ولادیمیر ناباکوف/بخش دو/پاره‌ی یک

۱

از آن‌جا سفرهای بی‌پایانِ ما به سراسر آمریکا شروع شد. دیری نپایید که متوجه شدم در میانِ انواع هتل‌ها و مهمانسراها، فانکشنال مُتل از همه بهتر است، تمیز، مرتب، با خلوتگه‌هایی امن، بهترین جا برای خواب، برای بگومگو، آشتی، عشق‌بازیِ نامشروع و سیری‌ناپذیر. در آغاز، وقتی از ایجاد هرگونه شک، سخت می‌هراسیدم، از صمیم دل حاضر بودم که هزینه‌ی اتاق‌های دو واحدی با دو تخت دونفره را هم بپردازم. وقتی دو اتاق از هم مجزا نبودند و فقط تقلید ریاکارانه از دو اتاق خصوصی بود، چون نیم‌دیوار چوبی‌ای اتاق را به دو لانه‌ی عاشقانه‌ی متصل به هم تقسیم می‌کرد، مانده‌ام به چه منظوری این‌گونه برنامه‌ریزی می‌کردم. اما رفته‌رفته که از احتمالِ رخداد بی‌بندوباری‌های شرافتمندانه در این‌گونه اتاق‌های دوبخشی باخبر شدم (دو زوج جوان که با خشنودی جفت‌شان را تاخت می‌زنند یا کودکی خودش را به خواب می‌زند تا زیروبم‌های سرّی اتاق دیگر را بشنود) گستاخ‌تر شدم، و گهگاهی اتاقی با یک تخت و یک تختخواب تاشو یا تختخواب دونفره‌ی کوچک، سلول زندان یا بهشتی با کرکره‌های بسته‌ی زرد می‌گرفتم تا در پنسیلوانیای بارانی، رویای ونیز و آفتاب تابان‌اش را بیافرینم.

lolita-book-cover

کم‌کم فهمیدیم، یا اگر بخواهم از کلامِ فلوبر استفاده کنم باید بگویم، دریافتیم۱ که ویلاهای سنگی زیر درختان شاتوبریان۲، اتاق‌های آجری، اتاق‌های خشتی، ساختمان‌های روکار سیمانی، همان‌هایی‌اند که در کتاب‌های گردشگریِ بنگاه‌های اجاره‌ی اتومبیل به نام‌های «پرسایه» «فراخ» «نماکاری شده» تعریف شده‌اند. اتاق‌های چوبی که از چوب کاج پرگره ساخته شده بود و به رنگ قهوه‌ای طلایی بود، لولیتا را به یاد استخوان‌های مرغ سرخ‌شده می‌انداخت. در این کلبه‌های تخته‌کوبی‌شده با دوغابِ گچی روی تخته‌ها، و بوی فاضلاب یا بوهای غم‌انگیز دیگر، کلبه‌هایی که هیچ چیز برای لافیدن نداشتند (به‌جز «تختخواب‌های‌ِ خوب») و صاحبخانه‌های جدی که همیشه آماده بودند چیزی به مهمان‌ها بدهند («…خب… می‌توانم این یا آن را به شما بدهم») و ما نمی‌پذیرفتیم، احساس حقارت می‌کردیم.

کم‌کم دریافتیم که (چه عیش شاهانه‌ای!‌) این اسم‌های تکراری اغواکننده‌اند: مثل متل سان‌ست، ویلای یو بیم، باغ‌های هیل‌کرست، باغ‌های پاین ویو، باغ‌های مونتین ویو، باغ‌های اسکای‌لاین، باغ‌های پارک پلازا، گرین ایکرز یا باغ‌های مکس. گاهی هم بر سر در یا جلو این مسافرخانه‌ها جمله‌ای نوشته بودند مثل، «قدم بچه‌ها سر چشم ما، ورود حیوانات دست‌آموز آزاد است (قدم شما سر چشم ما، ورود شما آزاد است.) حمام‌ها بیش‌تر اتاقک‌های کاشیکاری شده‌ای بودند با مکانیسم‌های گوناگون آبفشانی، اما با ویژگی سردوگرمِ کاملا یکسان؛ میان حمام کردن، ناگهان آب یا داغ می‌شد یا یخ می‌کرد، بسته به این‌که همسایه‌ات شیر آبِ سرد حمام‌اش را باز کرده یا شیر آبِ گرم را، و تو را از حرارتی که بادقت تنظیم کرده بودی محروم می‌کرد. در برخی متل‌ها، بالای توالت (که روی مخزن آب‌شان به‌گونه‌ای غیربهداشتی حوله‌های تاشده گذاشته بودند) هشداری چسبانده بودند و از مسافرها می‌خواستند که توی کاسه‌ی توالت، آشغال، قوطی آبجو، پاکت و نوزاد مرده نیاندازند. در برخی دیگر، زیر شیشه‌ی روی میز کاغذهایی بود با این مضمون: کارهایی که در این مکان می‌شود انجام داد (اسب‌سواری: سوارکارهایی را می‌بینید که در راه برگشت از گردش‌های رویاییِ زیر مهتابِ شبانه به این سمت می‌آیند. لولیتای غیررویایی با ریشخند گفت، «اغلب ساعت سه صبح.»)

  کم‌کم دریافتیم که چه آدم‌های جورواجوری مدیر متل‌ها می‌شوند، مردها بیش‌تر یا مجرم اصلاح‌شده، یا معلم بازنشسته و یا تاجر ورشکسته‌اند و زن‌ها، با رفتارهای مادرانه، علیامخدره‌های قلابی و مادام‌نما. گاهی هم در دل شب‌های داغ و شرجی، قطارها با صدایی سوزناک و بدشگون، با صدایی آمیخته از قدرت و هیستری جیغ می‌کشیدند.

هیچ‌وقت به خانه‌های گردشگری، یعنی خویشاوندانِ روستاییِ آرامگاه‌ها نمی‌رفتیم؛ خانه‌هایی با اتاق‌های کوچک و سنتیِ اشراف‌مآب و بی‌دوش، با میزتوالت‌های پرنقش‌ونگارِ سفیدوصورتی و دلگیرکننده، و عکس‌هایی از بچه‌های خوش‌پوشِ خانم صاحبخانه. گهگاهی هم تسلیم خواسته‌ی لو می‌شدم و به هتل‌های «واقعی» می‌رفتیم. وقتی توی ماشین، در کنار جاده‌های رمزآمیز، در سکوتِ غروب‌های شاداب نازونوازش‌اش می‌کردم، او هم این هتل‌ها را از کتابی انتخاب می‌کرد؛ هتل‌های درجه یکِ کنار دریاچه با انواع چیزهایی که زیر نور چراغ‌قوه بزرگ و عالی می‌نمودند و لولیتا را به‌هیجان می‌آوردند. چیزهایی مانند هم‌صحبت‌های دمخور، پذیرایی با خوراک‌های سبک میان دو وعده‌ی غذایی، کباب در فضای باز. همین‌ها چشم‌انداز نفرت‌انگیزی از پسرهای دبیرستانیِ بدبوی عرق‌گیرپوش را به یادم می‌آورد که گونه‌های سرخ‌شان را روی گونه‌ی لولیتا می‌گذارند و دکتر هامبرت بیچاره، غمگین روی علف‌های مرطوب می‌نشیند و زانوهای عضلانی‌اش را در آغوش می‌گیرد. برای لولیتا متل‌های قدیمی بیش از بقیه‌ی منزلگاه‌ها خالی از لطف بود و به‌جز «فضای اشرافی» و پنجره‌های نقش‌ونگاردار و «غذاهای هو-و-وم و فراوان» چیز دیگری نداشت. گاهی خاطره‌ی گران‌قدری از هتل باشکوهِ پدر، مرا وامی‌داشت که در این کشورِ بیگانه دنبال مشابه‌اش بگردم. اما زود ناامید می‌شدم؛ لو هم‌چنان دنبال آگهی‌های غذاهای خوشمزه می‌گشت، در حالی‌که من از آگهی‌هایی چون، هتل تیمبر، ورود بچه‌های زیر چهارده‌سال آزاد است، هیچ لذت اقتصادی نمی‌بردم. از سوی دیگر، وقتی آن تفریحگاه‌های ایالت‌های غربِ میانه را که مثلا «درجه یک» می‌گفتند، به یاد می‌آورم، چندش‌ام می‌شود؛ منظورم همان تفریحگاه‌هایی‌ست که در آگهی‌های‌شان می‌نوشتند، نیمه‌شب برای خوراکی‌های سبک «به یخچال یورش ببرید» و کارمندهای‌اش شیفته‌ی لهجه‌ی من می‌شدند و می‌خواستند بدانند اسمِ دختریِ زن مرده‌ام یا اسم دختریِ مادرم چیست. هزینه‌ی دو روز ماندن در آن هتل، صد و بیست و چهار دلار شد! آن اتاقِ دنج خیلی شیکِ هتل میراندا را یادت می‌آید که قهوه‌ی رایگان صبحگاهی و آب‌سردکن داشت، و ورود کودکان زیر شانزده سال ممنوع بود؟ (البته لولیتاها نمی‌توانستند بیایند.)

پس از رسیدن به یکی از متل‌های ساده‌تری که پاتوق همیشگی‌مان شده بود، لولیتا بی‌درنگ پنکه را روشن می‌کرد و صدای غِرغِرش را درمی‌آورد یا مرا وامی‌داشت که توی رادیوی‌اش بیست‌وپنج سنت پول بریزم و روشن‌اش کنم، یا همه‌ی در و دیوارنوشته‌ها را می‌خواند و ناله‌اش را سر می‌داد که چرا نمی‌تواند با اسب به یکی از آن راه‌های مال‌رویی که تبلیغ کرده‌اند برود یا چرا نمی‌تواند در چشمه‌های آبِ گرم معدنی شنا کند. بیش‌ترِ وقت‌ها قوزکرده و کسل دنبال دوست می‌گشت. در فضای چمن‌ حیاط، روی شکم‌اش دراز می‌کشید یا به‌گونه‌ای زشت و هوس‌انگیز  توی صندلی راحتی قرمز، صندلی تاشوی سبز یا صندلی راحتی‌ای با پارچه‌ی کرباسِ راه‌راه زیر سایبانی می‌نشست و پاهای‌اش را روی زیرپایی‌ای می‌گذاشت. معمولا ساعت‌ها او را با ریشخند و چرب‌زبانی یا تهدید و یا وعده و وعید تشویق می‌کردم که به اتاق‌ِ پنج‌دلاری خلوتِ متل بیاید و چند ثانیه دست‌وپای برنزه‌اش را به من قرض بدهد تا کاری را که ممکن بود برایش از این خوشیِ منِ بیچاره برتر باشد، بپذیرم.

وقتی لولیتا، آن مجموعه‌ی خامی و فریبکاری، دلربایی و بددهنی، اخم‌های تلخ و خنده‌های گلگون تصمیم می‌گرفت که بد باشد، آزاردهنده‌ترین و لوس‌ترین بچه می‌شد. برای دل‌زدگی و بهانه‌های بی‌موقع و بدموقع‌اش، برای مثلِ کنه چسبیدنِ‌اش به یک چیز، برای ولوشدن‌، خستگی، نگاه‌های بی‌حوصله، و برای ول‌گشتن‌های‌اش مثل دلقک‌های پرحرفی که او فکر می‌کرد در دنیای پسرهای لوطی‌مسلک نقطه‌ی قوتی‌ست، درست آمادگی نداشتم. به لحاظ ذهنی او را به‌گونه‌ای زننده، ساده و سنتی یافتم. جاز پرحرارت و دلنشین، رقص‌های دونفره، بستنی شیرین، مجله‌های فیلم و موسیقی و این‌ها چیزهای مورد علاقه‌اش بودند. خدا می‌داند که تو شکم جعبه‌های شیکِ موسیقی‌ای که به‌همراه سینی‌های غذای‌مان می‌آمد، چقدر پول خرد ریخته‌ام! هنوز هم صداهای تودماغی آن جوان‌های نامرئی‌ای را که برای او می‌خواندند، می‌شنوم؛ جوان‌هایی با اسم‌هایی مثل سامی، جو، ادی و تونی و پگی و پتی و رکس. همان‌طور که مزه‌ی آب‌نبات‌های جورواجورش به کام‌ام چسبیده، همه‌ی آن آهنگ‌های پراحساس هم توی گوش‌ام تکرار می‌شوند. به هر آگهی‌ای که در فیلم‌های عاشقانه یا روی پرده‌های سینما می‌دید یا به هر توصیه‌ای که آن‌ها می‌کردند، ایمانی ملکوتی داشت؛ مثل آگهی «استاراسیل جوش‌ها را از بین می‌برد،» یا «دخترها، بهتر است پایین پیراهن‌تان را از شلوار بیرونِ نگذارید، چون جیل می‌گوید این کار را نکنید.» اگر روی بیلبوردِ کنار جاده‌ای نوشته بود، «از فروشگاه ما دیدن کنید» باید به آن فروشگاه می‌رفتیم، و از میانِ صنایع دستی بومیان، عروسک، گردنبند یا دستبندهای مسی و آب‌نبات‌های کاکتوسی می‌خرید. کلمه‌هایی مثل «رخت نو» و «سوغاتی» با آوای دلنواز و سه هجایی‌شان هوش از سرش می‌برد. اگر روی شیشه‌های رستوران‌بار‌ها نوشته بودند نوشابه‌های تگری، خودبه‌خود به هیجان می‌آمد، گرچه نوشابه‌های همه‌جا تگری بودند. برای آگهی‌ها جان‌فشانی می‌کرد: مصرف‌کننده‌ی ایده‌آل، سوژه و ابژه‌ی همه‌ی آگهیِ‌های مسخره‌ی بیلبوردها و دیوارها. تلاش می‌کرد که مشتری رستوران‌هایی شود که روح مقدس «هانکن داین» روی دستمال‌کاغذی‌های زیبا و روی سالادهای آراسته به پنیر محلی‌اش نشسته، اما همیشه موفق نبود.

آن روزها هنوز هیچ‌کدام‌مان به حق سکوتِ نقدی فکر نکرده بودیم، حق سکوتی که بعدها مرا از نظر روحی و او را از نظر معنوی نابود کرد. آن روزها از سه شیوه‌ی دیگر استفاده می‌کردم تا خلق‌و‌خویِ ناسازگارِ معشوقه‌ی کرک‌دارم را تا اندازه‌ای پذیرفتنی کنم. چند سال پیش از آن، تابستانِ سراسر بارانی‌ای را در آپالاچی، در مزرعه‌ی یکی از هیزهای عبوس و ترش‌رویی که حالا دیگر او و وابستگان‌اش هم مرده بودند، زیر نظر خانم فیلنِ بدخلق گذرانده بود. مزرعه هنوز در پایان جاده‌ای خاکی، در راسته‌ی مزرعه‌های چندجریبیِ ذرت، بر لبه‌ی جنگلی بی‌گل بود و بیست مایل از نزدیک‌ترین دهکده فاصله داشت. لو از دورافتادگیِ آن خانه‌ی مزرعه‌ای، مترسک، چراگاهِ خیس، باد و طبیعتِ دست‌نخورده و مغرورش با نفرت یاد می‌کرد، دهان‌اش را کج‌وکوله می‌کرد و زبان‌اش را کلفت و تا نیمه از دهان بیرون می‌آورد. آن‌جا بود که به او گفتم ممکن است برای ماه‌‌ها یا شاید حتا سال‌ها با من در هجرت زندگی کند و زیر نظر خودم فرانسه و لاتین بیاموزد، مگر «رفتار کنونی‌اش» تغییر کند. آه شارلوت، کم‌کم دارم به حرف‌های‌ات می‌رسم!

بچه‌ی ساده باور کرد و با جیغی از ته دل گفت، نه! پس از آن، هر وقت برای پایان‌دادن به توفان بدخلقی‌اش، در میان جاده دور می‌زدم و نشان می‌دادم که دارم او را به آن خانه‌ی فکسنی تیره‌ و دلگیر می‌برم، وحشت‌زده به دستِ روی فرمان من چنگ می‌زد. اما رفته‌رفته که از غرب دور می‌شدیم، این تهدید اهمیت‌اش کم می‌شد و مجبور می‌شدم شیوه‌های دیگری پیشه کنم تا تن به سازش دهد.

از میان آن شیوه‌ها، یاد کردن از تهدیدهای تربیتی عرق شرم به جان‌ام می‌نشاند. از همان آغازِ هم‌راهی‌مان آن‌قدر باهوش بودم که بدانم او را چه‌گونه تربیت کنم تا رابطه‌مان را به‌صورت راز نگه دارد، و این رازداری رفته‌رفته، سرشت او شد؛ حتا وقتی مجبور بود مرا تحمل کند و از من دلخور می‌شد، یا حتا زمان‌هایی که دنبالِ لذت‌هایی دیگر بود.

به او می‌گفتم، «بیا پدرِ پیرت را ببوس، و آن خلقِ عبوسِ نامعقول را دور بیانداز. در آن زمانی که من هنوز مرد رویاهای‌ات بودم (خواننده‌ام متوجه‌ می‌شود که حرف زدن به زبانِ لولیتا چه‌قدر برای‌ام دردناک است) تو برای عکس‌ها و نوشته‌های احساساتی هنرپیشه‌های محبوب و درجه‌یک هم‌عصرهای‌ات غش می‌کردی (لو پرسید: درجه‌یک چه‌چیزهای‌ام؟ انگلیسی حرف بزن!) آن ستاره‌های محبوب و عزیزت که تو فکر می‌کردی مثل هامبرت هامبرت‌اند. ولی حالا فقط برای تو پیرمردی‌ام، پدری خیالی و پیر که از دختر خیالی‌اش مواظبت می‌کند.

«دلوروس عزیزم! هدف من این است که تو را از همه‌ی حوادث وحشتناکی که در ‌پس‌کوچه‌ها و میانِ انبارهای زغال برای دختربچه‌ها رخ می‌دهد، یا همان‌طور که خودت هم خوب می‌دانی، اتفاق‌هایی که در سفید‌ترین روزهای تابستان، در باغ‌های توتِ سفید می‌افتد، حفظ کنم. به‌رغم همه‌ی مشکلات، من هم‌چنان از تو سرپرستی خواهم کرد و اگر دختر خوبی باشی، امیدوارم به‌زودی، دادگاهی این سرپرستی را قانونی کند. اما دلوروس هیز، بهتر است این واژه‌ی «قانونی» را فراموش کنیم، این واژه‌ همان باری را دارد که واژه‌های زندگی زناشویی شهوانی و هرزه در خود دارند. من جانیِ روانی و مجرم جنسی نیستم که در کنار کودکی به آزادی‌های ناشایست برسم. او که تو را بی‌صورت کرد، چارلی هومز بود. من درمانگرم، من بابایی تو هستم لو. نگاه کن، این‌جا یک کتاب علمی دارم که درباره‌ی دختران کم‌سن است. ببین عزیزم، ببین چه می‌گوید. برای‌ات می‌خوانم: یک دختر طبیعی، توجه کن، می‌گوید یک دختر طبیعی معمولا همه‌ی تلاش‌اش این است که پدرش را خوشحال کند. او در پدر نشانی از مرد آرزوهای گریزپای‌اش می‌بیند («گریزپا» کلمه‌ی خوبی‌ست از پولونیوس۳ !) و مادر عاقل (مادر بیچاره‌ی تو عاقل بود و اگر زنده بود) تو را به همراهی و دوستی میان پدر و دختر تشویق می‌کرد، چون می‌دانست که دخترش از راهِ رابطه با پدرش به ایده‌آل‌های‌اش از عشق، و به ایده‌آل‌هایِ‌اش از جامعه‌ی مردان شکل می‌دهد، ببخش که به این سبکِ پیش‌پاافتاده حرف می‌زنم. حالا این کتابِ خوب از رابطه چه منظوری دارد، و پیشنهادش چی‌ست؟ دوباره از همین کتاب نقل قول می‌کنم: در میان سیسیلی‌ها رابطه‌ی جنسی میان پدر و دختر پذیرفته شده است، و دختری که در این رابطه هم‌باش می‌شود، در جامعه‌اش تحقیر و محکوم نمی‌شود. لو، من سیسیلی‌ها را می‌ستایم، ورزشکارهای بزرگ، موسیقی‌دان‌های خوب، مردمی شریف و عاشقانی بزرگ‌اند. حالا بهتر است از اصل موضوع دور نشویم. اما چند روز پیش یک ماجرای ریاکارانه‌ای در روزنامه خواندیم که مرد میانسالِ بی‌وجدانی محکوم شد چون با منظوری غیراخلاقی (حالا این منظور هرچه بود) قانون را زیر پا گذاشته و دختر نه‌ساله‌ای را از بزرگراهی به بزرگراه دیگر برده بود. دلورس عزیزم! تو نه‌ساله نیستی بلکه تقریبا سیزده‌ساله‌ای، و نباید فکر کنی که برده‌ی دوره‌گرد من‌ای. من قانونی را که با بازی با کلمات و ایهامی وحشتناک توصیف می‌شود، محکوم می‌کنم، آن کینه‌ورزی‌ای را که خدایانِ ایهام و بازی با کلمات علیه تنگ‌پوشانِ کم‌فرهنگ داشتند محکوم می‌کنم. من پدر توام، و دارم انگلیسی حرف می‌زنم، و خیلی دوست‌ات دارم.

 ۱. Nous  connшmes   گوستاو فلوبر در رمان مادام بوواری هنگام شرح تجربه‌های بدفرجامِ اِما بوواری با رفیق‌های‌اش از این عبارت استفاده می‌کند. (م)

 ۲.فرانسوا رنه شاتوبریان، نخستین نویسنده و نقاشی بود که در آغاز قرن نوزدهم از اروپا (فرانسه)‌ به آمریکا سفر کرد. گویی تنومندی و بزرگی درختان آمریکا برای شاتوبریان بسیار شگفت‌آور بوده. به نظر می‌آید ناباکوف این عبارت را از داستان «آتالا» نوشته‌ی شاتوبریان برداشت کرده. (م)

۳.پولونیوس، پدر اوفلیا در نمایشنامه‌ی هملت، نوشته‌ی شکسپیر. (م)

پاره ۲۲ را اینجا بخوانید