لومیناتوی امسال آنی نبود که در این سال های گذشته دیده بودم. انگار خواسته باشند امسال را هر جور شده سر کنند تا سال دیگر چه پیش آید. این جشنواره هیچ وقت نخواست مشکلات مالی اش را پنهان کند. مهم ترین این ها سرمایه گذاری کلانی بود که روی نمایش پرخرج هزار و یک شب انجام داد که دو سال پیش اجرا شد اما به رغم زیبایی های هنری اش نتوانست حتا مخارج اولیه را برگرداند. افزون بر این، تقریبا دو سوم برنامه های جشنواره رایگان است که وابستگی جشنواره به کمک های دولتی و خصوصی را بیشتر می کند. از آن پس جشنواره مجبور شد مواظب دخل و خرجش باشد و دنبال برنامه های کم خرج تر باشد. پارسال به هر شکل توانست با یکی دو برنامه پرخرج که خوشبختانه با استقبال بزرگی هم روبرو شدند سطح کار حرفه ای سال های پیش را حفظ کند. اما امسال شرایط مالی برای جشنواره ها بسیار سخت تر از سال های گذشته هست و همه بی هیچ استثنایی از این شرایط آسیب دیده اند. این آسیب برای جشنواره پرخرجی مثل لومیناتو بسیار چشمگیر است. لومیناتو جشنواره باارزش و بی نظیری در سطح آمریکای شمالی است. خیلی حیف می شود اگر نتواند به کار ادامه دهد.

بهترین بخش جشنواره امسال بزرگداشت پینا باوش کارگردان و رقص چرخان آلمانی بود که چهار سال پیش با سرطان از دنیا رفت. این بزرگداشت شامل اجرای صحنه ای “کنتاکتهوف” (Kontakthof) یکی از کارهای زیبای باوش، نمایش فیلم “شکایت های یک شهبانو” (Complaints of an Empress) ساخته پینا باوش، و نمایش فیلم زیبای “پینا” (Pina) از ویم وندرس می شد. به جز این، یکی دو کار درخور ذکر هم دیدم. یکی “سنگ در دهانش” (Stones in Her Mouth) از نیوزیلند و دیگری “خیلی آبی” (So Blue) از لوییس لوکاوالیه، رقصنده کانادایی.

پینا باش

پینا باوش

پینا باوش با زنان و مردانش

به دیدن رقص- نمایش “کنتاکتهوف” که می رفتم هم پیش و هم پس از نمایش چند نفر بی هیچ زمینه ای سر صحبت را درباره آن باز کردند. اول پیش از نمایش بود که جایی نشستم غذایی بخورم. زن و مرد میز بغل بی مقدمه پرسیدند به دیدن کنتاکتهوف می روی؟ (شاید شنیدند که به ویترس گفتم عجله دارم). گفتند آن ها هم همان جا می روند. چشمان شان برق می زد و انگار طاقت نیم ساعتی که مانده بود را نداشتند. بعد از نمایش هم باز در پارکینگ وقتی سوار ماشین می شدم زن دیگری پرسید از “کنتاکتهوف” می آیی؟ و شروع کرد با هیجان نظرش را گفتن و این که همین نمایش را سی سال پیش هم در تورونتو دیده بوده. این بار دیگر هیچ دلیلی نبود که فکر کنم رفتاری کردم که او متوجه شود از کجا می آیم. تنها به نظرم رسید چقدر مردم برای یک کار خوب ارزش قائلند و ابایی ندارند که ادب سنتی کانادایی را کنار بگذارند و هیجان شان را با یک غریبه شریک شوند. این را در تشویق بیننده ها در پایان برنامه هم می شد دید. “کنتاکتهوف” از آن دست کارهای ماندنی است که سی و چند سال بعد از نوشته شدنش هنوز هم بیننده را به اندازه روز اول به شوق می آورد، انگار برای چندمین بار “در انتظار گودو” یا “پیک نیک در میدان جنگ” را ببینی.

کنتاکتهوف یک کلمه خود ساخته است که می توان آن را سالن دیدار یا سالن تماس ترجمه کرد. پینا باوش در این ساخته ۱۹۷۸اش به رابطه زن و مرد در چارچوب یک سالن رقص می پردازد. سالن یادآور دهه ۱۹۳۰ است. موسیقی هم همین طور. اما لباس ها از دو سه دهه بعدتر انتخاب شده اند. در اولین صحنه، زنان و مردان یک به یک یا با هم به جلو صحنه می آیند و با حرکت هایی یکنواخت و مشابه خود را در آیینه ای که نیست برانداز می کنند: صورت، لباس، دندان ها، کفش، و کف و پشت دست ها. همه چیز آماده است برای رقص جفت گیری. از آن پس بیننده فرصت پیدا می کند تا در یک رقص ـ نمایش سه ساعته به پنهانی ترین لایه های شخصیت این آدم ها ـ و البته خودش ـ راه پیدا کند: مردان و زنانی با شخصیت های مختلف که اغلب از یک کلیشه رفتاری برخوردارند. مردی که با یک موش مرده دنبال یک زن می کند و از جیغ زدن هایش لذت می برد. زنی که مردش را دارلینگ خطاب می کند و به فراخور شرایط این کلمه معنایی عاشقانه یا توهین آمیز پیدا می کند. زنان و مردانی که با حرص به دنبال جلب توجه یکدیگر می روند و بعد چنان خسته در آغوش هم می رقصند که گویی چاره دیگری ندارند.

پینا باوش یک نابغه بود. از آن دست که در هر نسل تنها چندتایی از آن ها ظهور می کنند. یک نابغه هنری فراتر از یک هنرمند معمول مرزهای خلاقیت را پس می راند و بر جایگاهی می نشیند که پیش از او کسی بر آن تکیه نزده است. او نه تنها در زمینه فکری گفتمان جدیدی را طرح می کند که پیشینیانش به آن بی توجه بوده اند، بلکه در زمینه تکنیک هم نوآوری هایی دارد که او را از همتایانش جدا می کند. این است که تنهایی صفت مشترک چنین هنرمندانی است. اگر بخواهم از هنرمندان زنده مثال بیاورم می توانم در زمینه رقص به اکرم خان اشاره کنم یا در زمینه ادبیات به لئونارد کوهن و در زمینه سینما از وودی آلن، عباس کیارستمی، و میکائیل هانکه نام ببرم. جمله مشهوری که از پینا باوش بسیار نقل می شود این است که “من به حرکت های آدم ها علاقه ای ندارم بلکه دنبال آن چیزهایی هستم که این حرکت ها را باعث می شوند.” همین کاوش در لایه های زیرین روح بشر است که پینا را از دیگر هنرمندان جدا می کند. توضیح های معمول برای رفتارهای آدمیان ـ مثل جنسیت، نژاد، و طبقه اجتماعی ـ پینا را قانع نمی کند. او این لایه ها را پس می زند تا به عناصر خالص تری برسد که اول تر از این پدیده ها وجود داشته اند و مستقل از آن ها عمل می کنند، مثل هوس، حرص، شهوت، قدرت، و نیاز. از این دیدگاه همان طور که ماده از اتم ها درست شده است رفتار انسانی هم از این عناصر شکل گرفته اند. و تنها در لایه های بالاتر است که این عناصر به وسیله جنسیت، نژاد، طبقه اجتماعی و مثل آن شکل های متفاوت می گیرند و مثلا هوس در زن به شکلی متفاوت از مرد بروز پیدا می کند، و قدرت برای یک سفیدپوست اروپایی معنایی متفاوت از آن برای یک تیره پوست ایرانی یا عرب می یابد، و اگر از یک ثروتمند درباره شهوت بپرسی جوابی متفاوت از یک فقیر خواهی گرفت.

پینا باوش در هنرش به دنبال آن عناصر اول است. او نه تنها حرکات کاراکترهایش بلکه ذهنیت آنان را آنقدر تجزیه می کند تا به آن عناصر اول دست پیدا کند. و وقتی دست پیدا کرد آن ها را به شکل های متفاوتی در کنار هم می چیند و بازسازی شان می کند. انگار که دیواری را خراب کنید و با آجرهایش ساختمانی دیگر بسازید. این کار را پینا با تکرار موتیف هایی در فرم های مختلف انجام می دهد. مثلا در “کنتاکتهوف” صحنه ای است که زنی ـ که به نظر می رسد مربی رقص است ـ با تحکم از مرد می خواهد یک رقص “آبدار” نشانش بدهد و در عین حال از هر حرکت کوچک مرد ایراد می گیرد. به مرد می گوید کتش را بالا بزند تا باسنش برجسته تر به چشم آید مرد اگر چه هرچه زن می گوید را تکرار می کند تا جایی که با اطوارهای اغراق آمیز خود بیننده را به خنده می اندازد، اما هیچ گاه نمی تواند رضایت زن را جلب کند. همین موتیف را پینا در ساخته دیگرش، “والتس” (Walzer) تکرار می کند. اما این بار مربی و شاگرد هر دو مرد هستند تنها این که شاگرد یک تیره پوست هندی ـ پاکستانی است. به این ترتیب، گفتمان قدرت که در “کنتاکتهوف” در قالب جنسیت خودش را نشان می دهد در “والتس” شکل نژادی به خودش می گیرد اگرچه رفتارها و حتا دیالوگ ها همان هستند.

نمونه دیگر این بازسازی در قالب های متفاوت صحنه ای است که در آن زن ها در یک سوی سالن به دیوار چسبیده اند و رقصی تند و بی معنا اما به وضوح هوس آلود می کنند. مردان در سوی دیگر سالن روی صندلی های شان نشسته اند و با دست های شان رقصی تند و بی معنا اما به وضوح حریص می کنند و خود و صندلی را به سوی زنان می کشانند. چند صحنه بعد همین را دوباره می بینیم اگرچه این بار این مردان هستند که پشت به دیوار دیوانه وار می رقصند و زنان برای تصاحب آن ها از سوی دیگر سالن خود و صندلی شان را به سوی آنان می کشانند.

پینا فارغ از تحلیل های معمول تعبیر جدیدی از عشق و نفرت، زن و مرد، خودخواهی و دیگر خواهی، و مبارزه و تسلیم به دست می دهد. اما زیبایی کار او در این است که نگاهش به زن و مرد همیشه تیره و تار نیست. صحنه های زیادی در “کنتاکتهوف” و کارهای دیگر پینا می توان مثال زد که در رثای عشق و زیبایی رابطه زن و مرد ساخته شده اند. برای نمونه، در صحنه ای که دو سه بار در “کنتاکتهوف” تکرار می شود مردان یا زنان فرم نامفهومی به دست و پا و بدن شان می دهند و در همان حالت مجسمه می شوند. تنها وقتی که جفت شان به آن ها می پیوندد هست که آن فرم نامفهوم ناگهان معنا پیدا می کند. مثلا مردی را می بینیم که دو دستش در هوا معلق مانده اند و وقتی زنی به او می پیوندد و صورتش را در خالی بین دو دستان مرد جا می دهد تصویر کامل می شود و معنا پیدا می کند. زن و مرد تنها در کنار هم است که معنا پیدا می کنند و کامل می شوند

Pina-S.

در ادامه همین بینش، پینا مفهوم عشق را از رابطه دو جنس مخالف فراتر می برد و به آن معنایی عام می بخشد. در “کنتاکتهوف” که کاری نسبتا قدیمی است اولین جرقه های این بینش را در یکی دو صحنه که در آن ها دو هم جنس حرکتی عاشقانه را نمایش می دهند می بینیم. در کارهای بعدی پینا بیشتر با چنین موتیف هایی برخورد می کنیم.

تجزیه به عناصر اول که در بالا گفتم به ذهنیت کاراکترها محدود نمی شود بلکه عرصه تکنیک را هم در بر می گیرد. پینا حرکت های رقص را تا آن جا تجزیه می کند که تبدیل به حرکات ساده ای می شوند که هر کسی ـ حتا اگر آموزش رقص هم ندیده باشد ـ از عهده انجام شان بر می آید. برای نمونه، “کنتاکتهوف” تاکنون چندین بار با بازیگران و نابازیگران مختلف اجرا شده. در یکی از این اجراها در لندن تمام بیست و سه کاراکتر از بین نابازیگران بالای شصت سال انتخاب شده بودند. در باقی اجراها ـ از جمله اجرای تورونتو ـ بازیگران از گروه های سنی مختلف و ملیت های گوناگون برگزیده می شوند. پینا باوش با استفاده از بازیگرانی که نه لزوما زیبا هستند، نه لزوما جوان، و نه لزوما سفیدپوست، تابویی در رقص مدرن را می شکند که هنوز هم در دهه دوم از هزاره سوم بسیاری حتا جرأت نزدیک شدن به آن را ندارند.

برای آن ها که دوست دارند کارهای پینا باوش را بیشتر ببینند یکی دیگر از ساخته های او به نام “ماه کامل” (Vollmond) در روزهای ۷ و ۸ نوامبر در آتاوا و ۱۲ تا ۱۵ نوامبر در مونترآل اجرا خواهد شد. این رقص ـ نمایش به تورونتو نخواهد آمد.

شکایت های یک شهبانو Complaints of an Empress

این فیلم را پینا در سال ۱۹۸۶ بر اساس چند تا از رقص ـ نمایش هایش ساخت. “شکایت های یک شهبانو” را با هیچ معیاری نمی توان یک فیلم خوب دانست. بخصوص بعد از این که ویم وندرس “پینا” (Pina) را با مضمونی مشابه “شکایت های یک شهبانو” ساخت سطح توقع را چنان بالا برد که فیلم پینا باوش یک ساخته تجربی دانشجویی به حساب می آید. اما اگر از ساختار فیلم بگذریم و به آن به شکل تصاویری از کارهای پینا نگاه کنیم بیشتر می توانیم از آن لذت ببریم. دیدگاه پینا در این فیلم بسیار تلخ است. در این جا او به موضوع هایی مثل گمشدگی، رها شدگی، و ناتوانی می پردازد. در آغاز فیلم با زنی روبرو می شویم که با لباس باله و کفش پاشنه بلند در گل و لای یک بیابان این سو و آن سو می رود. او را چندین بار در طول فیلم ملاقات می کنیم که هربار گمشده تر از پیش است و لباس آغشته در گل اش چنان سنگین شده که از بدنش پایین لغزیده و پستان های چروکیده اش پیدا است و او دیگر برعکس صحنه های آغازین هیچ اهمیت نمی دهد که آن ها را بپوشاند. همین طور دختر بچه ای ـ که زن میان سالی نقشش را بازی می کند ـ در جنگلی گم شده و مادرش را صدا می کند. و پیرمردانی در بیابانی به دنبال چیزی می گردند. لباس های دهه چهل و پنجاه اینان این تصور را به وجود می آورد که گویی همه این سال ها را دنبال گمشده شان گشته اند.

نبود یک رابطه ارگانیک بین این صحنه ها فیلم را از پا می اندازد و موفق به جلب همراهی بیننده نمی شود.

سنگ در دهانش Stones in Her Mouth

“سنگ در دهانش” رقصی است از نیوزیلند و بر اساس موسیقی و فولکلور بومیان آن دیار. اگرچه کاری درخور نبود، اما چند نوآوری مهم آن را دیدنی کرده بود. مثلا این که تمام نمایش در صحنه ای نیم تاریک پیش می رفت و چون بازیگران هم لباس سیاه پوشیده بودند تنها تصویری مبهم از چهره و دستان شان را می شد دید. آیا این تکنیک اشاره ای به محو شدن تدریجی فرهنگ بومیان نیوزیلند داشت؟ شاید!

نور اصلی از نواری نورانی که در جلو صحنه قرار داشت تامین می شد. پرده ای در ته صحنه سایه بازیگران را بر خود داشت. سایه ها با پس و پیش رفتن بازیگران کوچک و بزرگ می شدند و در آن تاریکی تصویری سوررئال ایجاد می کردند.

pina-bausch-wim-wenders

خیلی آبیSo Blue

لوئیس لوکاوالیه از رقصندگان پرآوازه کانادا است. بروشور جشنواره او را ترکیبی از دیوید بوی و تیلدا سوانسون می داند که بهتر از این نمی شد او را معرفی کرد. او ساکن مونترآل است و تا همین چندی پیش با گروه رقص لالالا هیومن استپس (La La La Human Steps) همکاری می کرد. “خیلی آبی” اولین کار رقص ـ پردازی او است. “خیلی آبی” رقص مدرن بر خاستگاهی آبستره است با موسیقی ای که از المان های ایرانی و عرب بهره برده است.

بخش اول “خیلی آبی” رقص تکی لوئیس لوکاوالیه بود. در بخش دوم فردریک تاورنینی هم به او پیوست. با این حال نیمی از نیمه دوم را هم این دو جدای از هم رقصیدند. تنها در پانزده یا بیست دقیقه آخر بود که این دو با هم رقصیدند و بهترین بخش برنامه را خلق کردند. ارتباط زنده ای که این دو با هم برقرار می کردند بود نمایش را نجات داد. این که چرا لوکاوالیه در بخش اول بر رقص تک نفره تاکید داشت را من نمی فهمم. به نظر من بسیار طبیعی می آمد که بخش دو نفره را به تمام نمایش گسترش می داد. در این بخش حرکت های لوئیس و فردریک بی آن که به نمادهای رمانتیک نزدیک شود در محدوده رقص آبستره باقی ماند و تصویری بکر و متفاوت پدید آورد.

* دکتر شهرام تابع‌محمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بیشتر در زمینه سینما و گاه در زمینه‌هاى دیگر هنر و سیاست مى‌نویسد. او دارای فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال ۲۰۰۱ بنیاد نهاد.

shahramtabe@yahoo.ca