من علیشاه مولوی را ندیده ام. او دوست دوستم بوده است و از این رهگذر با احوالش آشنا بودم ـ به فراخور آن چه او از احوالش به دوست من در اینجای تبعید می گفت، و هر آن چه دوستم به من می گفت. رغبت من به احوالش شاید، و پرس و جوی گاه به گاه من از دوستم  ـ حسین زراسوند ـ از “احوال علیشاه”، ایشان را بر آن می داشت که هرگاه علیشاه سراغی از او می گرفت و یا به علیشاه زنگ می زد، مرا هم در جریان حال علیشاه مولوی، دوست  زمان جوانی خود بگذارد. با شعر علیشاه مولوی اما من، بعد از درگذشت اش آشنا شدم. جدای از این “آشنائی” مختصر، تن ندادنش به سانسور و خودسانسوری به عنوان عارضه یی فراگیر، مرا مجاب می کند که خود را مغبون بدانم از عدم آشنایی با شخص ایشان.

برایم جالب است که ایشان به هزینه ی شخصی خود، شعرهایش را به ناشران مشتاق چاپش نمی دهد، چرا که می داند ناشر در ایران تحت حاکمیت جمهوری اسلامی صرفن به سلیقه ی خود نمی تواند اثری را برگزیند و چاپ کند و به شبکه رسمی پخش کتاب کشور بسپارد. ناشر بعد از گزینش اثر، آن را داوطلبانه برای ممیزی وزارت ارشاد می فرستد. و آنها که ردای قیم ملت را بر دوش عاریه ای خود انداخته اند، ملت را مهجور فرض کرده زیرا به زعم آنان، مردم تشخیص نمی دهند که چه بخوانند و چه نخوانند. آن ها هر آن چه را که نباید مردم بخوانند را به مقراض  سانسور می چینند. علیشاه مولوی به عنوان یکی از فرزندان شهروند ایران خانم، شعرهایش را فرزندان خود می داند و آن ها را در دیدرس اسباب و ارباب سانسور، حتی برای زمانی که آن ها را وارسی کنند، تنها نمی گذارد. او اشعارش را با هزینه و ارتباطات شخصی خود منتشر می کند. او هر آن چه را که می خواهد بگوید بی کم و کاست، ترجیح می دهد به مخاطبین خود بگوید، و غیر از این را نمی پسندد. و به قول شاملوی عزیز در این زمانه کوته بانگی الکنان نیز لامحاله خیانتی عظیم به شمار است، این نه گفتن علیشاه مولوی به سانسور و متولی اول این سرکوب یعنی دولت و سازش ناپذیری ایشان، غنیمت است و این صدای اعتراض شریف است و مغتنم.

Kayvan-Soltani-H

استقبال جوانان از شعر و نگاه او و مشارکت مردمی در مراسم یادبود و تدفین او نشان از این مسئله است که از آن به دیر مغان عزیزش می دارند می دارند که آتشی که نمیرد، همیشه در دل ماست.

علیشاه مولوی را شاعر اجتماعی می گویند. نمی دانم الصاق این لفظ اجتماعی به شعر او برای نکوهش یا تحبیب اوست.

از دیر باز ارباب جراید هنری و اسباب قدرت حاکم، برای “ضاله” خواندن افکار شاعر و نویسنده ئی دگرخواه و کسی که جهان را بسامانی عدالت محور می پسندد، سیاسی قلمداد می کردند. اشعار ملهم از این گرایش به تغییر بنیادی را احساسات سیاسی و یا شعارهای سیاسی جلوه می دادند تا که تأثیر “زهر” این افکار را بگیرند. این کار را با سعید سلطان پور هم انجام دادند. زمانی دورتر البته، که هنوز سعید سلطان پور را گزمه گان حکومت، نربوده بودند، و قتل لورکای ایرانی را در عروسی خونین اش رقم نزده بودند، آن گاه همگی “اینان” متفق القول بودند که ایشان سیاسی است و اشعارش هم احساسات سیاسی است. اینان هم شامل “استادان عینکی” زمانه، “اهل فن” زمانه و “نقادان حرفه ئی” زمانه بودند.  آن زمان بر گذشته است و بیش از سه دهه است که از این جنایت می گذرد، اما موضوع جنایت هم چنان مفتوح است و قاچاق ارز به عنوان جرمی که سزای مرگ را داشته باشد، آن هم در مملکتی که کوس رسوائی تاراج و غارت سرمایه های مردم از دروازه های مجاز توسط سردمداران حاکم نواخته شده است، بسیار مضحک  جلوه می کند، که حتی اگر توسط مدافعین شرمگین امروزی اش عنوان شود!

باری! سعید سلطان پور دیگر نیست. علیشاه مولوی شاعری است که در شعرش به دانش سیاسی خود بی اعتنا نمی ماند که آن را ارتقاء می دهد و به روزش هم می کند. با منشور دانش سیاسی اجتماعی اش  دنیا را می بیند و به قول خودش   وقایع حساس دنیای پیرامون را درونی خود می کند، تا  در بزنگاهی که احساس شاعرانه اش غلیان کند، در بستر شعری اش جاری شود!

علیشاه مولوی نیز دغدغه اش تغییر و تحولات سیاسی اجتماعی می شود و برای آن که امکان شدن مهیا بشود، به جای آن که حلقومش را به شعارهای استیجاری عاریه بدهد، فعل سیاست را در فردای بزرگترین انقلاب و زلزله ی اجتماعی تاریخ ایران، یعنی انقلاب بهمن ماه ۱۳۵۷، صرف می کند. انقلابی که خیلی زود به شکست انجامید!  این که ایشان مثل سعید سلطان پور دبیر اول کانون نویسنده گان ایران در سال ۱۳۶۰، جنایت کارانه اعدام نشد، را به حساب خوش شانسی او بگذاریم، و یا عقب نشینی آگاهانه و به موقع او از فعالیت سیاسی سامان مند را نمی دانم، اما ایشان خوش بختانه زنده ماند و منشاء آثاری هم شد البته با قید این که احتمالن در حد ظرفیت هایش نتوانسته است شکوفا شود، تا این سخن ناصحیح که گویا سانسور و سرکوب باعث خلاقیت هنری می شود، سکه روز نشود!

به باور من شعر علیشاه مولوی سیاسی- اجتماعی است، هر چند در یکی دو مصاحبه ای که از او خواندم خود این گونه نمی پندارد! شاید انگ سیاسی زدن به هر پدیده ئی  توسط جریان و قدرت مسلط، زمینه ساز سرکوب  و انهدام و تخریب مهندسی شده ی آن پدیده است، و علیشاه مولوی با هوش تر از آن است که این را تشخیص ندهد! اگر سیاست ها و تدابیر اهریمنی نظام را به چالش بکشی؛ نه تنها در بازی آن ها شرکت نکنی و  مهندسی افکار را برنتابی، بلکه برای طرح آراء و عقاید خود نیز جدای از مجراهای مجاز، چاره بیاندیشی؛ سیاست سانسور و تطمیع و ارعاب حاکم را به سخره بگیری؛ لاجرم برخورد سیاسی به قدرت داری!

برای آن که برای خواننده ی این سطور مشخص شود که علیرغم انکار زیرکانه ی زنده یاد علیشاه مولوی از سیاسی بودنش، چرا من به این باور تأکید می کنم که ایشان شاعر سیاسی- اجتماعی هستند، به اشعار ایشان رجوع می کنم. و، برای این کار احتیاج نیست که من “اهل فن” باشم و یا “نقاد حرفه ئی”. نقد شعر ایشان اگر هم کمتر شده است، امیدوارم توسط اهلش  در دستور کار قرار بگیرد.

علیشاه مولوی در شعر “نامه به شیرین عبادی”، ضمن  آن که با وجدان بیدار جهان در ستایش از صلح هم نوا می شود و از ایشان که جایزه ی صلح نوبل را گرفته اند و نیز کبوتر سفیدی که بر شانه ایشان نشسته است، و نیز خواهرشان “ژاندارک” یاد می کند و از رنگین کمان خواب هایش یاد می کند، اما عباراتی نغز را مضمون می کند که ” طوطی های ساکن آن چنار چرک      نمی دانند که جنگ،/ میراث شوم به جای مانده از جهالت قابیل است،/ وگرنه مدام تکرار می کردند صلح صلح صلح”.

مولوی از ناآگاهی خیره سرانی که نمی دانند که جنگ یک تدبیر سیاسی است و مثل هر پدیده ئی، آغازی دارد و انتهائی عینهو خود صلح! و سیاست ورزی مخبط در زمان “صلح” است که به جنگ می انجامد!  در واقع  می گوید : “جنگ ادامه سیاست است”  و، این سیاسی ترین حرفی است که در مقوله ی جنگ و صلح یک شاعری که درد اجتماع را دارد می تواند بزند!

علیشاه مولوی در شعری با عنوان “از شاعری مانده در سرزمینی اجباری برای شاعری مرده در سرزمینی اشغالی”، که قرار است نامه ی خودش به محمود درویش نویسنده ی فلسطینی باشد، از آن زمانی که شاعران سرودن برای آزادی را از یاد می برند، شکایت می کند. می دانیم که شاعران زیادی موضوع شعرشان مردم و دغدغه شان آزادی نیست.

علیشاه در شعر نسبتن بلند “از مشروطه تا شیون شهریور” – سه گانه ی شکست، سه برش از تاریخ اجتماعی ایران معاصر را در سه تابلو به تصویر می کشد.

در تابلوی اول، شکست انقلاب مشروطه را به نام شعبده های شکست، به نمایش می گذارد. انقلابی که آغاز بیداری بود و دامنه اش در منطقه ی وسیعی از جهان نیز پژواک داشت، هر چند برای رهائی بود، اما ارواح آزرده ی مردمانی که برای رهائی رزمیدند، نشانی از نافرجامی این تحول دارد. هنرمند این اثر با خوانش خیلی از هم عصرانش از انقلاب مشروطیت هم رأی نیست. این خوانش، خوانش ناشی از گفتمان تحول محور در جامعه شناختی پدیده های جامعه است. مولوی اما به کسانی که نگران آینده ی انقلاب نافرجام اول هستند، ندا می دهد که نگران نباشند که آرامشی در کار نیست و ” اسب ها ی نیامده به این تابلو به اصطبل برنگشته اند” و نوید می دهد که آن ها با سوارانشان وقتی دیگر بر می گردند!

او می گوید که قرار بود مجلس قانون گذاری که در عصر مشروطیت به “خانه ی ملت” معروف شد، با اعتنا به روح القوانین منتسکیو، با وضع قوانین مدرن و مدنی جامعه را از انسداد و استیصالی که ملغمه ی استبداد و عقب مانده گی سیاسی اجتماعی دچار آن کرده بود برهاند. که، نشد! اما هنرمند نومید نمی ماند و به خود به قول پدرش، نهیب می زند که “تا سه نشه، بازی نشه” و با خوش روئی به استقبال تحولات آتی می رود!

در تابلوی دوم، به تحولات سال های ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۲ می پردازد، پسری که به جای پدر پوتین های نظامی پدرش را می پوشد و فرمان سکوت داده است. یک دهه می گذرد که در کشاکش آزادی و استبداد،  و آزادی نسبی مطبوعات دهه ی بیست، که دمکراسی ناقص اش می گفتند؛ “دستگاه” قدرت فاقه را نداشت، هنوز صداهای دگرخواه و تحول طلب فرجه ابراز پیدا می کردند،  اما زمانه ی تعیین تکلیف فرا رسیده است، و این پسر با پشتوانه ی سوداگران جهانی دلار و نفت، بهار رهائی را  به خزانی توفنده تبدیل می کنند، و پایه های استبداد محکم می گردند. این تابلو را ملت “ملی” امضاء می کند، تابلوی اول را یک “ملت” امضاء کرده بود.

تابلوی سوم آغاز و انجام انقلاب ۵۷ است. چیزی که در این تابلو  بیشتر به چشم می خورد امضایش است. این امضاء گویا قرار بود ظاهرن مرجعی باشد ولی شاعر لو می دهد که “یاب نمی شود” این امضاء

www.iran.com

است. در این تابلو نویسنده سرخورده از سومین شکست پیاپی، به توهم خرداد و تیر خودش هم را لو می دهد که گوئیا خرداد و تیر قرار بوده منشاء “خیر” گردند. شاید بتوان گفت که شاید منظور نویسنده از تحولاتی که قرار بود سرفصل شان خرداد و تیر کذائی باشند، نیست. به یقین نمی توان گفت که شاعر مرادش کدام خرداد و تیر است. چرا که بعد از آن خرداد و تیر از شیون شهریوری صحبت می کند، که به خاک سپرده شده اند. علیشاه مولوی در شعر از “تابستان ۷۶ برای تابستان ۶۷″، غلیان احساسات شاعرانه اش را برای به خاک افتاده گان جنایت کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ به شعر درآورده ست. کشتاری که در مرداد آغاز می شود و در شهریور  و مهر، با پایان شوم خود هزاران انسان را می بلعد. آنانی که با بولدوزرها در گورهای دسته جمعی دفن می شوند تا راز این جنایت فاش نگردد. اما علیشاه نیز هم آوای صدای پر طنین بازمانده گان و خانواده هایی می گردد که راز این جنایت را فاش گویی کردند، تا آینده گان بدانند که به تعبیر شاملو “گورستانی چندان بی مرز شیار کردند/ که بازماندگان را/ هنوز از چشم/ خونابه روان است.” یکی از این گورستان های بی مرز ایران، خاوران است که به ناچار پذیرای دوستان زیادی از خیل رفقای علیشاه مولوی است.

باز هم می گویم علیشاه مولوی شاعری سیاسی- اجتماعی است. انسان است، انسان اجتماعی سیاسی هم می شود. و این انسان هم خطاناپذیر نیست. او هم از اشتباهات بری نبوده است. اما کتمان نظرات و دیدگاه هایش و گذشته اش، تودهنی به تاریخی است که در این سه تابلو در معرض دید ما گذاشته است.