shokofeh-Azar-c

وقتی دکتر این را گفت، کار خاصی نکرد. به زنش زنگ نزد. به پسرش هم خبر نداد. از مطب بیرون آمد. از عرض خیابان گذشت، تاکسی دربست گرفت تا او را به ترمینال شرق برساند. پول تاکسی به علاوه انعام خوبی به راننده داد. وقتی برق شادی را در چشمش دید، با خودش فکر کرد که چقدر احمق بود که تابه حال این کار را نکرده بود. بعد سوار ماشین های خطی جاده شمال شد. در طول راه با کسی حرف نزد. موقع ناهار به رستوران نرفت و وقتی از جاده فیرزوکوه گذشت و به جنگل های شیرگاه رسید، پیاده شد. از کم رفت و آمدترین راهی که به نظرش رسید، به سمت جنگل حرکت کرد. وقتی راه می رفت به قدم هایش نگاه می کرد. چکمه پشمی ای که همان صبح پیش از رفتن به مطب دکتر خریده بود به پا داشت و از یادآوری اینکه آنها را یک شماره بزرگ تر خریده بود تا مثل همیشه پایش میخچه نزند، خوشحال شد. بجز کیف پول و کاپشن چیزی به همراه نداشت. وقتی از حاشیه روستایی گذشت و وارد جنگل شد، به چیزی فکر نمی کرد؛ نه به مرگ، نه به زندگی، نه به غذا، نه جای خواب. در واقع باید گفت که اصلا فکر نمی کرد. با این حال وقتی هم که هوا تاریک شد، او از راه رفتن دست برنداشت. همانطور با قدم های آرام و منظم پیش می رفت و گاهی که به درختی برمی خورد، به آرامی از کنارش عبور می کرد. نمی ایستاد. به پشت سرش نگاه نمی کرد. دنبال چیزی نبود.

گاهی پایش می لغزید و در سراشیب تپه ای کوچک، زمین می خورد. بعد دوباره به آرامی بلند می شد و در تاریکی مطلق جنگل راه می رفت و به صدای نفس هایش گوش می داد. تا به حال این کار را نکرده بود. نه شب پر ستاره ای بود و نه مهتابی. به این هم اصلا فکر نکرد که هوا مه رقیقی در خود دارد یا ابری است. باز هم راه رفت. فقط کمی توجهش به صدای جیرجیرک ها و شکستن شاخ و برگ های زیرپایش جلب شد. انقدر راه رفت تا بالاخره خسته شد. ایستاد. درختی کنارش بود. بهش تکیه داد. در کاپشنش چمباتمه زد و به همان حالت نشسته، خوابید. سردش نبود. گرمش نبود. گرسنه اش نبود. سیر هم نبود. فقط خواب بود. مثل کودکی. بی گذشته و آینده.

 

هنوز خورشید کاملا بالا نیامده بود که بیدار شد. وقتی خواست بلند شود، دید که دور چکمه پای چپش، مار درازی چمباتمه زده و خوابیده. تکان کوچکی خورد. مار اما تکان نخورد. فکر کرد شاید مار مرده. با انگشت به آرامی پوست سیاه مار را لمس کرد. مار کمی جابه جا شد اما بیدار نشد. مطمئن نبود برای اینکه خواب مار را آشفته نکند یا از ترس نیشش، پایش را به آهستگی از چکمه بیرون کشید. از یادآوری اینکه چکمه اش را یک شماره بزرگ تر خریده بود، دوباره لبخند زد. مار دور چکمه خالی همچنان در خواب بود. با یک لنگه چکمه، به راهش ادامه داد. یک ماه بعد وقتی که پسر ۲۰ ساله اش همراه با پلیس محلی، به دنبال او در جنگل به لنگه چکمه رسیدند، از لابه لای درزهای شکافته و دهانه خزه بسته آن، چند بوته گل پامچال و بنفشه وحشی روییده بود. پسرک با صدای بلند گفت: “کدام احمقی با یک لنگه چکمه در جنگل راه می رود”؟

با این حال مرد با همان یک لنگه به راهش ادامه داد. نه گرسنه اش بود و نه تشنه. هنوز به هیچ چیز فکر نمی کرد. خودش هم از این بابت تعجب کرده بود. اما حتی به تعجب کردنش هم اهمیتی نداد. شاید فقط منتظر بود که یک سری رویدادهای نامحتمل، او را هدایت کنند. هرچند ذهنش صرفا در لحظه اکنون قفل شده بود اما احتمالات، متعدد بودند. او پس از این پیاده روی طولانی چه می توانست بکند؟ می توانست آنقدر روزها و شب ها راه برود تا از فرط خستگی و غلبه بیماری مرموز مناطق جنگلی، در حین راه رفتن، بیهوش شود و بمیرد و طعمه شغال ها و مارها شود. می توانست از درختی بالا برود و از شاخه ای به شاخه ای دیگر بپرد و از تخم پرندگان تغذیه کند و در معاشرت کلاغ ها و گنجشک ها، روزی نه خیلی دور، با توّهم پرواز، دست هایش را از بلندترین درخت آزاد جنگل باستانی هیرکانی، باز کند و بر تخته سنگ بزرگ خزه بسته ای سقوط کند و بمیرد. می توانست در انتهای یکی از جاده های مالروی جنگلی، به کلبه ای روستایی برسد و این چند روز باقی مانده از عمرش را با اهالی آن خانه سر کند و هر روز برایشان شیر گاو بدوشد و هیزم جمع کند و در حالی که به تاتی تاتی کردن بچه شیرخواره شان نگاه می کند، در غروبی غمگین، در میان غبار و هاگ گل های وحشی که از این سو به آن سو می رفتند تا یکدیگر را باردار کنند و به طرز رقت انگیزی به مرگ او بی اعتنا بودند، بمیرد. شاید در کنار همان کلبه برایش قبری می ساختند و رویش می نوشتند: ناشناس. حتی تاریخ هم نمی نوشتند چون ساکنان اعماق جنگل به روزها و هفته ها و سال ها بی اهمیت هستند. آنها فقط تغییر فصول را حس می کنند. پس روی قبرش می نوشتند: ناشناس. تابستان سالی که درخت تلکا خشک شد.

طرح محمود معراجی

طرح محمود معراجی

شاید هم به یکی از بقایای کاروانسراهای جاده باستانی ابریشم بر می خورد که از میان حجره های خزه بسته اش، تنها اتاقک مسقفی باقی مانده بود و او بی لباس و بی معاشرت با آدمیزادها، از سمق درخت ها می خورد و از چشمه نزدیک می نوشید و عورتش را با پوست روباهی که کشته بود، می پوشاند و درحالی که روزی به یکی از ستون های کاروانسرای باستانی تکیه داده بود، خمره سکه های طلای عهد ساسانی را پیدا می کرد و در میان طلاها جان می داد. همانطور که همیشه آرزو داشت: ثروتمند می مرد! اگر اینطور می شد، زندگی اش به مرثیه ای شبیه نبود، بلکه به هجویه ای می مانست که او را با طلاهای دم مرگ، تحقیر می کرد. زندگی اش را با حقوق کارمندی بخور و نمیر سازمان آب و برق و با رویای ثروتی بادآورده گذرانده بود و مرگ غافلگیرانه اش، با واقعیت ثروتی بادآورده، دستش می انداخت.

اما هیچ از این امکان ها، برای او اتفاق نیفتاد. اتفاقی که افتاد از این قرار بود که روز دوم، درست شبیه به روز اول گذشت. درست مثل روز قبل، جز درخت، تپه های کوچک و بلند، جویبارهای از مسیر خارج شده و تک و توک گاوها و اسب های سرگردان، هیچ چیز در برابرش نبود. صبح روز سوم اما با خزش ملایمی دور پای راستش بیدار شد. این بار مار قهوه ای رنگی بود. اینبار وقتی خواست به پوست مار دست بکشد، دستش را زود پس کشید چون لایه نازک بی رنگی از پوست مار در حال جدا شدن بود. کمی جا خورد اما یادش آمد که تابستان فصل پوست انداختن مارهاست. تا به حال هیچ ماری را در این وضعیت ندیده بود. بی حرکت نشست و به تلاش آرام و ساکن مار در پوست انداختن، نگاه کرد. بجز این، اتفاق همانطور تکرار شد. باز هم از اینکه چکمه اش را یک شماره بزرگ تر خریده بود، لبخندی به لب آورد و وقتی از چکمه که مار قهوه ای پیتیلوس دور آن مشغول تولد دوباره بود، دور می شد، برگشت و نگاهی به آن دو انداخت؛ انگار برای هم ساخته شده بودند. بعد از آن، احساس تعادل کرد و تازه به یادش آمد که از صبح روز قبل، با یک لنگه چکمه راه رفته بود و این باعث شده بود کمی کمردرد بگیرد. به پاهای پوشیده در جوراب سبزش نگاه کرد که روی سطح شبنم زده برگ های خشکیده، حال خوش بی سابقه ای داشتند.

 یادش آمد که دیشب موقع خواب، در حالی که همچنان به یک لنگه چکمه در پای راستش نگاه می کرد، به یاد آورده بود که خیلی سال پیش، مادر بزرگش او و بقیه را بالای بستر احتضارش صدا کرد و از آنکه مرگش به تاخیر افتاده بود، عذرخواهی کرد. او گفته بود: “من دارم آرام آرام کار خودم را می کنم. شما بی خود، خودتان را ناراحت نکنید. هر چه باشد، آن هم سر وقت خودش باید اتفاق بیفتد”. منظورش مرگ بود. با این حال موقع مرگ یک جمله گفت: “چقدر ناتمام زندگی کردم!” حالا در حین مرور این خاطره به یاد آورد که مادرش پیش از مرگ گفته بود که مادرش موقع عروسی، تنها ۷ سال داشت و روز جشن عروسی دو دندان شیری جلویش ریخته بود. موقع زایمان اولین بچه ۱۲ سال داشت و دهمین بچه اش را در سن ۳۵ سالگی زاییده بود.

در روز سوم، فهمید که زمان دارد دوباره خودش را نشان می دهد. به طاق سبز بالای سرش نگاه کرد و سعی کرد ساعت را از روزنه های نوری که به زحمت به زمین می رسیدند، حدس بزند. وقتی فهمید در این کار هیچ مهارتی ندارد، تلاش کرد که دست کم تاریخ را به یاد آورد. از آن همه عدد روز و هفته و ماه و سال، ابتدا فقط سال را به یاد آورد. بله درست یادش بود. ۱۳۹۲ بود و بایستی هنوز شهریور ماه باشد. اما از شهریور ماه چند روز پیش در تهران، با شهریور ماه امروز در جنگل، چقدر فاصله بود. حتما تا به حال زن و پسرش با پلیس تماس گرفته بودند. یادش آمد که آنها حتی نمی دانستند که با دکتر قرار دارد. میدان امام حسین بدون او، اداره بدون او، خانه بدون او چطور جایی بودند؟ سال ها بود که آنها به رفت و آمد دائمی صبح زود و عصر او عادت کرده بودند. هر روز راس ساعت ۶ صبح سوار اتوبوس های برقی امام حسین می شد و راس ساعت ۵ بعد از ظهر از آنها پیاده می شد. احساس دلشوره کرد. نمی داند چرا یاد آن فیلم قدیمی افتاد. هرچه فکر کرد اسمش را به خاطر نیاورد. دو سرباز ژاپنی و امریکایی درگیرو دار جنگ جهانی دوم، در جزیره ای متروکه گیر کرده بودند. زبان هم را نمی فهمیدند و دشمن هم بودند. از یادآوری یک صحنه که مرد ژاپنی روی درخت رفت و برای تحقیر مرد امریکایی رویش شاشید، خنده اش گرفت. آن موقع ها که این فیلم را دیده بود، از خنده مرد ژاپنی خوشش آمده بود. یک جور خنده و دندان قروچه با هم بود. با صدای بلند سعی کرد همانطوری بخندد. هاه هاه هاه و دندان هایش را به درخت ها و روزنه های نور نشان داد؛ درست شبیه مرد ژاپنی که می خواست حرص مرد امریکایی را در بیاورد. انعکاس صدایش هنوز نشانی از مرگ نداشت. به خودش گفت: “چه خوب می شود که حرف دکتر مزخرف از آب در بیاید”. اما این فکر خیلی سریع از ذهنش پاک شد. شب داشت فرا می رسید و برای اولین بار در آن سه روز، احساس گرسنگی، بی پناهی، مریضی و ترس از شب و مرگ، فرایش گرفت.

برای لحظه ای از حرکت ایستاد. از اینکه عین دیوانه ها به جنگل زده بود، پشیمان شد. یکهو دلش برای خودش، زن و تنها پسرش سوخت. هنوز برای مردن خیلی جوان بود. دلش خواست گریه کند اما نکرد. با تردید دور خودش چرخید و به درخت ها نگاه کرد که مثل ارواح بلند قامت باستانی ایستاده بودند و از او چشم بر نمی داشتند. سایه های کشدار روی همدیگر افتاده بودند و به همان زودی، تصاویری موهوم و ترسناک درست کرده بودند. به خودش دلداری داد که هنوز تا شب کمی باقی مانده. جیب هایش را گشت. کاشکی لااقل سیگاری بود. روی زمین چمباتمه زد و دو شاخه چوب را همانطور که بارها در فیلم ها دیده بود، روی هم گذاشت و شروع کرد به ساییدن. وقتی هوا دیگر کاملا تاریک شده بود، مچ دست هایش درد گرفته بود. در تاریکی مطلق، همانطور که به درخت تکیه داده بود تا خوابش ببرد، صداهای ریز و حرکت های مرموز اطراف نگرانش کرد. به ارواح جنگلی فکر کرد. به خرس، به گربه وحشی و گرگ. یک آن حس کرد که موجودی نامرئی محکم از پشت بغلش کرده. جیغ کشید. صدایش در جنگل پیچید. مور مور شدن تنش را حس کرد. یکهو چنان توالتش گرفت که نتوانست برای یک دقیقه هم آن را کنترل کند. همانطور که پشتش به درخت بود، زیپش را پایین کشید و درحالی که با چشم های از حدقه درآمده، اطراف را می پایید، خودش را رها کرد. بخار گرم اسید اوریک ادرار در هوای سرد جنگل به دماغش خورد. چندشش شد. صداها همچنان در کنارش در رفت و آمد بودند. بالاخره هنوز نمرده بود و باید از زنده بودن خودش، مراقبت می کرد. سردش شد و به یاد چکمه گرم و نرمش، مثل بچه ها بغض کرد. صدای دندان هایش را شنید که از بغض به هم می خورند. دماغش از سرما یخ شده بود و وقتی قطره اشک روی گونه اش لغزید، از خودش بدش آمد. ترجیح می داد که مثل همان دو روز اول، به هیچ چیز فکر نکند. موقع تولد چیزی را به یاد نداشت. دلش می خواست که موقع مرگ هم ذهنش از هر چیزی خالی باشد. سعی کرد به یاد چیز خوبی بیفتد تا شاید خوابش ببرد. کیف پولش را بیرون کشید و سعی کرد به دو عکس ۳×۴ همسر و پسرش نگاه کند. کمی کیف را این طرف و آن طرف گرفت تا بلکه از جایی نوری ضعیف بتابد و بتواند عکس آنها را برای آخرین بار ببیند. از کجا معلوم که تا فردا زنده می ماند. بی فایده بود. خودش را بیشتر در کاپشنش پیچید و به مادرش فکر کرد. کسی که بعد از مادربزرگش، بیشتر از همه دوست داشت. یادش آمد که وقتی مادربزرگش مرد، مادرش فقط سی سال داشت و با این حال خودش ۱۵ ساله بود. چشم هایش را بست. چیز دقیقی به یادش نیامد. جرقه های کوچکی از لبخندها، جای خالی دندان نیش سمت چپ و نوازش های مادرش تداعی شد. از اینکه هیچ وقت به فکرش نرسیده بود تا به مادرش پول بدهد تا دندانش را درست کند، برای لحظه ای از خودش متنفر شد. بغض کرد اما وقتی وزن دست مادرش روی موهایش را به یاد آورد، دوباره آرام شد. بعد، تصویر دستش را دید، با آستین همیشه بلند، انگشت های کمی زمخت از کار روزانه و دو النگوی نازک طلا که جلویش چای آلبالو گذاشته بود. در نبود خاطرات خوب دیگر، تصویر دست مادرش را با استکان چای آلبالو آنقدر در ذهنش تکرار کرد تا به جای اینکه خوابش ببرد، بالاخره بغضش ترکید. بلند بلند گریه کرد. از رنج هایی که برده بود، از بی پولی ها، از ترس ها، بی کاری ها، تحقیرهایی که شده بود. یادش آمد که چقدر پدرش کتکش می زد. یادش آمد که خودش چقدر پسرش را کتک زده بود. یادش آمد که یک بار زنش از مشت او بیهوش شده بود. یادش آمد که چقدر رئیسش با او بد بود و هر بار به بهانه ای از حقوقش کم می کرد. از خودش متنفر شد. از جایش بلند شد و با مشت و سیلی خودش را زد. آنقدر بلند جیغ کشید که پرنده های خواب آلود، وحشت زده گریختند. هزار جور احساس غیرمنتظره به سراغش آمد. یاد تولد پسرش افتاد و به خودش دلداری داد که در آن روز برای زنش النگوی طلا، هرچند ارزان قیمت، خریده بود. یاد این افتاد که موقع مرگ پدر و مادرش، پیش آنها نبود. یاد این افتاد که چندبار عمدا پول قصابی و مغازه دار را کم حساب کرده بود. از اینکه هزینه دانشگاه آزاد پسرش را نتوانسته بود فراهم کند، چقدر از خودش بدش می آمد اما از یادآوری اینکه با پس اندازی که در بانک دارد و پولی که اداره موظف است بعد از مرگ به خانواده اش بدهد و پسرش می تواند پیکانی بخرد و مسافرکشی کند، کمی خوشحال شد. و بالاخره دوباره با یاد وزن دست مادرش روی موهایش و تصویر دست هایی که در حرکتی ابدی با مهربانی جلویش چای آلبالو می گذاشتند، در میان اشک ها و آه ها و آب دماغی که روی لب هایش آویزان شده بود، خوابش برد.

صبح روز چهارم با کمی کمر درد بیدار شد. اولین احساسی که داشت این بود: هنوز زنده ام! نور خورشید از لابه لای شاخ و برگ ها به رویش می تابید و خنکی هوای جنگل کمی سرحالش کرد. با این حال هنوز از یادآوری ته مانده خاطرات دیشب، از خودش و زندگی دلخور بود. دور و برش را نگاه کرد. درختی با میوه های کوچکی شبیه به ازگیل کنارش بود. با احتیاط یکی را کند و خورد. شیرین و خوشمزه بود. طعمی بین خرمالو و ازگیل داشت. فکر کرد اگر من امروز اینجا نبودم، میوه های این درخت چه بیهوده، می پوسید و روی زمین می ریخت. تا جایی که می توانست خورد و بقیه را توی جیب هایش ریخت. خیلی زود دلپیچه گرفت و همانجا ناچار شد بنشیند و قضای حاجت کند. بوی بد مدفوعش معده اش را به هم ریخت. توی دلش از اینکه در کنار این درخت با میوه های خوشمزه، این کار را کرده بود، از خودش خجالت کشید. بدتر از آن، ناچار شد با برگ های همان درخت خودش را تمیز کند. بالاخره راه افتاد. کمی بعد جوراب های سوراخ و خیسش را در آورد و روی درختی گذاشت. شاید به درد جانوری می خورد. نمی داند چرا یکهو احساس شادابی کرد. انگار گریه ها و فریادهای دیشب، سبکش کرده بود. هرچه بود هنوز زنده بود. نفس می کشید و چه هوای خنک و معطری را هم به ریه هایش می کشید. شاید هم به خاطر شکر موجود در میوه، انرژی گرفته بود. اصلا یکهو از خودش خوشش آمد. از اینکه هنوز زنده است و در جنگل راه می رود و از میوه های درخت تغذیه می کند. از اینکه هنوز چشم هایش چیزهای زیبایی را می بیند… بهتر از این بود که این روزهای آخر را در چهاردیواری خانه ۶۰ متری می ماند و می دید که دیگران به خاطر زنده ماندنشان، پیش او شرمنده اند. شروع کرد به دویدن. دوید. از روی چند تنه کوچک پوسیده پرید. مثل کودکی ذوق زده جیغ کشید و به انعکاس صدای خودش گوش داد. به نفس نفس افتاد. با این همه جوانی، چقدر پیر شده بود. در تمام سالهای بزرگسالی، بدنش در مسیر خانه و اداره، خواب و کرخت شده بود. دوباره دوید تا بیدارش کند. آنقدر دوید که گرمش شد. بلند بلند خندید و نفس نفس زنان، کاپشنش را در آورد و پرت کرد. دلش می خواست دوباره به همان حال دو روز اول برگردد. بی خیال همین چند روز باقی مانده. بی گذشته و بی آینده. بی ترس و نگرانی. به چشمه آب کوچکی رسید. کنارش نشست و کمی آب خورد. بعد دوباره کمی میوه خورد. بو کشید. بوی گل های پامچال و بنفشه وحشی و خاک مرطوب. بوی آب را برای اولین بار حس کرد. باز هم گوش داد. صدای جریان ملایم آب، گنجشک ها، پرواز کلاغ ها و ویز ویز چند مگس و سنجاقک. به پروانه ای که روبرویش پرواز می کرد خیره شد و سعی کرد صدایش را بشنود. حتی از روی جوی رد شد و خودش را به پروانه سفید با خال های قهوه ای و آبی رساند اما با اینکه چند ثانیه ای در نزدیکی گوشش پرواز کرد و رفت، هیچ صدایی نشنید. فکر کرد لابد زیباترین چیزها، بی سرو صدا می آیند و می روند.

از آن لحظه به بعد تمام حواسش را در گوش هایش متمرکز کرد. روزها به صداها گوش می داد. سعی می کرد با چشم های بسته راه برود و به سمت صداها حرکت کند. شب ها با اینکه دیگر حتی کاپشن هم نداشت، سردش نمی شد. چون همه حواسش به صداها بود. صدای ملایم نسیم. صدای برگ های روی درخت ها. صدای برگ های خشک زیر دست و پای حیوانات. صدای جیرجیرک ها، سنجاقک ها، سیرسیرک ها. با شنیدن صداها، ترس هایش فروریخت. حتی فکر کرد که ارواح هم اگر باشند، جزیی از این زندگی هستند و ترس ندارند. آنقدر مجذوب صداهای اطرافش شد که بالاخره در روز پنجم موفق شد تا صدای آرواره های یک آخوندک موقع خوردن یک ملخ سبز کوچک را بشنود. در پایان روز پنجم، درست وقتی که داشت کم کم خوابش می برد، برای اولین بار در زندگی اش متوجه مسیر حرکت و خنکی اکسیژن به ریه هایش شد. با تعجب به نفس کشیدنش توجه کرد. در واقع همان لحظه کشفش کرده بود. هوای خنک و پاکیزه به آرامی از بینی اش وارد نای می شد و سپس وارد ریه و قلب. کاملا می توانست طول مسیر را با ورود خنکی هوا به درون بدنش حس کند. بعد، هوای گرم از درون ریه هایش وارد نای می شد و به بینی می رسید و به طبیعت برمی گشت. فقط خدا می دانست که تا آن زمان که ۴۵ سال و شش ماه و سه روزش بود، چند میلیون بار دم و بازدم کرده بود و با اینحال حتی به یکی از آنها هم توجه نکرده بود. به یکی از آنها که همه زندگی اش به آن بسته بود. از خودش دلخور شد. از اینکه آنقدر غیرهوشیار زندگی کرده بود. اما خیلی زود به خودش تشر زد: “خوب حالا که بالاخره بهش توجه کردم. بهتر از این است که می مردم بی آنکه لذت نفس کشیدن را فهمیده باشم”. بعد به آرامی با چشم های بسته، به مسیر رفت و آمد تنفسش توجه کرد و حس کرد چقدر سبک و آرام شده است. انگار همه انرژی های خوب با اکسیژن معطر جنگل وارد ریه هایش می شد و همه انرژی های منفی و تلخی های زندگی با بازدم از بدنش بیرون رانده می شد. در آخرین لحظات که هنوز بین خواب و بیداری بود صدای آبشار دوری را شنید. از اینکه فردا آبشاری می دید، با ذوق و لبخند به لب، خوابید درحالی که برخلاف همیشه، روی زمین با دست های باز دراز کشیده بود و به ستاره های دور لبخند می زد و به مسیر خنک تنفس توجه می کرد.  برای اولین بار احساس می کرد جزئی از این جنگل است و چیزی بیرون از او نمی تواند تهدیدش کند.

روز ششم، هنوز چشم هایش بسته بود که با صدای آبشار، بیدار شد. دلش می خواست همانطور با چشم های بسته بلند شود و آنقدر راه برود تا به آبشار برسد. همین کار را کرد. در مسیر، چند بار زمین خورد اما چشم هایش را باز نکرد و لبخند از روی لب هایش محو نشد. فکر کرد چقدر همه چیز اینطوری زیباتر است و شاید اگر در طول زندگی خودش را به صداها، سپرده بود، به جاهای بهتری می رسید. صداهایی که وقتی بهشان دقیق گوش می داد، عمق پیدا می کردند، جان می گرفتند و با آدم حرف می زدند. بالاخره آنقدر به صدای آبشار نزدیک شد که قطرات ریز آب روی صورتش شتک زدند.

چشم هایش را باز کرد. منظره آبشار زیر پایش زیباتر از آن چیزی بود که فکر می کرد. اما چیز دیگری هم بود. آنجا آخرِ جنگل بود. یا شاید اگر جرات می کرد به خودش می گفت: آخر دنیا! آخرِ جنگل، آن چیزی نبود که در فیلم های افسانه ای دیده بود. آخر جنگل دره ای تنگ، منتهی به آبشاری بزرگ بود که به اعماق زمین فرو می رفت. جنگل کم عرض شده بود. پهنای جنگل تنها به اندازه سه برابر طول دست های باز شده اش بود. پشت سرش درخت ها در مسیری قیف مانند دوباره زیاد می شدند. در دو طرفش دیواری از درخت های عظیم بود. سعی کرد دست کم دستش را از بین درخت های دو طرفش رد کند اما بی فایده بود. آنقدر به هم چسبیده بودند که بیشتر شبیه به تنگه ای از دیوارهای درختی بودند و آنقدر بلند بودند که اگر می خواست سرشان را ببیند از عقب به زمین می افتاد. درخت های معمولی، پشت سرش تمام می شدند. به آبشار زیر پایش نگاه کرد. مار زرد رنگی را دید که از مسیر باریکی در کنارش پایین خزید. هیجان زده بود. فکر کرد آن پایین چه خبر می تواند باشد؟ از مسیر خیس و لغزنده پایین رفت. هنوز چند قدم نرفته بود که لباس هایش کاملا خیس شد. به بدنش چسبید و مانع حرکت آزادانه اش شد. بلوز و شلوارش را در آورد. پیش از آنکه آنها را روی تخته سنگی رها کند، یاد کیف پولش افتاد. آن را از جیب شلوارش بیرون کشید و پول هایش را شمرد. خودش هم از انجام این کار احمقانه خنده اش گرفت. پنج هزار و صد تومان بود. با کمی پول خُرد و یک برگ بلیت اتوبوس. از دیدن ته بلیت سینمایی که سه ماه پیش با زن و پسرش رفته بود، خنده اش گرفت. به کارت اداره اش نگاه کرد و به عکس های سه در چهار پسر و همسرش. از اینکه عکسی با ژست طبیعی از آنها به همراه نداشت، خودش را سرزنش کرد. صورت هر دویشان را بوسید و همه چیز را دوباره در کیفش جاسازی کرد و آن را روی بلوز و شلوار پارچه ای تا شده اش، گذاشت و رفت.

بدون لباس  راحت تر می توانست خودش را از سنگ ها پایین بکشد. از کنار ارتفاع نُه آبشار گذشت و در کنار نُه حوضچه که زیر آبشارها درست شده بود، استراحت کرد، آب نوشید و خوابید تا سرانجام در روز هفتم به آخرین آبشار رسید. از آن پایین به بالا نگاه کرد. چقدر از زمین دور شده بود. از تهران، از خانواده اش، از همکارها، از آقای دکتر با خبر مرگش، از همه آدم ها و حتی جنگل. فکر کرد حتی چقدر از ترس مرگ هم دور شده است. آنچه آن بالا پیدا بود را نمی شد آسمان نامید. چیز غبارآلود و مه آلود خاکستری رنگی بود که در پشت قطرات پر فشار نُه آبشار محو و ناپدید شده بود. انگار که اصلا نبود. در کنار آخرین حوضچه آبشار که به کوچکی آبشار دوقلو  بود، جوی باریکی راه افتاده بود. در کنار آن راه رفت تا به دهانه غاری رسید. نه سردش بود. نه گرمش. نه می ترسید و نه نگران چیزی بود. احساس سرخوشی و کنجکاوی بی سابقه ای داشت و کمی بازیگوشی. فکر کرد از آخرین ماجراجویی که کرده بود، لابد بیشتر از سی سال می گذشت. یادش آمد وقتی خیلی بچه بود، یک بار با پسرعمویش در پیچ و خم های کوچه باغ های فشم گم شده بود. دو ساعت طول کشید تا خانواده ها پیدایشان کردند و در آن دو ساعت، آنها آنقدر آلبالو از باغ ها دزدیده و خورده بودند که دلدرد گرفته بودند.

 وارد غار شد. تاریک بود اما نه آنقدر که نتواند راهش را پیدا کند. به صدای جریان آب گوش داد و راهش را پیدا کرد. نمی داند که دقیقا از چند دالان رد شد و چقدر در تاریکی با صدای جریان آب، پیش رفت تا نور ضعیفی دید. به چیزی فکر نکرد اما فیلم هایی که دیده بود، احتمال هایی را به ذهنش آوردند. ممکن بود که انعکاس نور سنگ های فسفری یا طاقدیس های بلوری باشد یا حشرات ریزی شبیه به کرم های شبتاب. حتی یاد پدرژپتو و حضرت یونس در دل نهنگ افتاد. اما آنچه بود، چیزی کاملا متفاوت بود. روبرویش در انتهای آن دالان های مارپیچ تاریک، محوطه بن بست کوچکی بود که کریستال های ریز و درشت از دیوارهایش بیرون آمده بودند و از تابش نور شمع کوچکی می درخشیدند. جوی آب به دو رشته تقسیم شده بود و دور تا دور محوطه بن بست را گرفته بود. مرد جوان بسیار زیبا، با موهای شفاف قهوه ای، شلوار قهوه ای رنگ و پیراهن سفیدی که مثل کریستال می درخشید، روی صندلی چوبی ساده و کنده کاری قدیمی نشسته بود و به نور شمعی که روبرویش روی میز چوبی کوچکی می سوخت، خیره شده بود. نیمرخ مرد جوان، رو به او بود و دست هایش روی دسته های صندلی. اصلا مرد جوان به خودش زحمت نداد تا رویش را به سمت مرد برگرداند اما با این حال انگار از مدت ها پیش منتظرش بود. او که با دیدن مرد جوان دست و پایش را گم کرده بود نمی دانست چه کند. از اینکه لباس هایش را در آورده بود و در حضور او اینطور نیمه عریان بود، از خودش خجالت کشید. دوست داشت بنشیند و بعد از روزها سکوت، کمی با او حرف بزند یا تقاضای غذایی بکند اما مرد جوان چنان در سکوت پرجذبه و احترام برانگیزی فرو رفته بود که حتی به خودش اجازه نداد، بنشیند. همانطور که این پا و آن پا می کرد، محو تماشای آن همه زیبایی بود. وقتی داشت باخودش فکر می کرد که مگر می شود مردی این همه زیبا هم باشد، مرد جوان با صدایی که در آن نه انتظار بود و نه دلخوری، گفت: “چقدر دیر آمدی؟” او که نمی دانست چه جوابی بدهد، از دهانش پرید: “چقدر اینجا پایین است”.

مرد جوان چشم از نور شمع برداشت، به چشم های او خیره شد و با صدایی یکنواخت که در آن نه بی اعتنایی بود و نه توجه، نه رغبت بود و نه بی رغبتی، اطلاع داد: “اینجا پایین نیست”.

او همانجا ایستاد و به مرد جوان زیبا خیره ماند بی آنکه حتی به خودش اجازه دهد برای رفع خستگی به دیوار تکیه دهد. در چهره و طرز نشستن مرد جوان چیزی بود که در او احترام و لذتی توصیف ناپذیر بر می انگیخت. انگار او را از سالها پیش می شناخت؛ او را که طوری نشسته بود که انگار از ازل تا ابد در همان حالت نشسته است و به شمع نگاه می کند.

حتما زمان از حرکت ایستاده بود چون او دیگر گذشت آن را حس نمی کرد. خستگی و گرسنگی به همان زودی تمام شده بود. هر چه بود، فقط دلش می خواست همانجا بماند و محو زیبایی احترام برانگیز صورت مرد جوانی شود که انگار بی آنکه بداند، همه عمر در آرزوی دیدارش بود. شاید بعدها این شانس را پیدا می کرد که با او کمی درددل کند. یا شاید آن دور و برها، راه هایی بود که مرد جوان به او نشان می داد و اوقاتشان را اینطور با هم پر می کردند. در این صورت، این بهترین پایانی بود که برای سفرش می توانست تجسم کند، هرچند که یک ماه بعد، وقتی پسر بیست ساله اش در جست و جوی او، این سو و آن سوی جنگل را می گشت، هرگز به هیچ آبشاری برنخورد و هرگز به انتهای جنگل نرسید. چه بسا که با خودش فکر می کرد، چقدر احمقانه است اگر کسی فکر کند این جنگل تو در تو، انتهایی هم دارد!

۱۲.۱۲. ۲۰۱۳ پرت. استرالیا