در هیچ‌ یک از سیصد پارچه آبادی منطقه‌ی اسفندآباد و چهاردَولی نیمتاج نمی‌تواند سکونت داشته باشد. زنی که در نه سالگی قابله‌ی مادرش شده و برادرش را به دنیا آورده بود، شبی که غلامحسین خان به خانه بر می‌گردد در گوشه‌ای از حیاط، زیر نور ماه، سگی غریبه را می‌بیند. سگ بلند می‌شود و با نگاهی مغموم او را تماشا می‌کند. هر دو چشم در چشم هم. از اسب پایین می‌آید و دست بالا گرفته‌ی سگ را نگاه می‌کند. سر سگ را زیر کتف می‌زند و میخ را از دستش بیرون می‌کشد. دستمال قد شده‌اش را روی زخم می‌گذارد و سرش را نوازش می‌کند. سگ بور را بغل می‌کند و به کاهدان می‌برد. روی بافه‌ ی کاه می‌خواباند و دستمال را دور زخمش می‌پیچد و سر و تنش را باز نوازش می‌کند. نیمتاج همه‌ی این‌ها را روی پشته‌ی علوفه می‌بیند؛ نفسش را حبس کرده است. به آنی چهره‌ی این مرد کم‌حرف و مقتدر به مردی بُله و دلسوز رنگ عوض می‌کند.

مهتاب، از باجه‌ی روی سقف، اوریب داخل شده بود. افتاده بود روی سبدی که از ترکه‌‌های بید قرمز بافته شده بود. سرش را بلند می‌کند. سایه‌ای روی سبد می‌بیند. گلن‌گدنگ می‌کشد. احمد، چوپانش است که از ترس انگار که بخندد دندان‌های درشت زردش نمایان می‌شود. مردی کوتاه با ریش و سبیل خرماییِ تنک پایین می‌آید و ترس‌خورده او را نگاه می‌کند؛ مثل بید می‌لرزد.

نیمه ‌شب پیک‌هایش را روانه می‌کند تا خان‌های منطقه مهمان فردا ناهارش باشند.

نقاشی: هادی ضیاءالدینی

اسب‌ها با سوارانش یکی‌یکی از راه می‌رسند. خنکای صبحگاهی ماه اردیبهشت مهمانان را شاداب اما متعجب کرده است. مهتران لگام در دست روانه‌ی اصطبل می‌شوند. جوش و خروشی آرام و مشکوک در مطبخ در جریان است. خان دستور همه‌گونه دست و دلبازی داده است. هیچ کوتاهی و شلختگی را نمی‌پذیرد. نیمتاج پیراهن و سربند سفید مورد علاقه‌ی خان را پوشیده و گاهی با رسیدن سواری گوشه‌ی پرده‌ی توری را کنار می‌زند و حیاط و جنب و جوش آن‌جا را نگاه می‌کند و عقب می‌رود و دور اتاق می‌چرخد.

مناسبت این ولیمه چیست؟ نگاه‌های پرسان مهمانان، چوپان را که در بالای سفره نشسته رصد می‌کنند و خان که خود در پایین سفره نشسته است. سفره‌ای شاهانه پر از دیس‌های خوراک بوقلمون، بره، کبک و تنگ‌های دوغ. بعد سه منقل ذغال در جای‌ جای پذیرایی گذاشته می‌شود. فوران دود و منگی و بوی بنگ. چوپان گر گرفته تنها نشسته و سرش پایین است.

غلامحسین خان بلند می‌شود و چوپان را بلند می‌کند تا در کنارش بایستد. نیمتاج وارد می‌شود و با اشاره‌ی خان در کنار احمد می‌ایستد. گِلی پهن شده در میان دو سرو بلند و رشید و مهیب. چشمان آبی و صورت سیمین و پهن خان و نیمتاج را نگاه می‌کنند. خان سر می‌چرخاند، در چشم مهمانانش دقیق می‌شود و آه می‌کشد و می‌گوید این زن این را به من ترجیح داده است. احمد دستانش را جلو شکمش گرفته و سرش پایین است. مهمانان در چشمان و صورت پیر شده‌ی خان دقیق می‌شوند. مهتران اسب‌ها را از اصطبل بیرون می‌آورند تا سواران در سکوت و خشم با چهره هایی که از وقت آمدن پیرتر شده بود پای در رکاب بزنند و دور ‌شوند.

در هیچ ‌یک از سیصد پارچه آبادی منطقه‌ی اسفندآباد و چهاردَولی نیمتاج نمی‌تواند سکونت داشته باشد؛ زنی که در نه سالگی قابله‌ی مادرش شده بود. در کنار جاده‌ی خاکی زیر درخت بَنه‌ای می‌نشیند. فکر می‌کند این درخت کهنسال تا حالا و در طی این سال‌ها چه آدم‌ها که ندیده است. آدم‌هایی که دمی زیر سایه‌اش نشسته، نفسی چاق کرده و به راهشان رفته‌اند. آدم‌هایی خسته و تنها، آدم‌هایی که دیگر نیستند و چشم از این زندگی بسته‌اند. اما این درخت کماکان نظاره‌گر زندگی است. نظاره‌گر مزارع گندم در دو سوی جاده، نظاره‌گر شخم زدن کشاورزان و گاو و خیش‌های‌شان. نظاره‌گر آواهای عاشقی خسته در زیر پایش یا رهگذری خواب ‌رفته که از خوابی خوش می‌پرد و دور و برش را نگاه می‌کند و دست به گره‌های تنه‌ی درخت می‌گیرد و به سوی خانه‌ و کاشانه‌اش رهسپار می‌شود.

خان با اسب در جلو و پشت سرش سه زن از در «قلعه» خارج می‌شوند. پشت تپه‌های زردی آباد در کنار زمینی پر از پستی و بلندیِ موج مانند می‌خواهد هر دو گاو را از خیش باز کنند؛ تا آفتاب‌ْزردی هر سه زنش را به خیش ببندند و زمین را شخم بزنند؛ همه‌ی آن زمین را. خورشید بیرون نیامده و دو دور بیشتر شخم زده نشده است. زن اول و تنومند خان در میان و دو تای دیگر در کناره‌ها، در سکوت، ناچار و آشتی‌کنان خیش را می‌کشند. نیم دور اول را از روی اسبش به دور شدن آن سه نگاه می‌کند.

شب و روز در راه است. راهی دراز تا بغداد. در آن‌جا با حسن زیرک، خواننده‌ی بعداً نامدار کُرد، آشنا می‌شود. زنی ژولیده و عقل زایل شده در کنار دجله نشسته و در قبال دیناری آواز می‌خواند؛ آواز محزون تنهایی و سرگشتگی. او را به مسافرخانه‌ی«فندق شمال» که در آن‌جا پیشکار است، می‌برد. بعد که زیرک به واسطه‌ای پایش به رادیو بغداد باز می‌شود یکی دو آهنگ از نیمتاج ضبط و پخش می‌کند.

مدتی در روستای لالش در نزدیکی موصل گوشه می‌گیرد، بلکه شفا پیدا کند. از آن‌جا شب و روز در راه است تا به جایی برسد که از وقتی رفته، ندیده است کسی عروسی بگیرد و بچه به دنیا بیاورد. «قلعه‌«ی خان نیمه ویرانه شده. غروب است. خورشید روی خشت‌های باران خورده به سرخی می‌زند. گرد و غبار از پشت گله که رو به آبادی است، بلند شده. از صدها درخت بادامی که سمت چپ «قلعه» بود یکی هم نمانده. جلو در دو لته‌ی بدون دیوارِ باز می‌نشیند و زن‌ها و دختربچه‌ها را نگاه می‌کند که سهم‌شان را از گله جدا می‌کنند و بزغاله‌ها را به مادران‌شان می‌سپارند.

سگی از پشت، از داخل قلعه، نزدیک می‌شود. بقچه‌اش را باز می‌کند و نان جلوش می‌اندازد. سگ پوزه نمی‌زند و دور می‌شود؛ با آهنگی نرم و یکنواخت. هوا تاریک می‌شود. سگ با همان آهنگ برمی‌گردد و روبه نیمتاج دم تکان می‌دهد و دور خودش می‌چرخد. می‌رود تکه نان را به پوزه می‌زند و می‌نشیند. نیمتاج داخل قلعه می‌شود. سگ با جستی ترسناک و هیجان‌زده به دنبالش می‌رود. در اطرافش می‌چرخد، بو می‌کشد و از پاهایش بالا می‌رود و پایین می‌آید. نیمتاج می‌نشیند. سگ هم نزدیک پاهایش سرش را روی دستانش می‌گذارد و چشم در چشم نیمتاج می‌دوزد.

چشمانش گرم شده که صدای دهل و سرنا آبادی را در بر می‌گیرد. سگش در کنارش نشسته. بلند می شود. سگ جست می‌زند. جلو در، در دوردست، چراغانی خانه‌ای را می‌بیند؛ صدای هیجان دهل «قلعه» را می‌لرزاند. سربندش را مرتب می‌کند، دستی به صورتش می‌کشد و راه می‌افتد.