزدیک ترند، بلکه تصاویر و پرش های روایی و تغییر بافت محیط بر برش های تصویری خام سینما در داستان تدوین شده اند. گاه چنین رویکردی از جنبه پرداخت موثر هنری می تواند یک اتفاق هنری و ادبی تلقی شود، اما شنل بزرگ  در موجودیت داستانی خود  فاقد  چنین استعدادی است.

 “صدای سوت قطار” از داستان های موفق این مجموعه را بخوانیم:

صدای سوت قطار

نوشته بهمن معتمدیان از مجموعه داستان شنل بزرگ

صدای سوت قطار را می شنوم؛ وحشت زده از خواب می پرم و دوباره شروع می کنم به نوشتن. شاید این بار…

هر دو شان را می شناختم. چهار سال همکلاس بودیم؛ از کلاس اول. آرام و گوشه گیر بودند و همیشه ی خدا هم با هم دیده می شدند. آن قدر شبیه هم بودند که انگار یک نفرند، مثل دو قلوها. بیشتر وقت ها دور از بقیه خلوت خودشان را داشتند. تنهایی شان از سر ضعف نبود، اراده ی قویشان از تخم چشم هاشان پیدا بود.

آن روز از آن سر حیاط آمدند کنار من. خونسرد و بی عاطفه. خودنویسی به من دادند که الان با آن می نویسم. گفتند داورشان باشم. قبول کردم.

“صبح زود کنار خط آهن، همون جا که به واگن ها سنگ پرتاب می کنن”.

قرارمان آن جا شد و خودنویس پاداش داوری بود. وقتی رسیدم هر دوشان آن جا بودند.تازه آفتاب زده بود. اولین بار بود که می دیدم دور از هم و با فاصله نشسته اند. باید داوری می کردم که کدامشان با نزدیک شدن قطار دیرتر بلند می شود.اصلا انتظار این جور داوری را نداشتم. جا خورده بودم. رفتند روی ریل دراز بکشند و من نگاه می کردم.

همه چیز در یک پلک زدن اتفاق افتاد. قطار باری غول پیکری از دور پیدا شد و سوت زنان نزدیک و نزدیک تر شد. هیچ کدامشان تکان نخوردند. قطار سوت کر کننده ای می کشید، پشت سرهم و من التماس می کردم بلند شوند. شاید اصلا صدایم را نمی شنیدند. توان نزدیک شدن به آن ها را نداشتم؛ خشکم زده بود. اصلا جُم نمی خوردند و هر یک زیر چشمی آن یکی را می پایید و اراده اش را به رخ دیگری می کشید. قطار به سرعت نزدیک تر شد. آن قدر که زیر پای من لرزید و مثل برق از روی هردوشان گذشت. وقتی چشم بازکردم امتداد قطار هنوز از روی شان می گذشت، انگار ادامه اش انتهایی نداشت.

هربار می خوابم می بینم شان که از آن سر حیاط می آیند و خودنویسی به من می دهند من داور آن ها می شوم.قطار نزدیک می شود. نزدیک و نزدیک تر و قبل از آن که صدای سوت را بشنوم، می دانم که بیدار خواهم شد و فرصت خواهم داشت بنویسم، شاید اگر این بار التماس کنم از روی ریل بلند شوند…

——————————

معرفی آثار شما  در شهروند

نویسندگان و ناشران گرامی!

برای معرفی و بررسی  آثار ادبی و فرهنگی ـ کتاب داستان و شعرـ خود  در نشریه  و در وبسایت شهروند، یک نسخه از اثر منتشر شده را به نشانی زیر ارسال نمایید:

A. Seddighi
ØRNAHAUGEN  ۵۳
۵۱۴۴ .BERGEN. NORWAY