Hassan-Zerehi

شنبه ۱۲ آوریل در تورنتو مراسمی به یاد و برای گرامی داشت خاطره ی علیشاه مولوی برگزار شد، که من برای خودم سمت مجری گری این برنامه را برگزیدم. دوستان شاعر و هنرمند دیگری که در گزارش شهروند خواهید دید، به جنبه هایی از شعر و زندگی علیشاه مولوی نگاه کردند.

من ابتدا اشاره ای به زندگی و آثار علیشاه کردم، و توجه ویژه ی او به اجتماعیات هم از موردهای دیگری بود که به آن اشاره رفت. نگاه من به شعر مولوی بیشتر بر اثر تازه منتشر شده ی  او “کاملن خصوصی برای آگاهی عموم” تمرکز داشت.

علیشاه مولوی را شاید بشود شاعر کاملن متفاوتی دانست، شاعری که تن به شرایط تحمیل شده ی زمانه به هنر و هنرمندان نمی دهد، حاضر است از موهبت بزرگِ دیدن و خوانده شدن شعرش که آرزوی هر شاعری است بگذرد، اما تن به سانسور ندهد؛ کاری که می شود گفت نه شدنی است، و اگر هم بشود به زحمت می توان پیامدی که کمک کننده به شاعر و شعرش و یا هنرپذیر او باشد، پیدا کرد.

علیشاه مولوی اما بی ترس و تردید به این مهم از منظر خویش عمل می کند و تنها در مجله های مستقل که شمارشان از انگشتان دست هم اندک تر بود/هست – و بسیاریشان هم به شاعرانی مانند علیشاه که شهرت و شناخته شدگی را از خود دریغ کرده اند، مجال انتشار شعرشان را نمی دهند- اکتفا می کند.

جلد شهروند 1487 طرح توکار نیستانی

جلد شهروند ۱۴۸۷ طرح توکا نیستانی

باید هنرمند بود و اشتیاق سیری ناپذیر دیده شدن و رفتن به خانه ها و دل های هنرپذیران را دانست تا حرمت واقعی کار علیشاه مولوی بیشتر دیده شود. در شرایطی که نه شاعر تن به سانسور حکومتی می دهد و نه از بخت انتشار گسترده و حتی اندک از راه های دیگر مانند مجله های مستقل برخوردار است، کدام باور و یقین خدشه ناپذیر باید در جان و جهان آدمی جولان دهد که خود نیز از رسیدن اثرش به مخاطب خودداری کند!

می دانم که جز شاملو و علیشاه مولوی شاهد دیگری که نشان از تن دادن هنرمندان به این  مخاطره داشته باشد وجود ندارد، نه تنها این که خلاف او در میان روشنفکران شریف و عزیز حتی رواج داشت و ترویج می شد. برای نمونه زنده یاد محمد مختاری نه تنها در پیوند با درون ایران و مراقبت برای دوری از ایجاد حساسیت حکومت و ماشین سانسور، جانب احتیاط را لازم می دانست، بلکه در چند شبانه روزی که من و او شبهایمان را به صبح دوختیم، از من می خواست که مسیر نشریه را به گونه ای پیش ببرم که برای نویسندگان داخل ایران همکاری با نشریه ایجاد دردسر نکند. این دو نگاه را از دو انسانِ به تمام معنی شریف و عزیز کنار هم بگذارید تا روشن شود، ماجرا از چه فرازی از پیچیدگی حتی در میان روشنفکران طراز نخست میهن ما برخوردار است.

شاعری که ناشران بسیاری از میان حرمت مندان و شناخته شدگان، حاضر به چاپ شعرهای او هستند، خود و به دلیل همان پرنسیپ هایی که یاد کردم، دست به “خود حذفی” شعرش می زند با این باور که کس و ناکسان دیگری را، که فرزندان شعری او را از بزه کاران بشمار می آورند، از دست درازی به فرزندانش مانع شود.

این یک تصمیم شخصی منفعتی و یا موهبتی و حسابگرانه برای آینده نیست. حرف بر سر حرمت به خلاقیت و هنرمند است. حرف بر سر تن ندادن به رسم نادرستی است که حکومت ها و باورها می خواهند به آدمی و عصر او تحمیل کنند. از این منظر کار شاعری که اعتقاد به ترک وطن ندارد و تن به هیچگونه سانسوری هم نمی دهد، در نوع خود یگانه است و دستکم به توجه و بازنگری نیازمند است.

چرا علیشاه مولوی چنین شیوه ی ناهمخوانی حتی با نورم جامعه ی روشنفکری مستقل ایران امروز را بر می گزیند؟ شاید بشود در دنیای باورهای او که برایش عزیز هم هستند جای پایی برای این نابهنگامی جست. در جایی گفته است:

” بی درکی دقیق از زیبایی شناسی رهاییِ امر خلاقه در شعر به فعل نمی رسد.”

به زبان ساده و از منظر علیشاه مولوی آدم اول باید به رهایی به عنوان یک زیبایی شناسی باور داشته باشد و بعد از این زیبایی شناسی درک دقیقی پیدا کند تا امر خلاقیت در شعر رخ دهد. خلاف این یعنی اگر شما از درک زیبایی شناسی رهایی بی خبری، بخت خلاقیت در شعر و لابد هر هنر دیگری را نخواهی داشت. بر  این مدعی می شود ایرادهای عدیده داشت، شاید اگر علیشاه مولوی هم در چنبره ی سانسور و خفقان خوف انگیز ایران امروز گرفتار نبود خود در این باور تردید می کرد. این ها اما از حرمت کاری که علیشاه مولوی برای ایستادگی آرش سان خود در برابر لشکر سانسور آفرینش های هنری می کند، ذره ای کم نمی کند!

او که گاه “لبه های نان و تیتر روزنامه ها” را می خورد، تا تصویر نابهنگامی روزگار خویش را نشان دهد، از تحول شعر معاصر ایران غافل نیست، هم در توجه به جوانان شاعر دست و دلش پر است، هم از جوانی شعری که انگار پس از نیما داشت به تکرار و تکلف در می غلطید، بی خبر نیست.

در شعرش زبان کارکردی را با خود دارد که بیشتر در جان و جلوه ی خود کلمه و حرف و ربط اوست، نه در دام معنی و یا مسمایی که بیرون از جوهر زبانی شعر باید به دنبال او گشت.

” بی بخار می شود های اش می می می

می کند س- س- س – ک- ت- ه – ……………………………..”

صورت زبانی زندگی بخش در شعر مولوی کم نیست، او همان کاری را که مثلن براهنی در شعر ” از هوش می …” با بی هوش شدن در جوهر کلمه نه در معنای او می کند، در سکته کردن نشان داده است، در شعر پس از نیمایی کلمات و حروف و حرکت های حاصل حضور هر کلمه و حرف حرمتی دارد که پیش از این اگر هم گاه در شعر شاعران دیده شده است، از نوادر بوده نه از ضرورت های شعری. در حافظ اگر می خواندیم:

مهر تو عکسی بر ما نیفکند

آیینه رویا آه از دلت آه

یک استثنا است حتی در مقیاس خود حافظ که شاعر “خطرخصلتی” است در امر آفرینش. در شعرِ اکنونِ ما اما کلمه و حتی حروف به دلیل کمک به قافیه و یا وزن درونی و بیرونی شعر نیست که بکار گرفته می شوند، خودشان برای خویش تشخص و احترام دارند و اگر نباشند شعر لنگ می ماند، یا از شعریت می افتد. و این را علیشاه مولوی در شعرش دارد، هرچند بار اصلی شعر او این نیست، اما این که از عصر خویش غفلت نکرده و بی خبر نمانده است، نشان از دوگانگی ای دارد که چه بسا مولوی خود با او دست و پنجه نرم می کرده و پیش از آن که بخت ماندن و یا گریختن از او را پیدا کند، از میان ما می رود. این هم یعنی قتل هنرمند پیش از آن که کارش به بر وثمر بنشیند.

موسیقی ای که علیشاه مولوی برای شعرهایش انتخاب می کند خبر خوش دیگری از درک درست او از زمانه ی خویش است.

خلاف شاعران بسیار دیگر موسیقی که مولوی برای خواندن شعرهای “کاملن خصوصی برای آگاهی عموم” برگزیده است، نه موسیقی ساکن کم جان خود ماست و نه موسیقی کم عمق دیگران؛  آمیزه ای از موسیقی برگزیده است که با شعرهایش همدلی می کند. خوش سلیقه و گوش نواز، این خود خبر از دقت نظر و در جریان بودنِ علیشاه مولوی می دهد، امری که به ظاهر با آن اصرارِ خاص او به اجتماعیات هم جنس نیست. این نیز حکایت دیگری از نابهنگامی های عدیده ی ما مردم در عصر نابهنگام ترین حکومت در میان همه ی حکومت های جهان در میهن ماست!