یادم هست در پایان اولین روز آشنایی ام با پیام ــ جسارت اش موجب شد که این بیت از حافظ  به ذهنم خطور کند و بر زبان جاری شود؛

می روی و مژگانت خون خلق و می ریزد     

تیز میروی جانا ترسم ات فرو مانی

شاید به درکِ قسمتی از پتانسیل شخصیتِ منحصر به فرد و متفاوتِ او رسیده بودم که من؛

غلام آن کلماتم که آتش انگیزد      

نه آب سرد زند در سخن به آتشِ تیز

آشنایی مان علیرغم اختلاف سن و نگاه ــ به دوستی انجامید. در جریانِ پرنشیب و فرازِ زندگی و آثارش قرار گرفتم و تا حدودی به خصوصیات اش نزدیک شدم؛ یک رو، مهربان، صمیمی، گاهی عصبی، نکته سنج، تیزهوش و یک رای، مهم تر از این ها پاک و صادق.

همیشه بر این اندیشه بودم که هنرمند ــ تنها با رخنه کردن به روابط میان انسان ها می تواند هنرمند شود؛ پیام اما استثنا ست!…   

قطعا اولین کسی نیستم که گفته است هنرمند بودن بدون زجر کشیدن محال است. ای کاش اولین کسی باشم که می گوید؛ بدون غیرعادی بودن و غیر طبیعی بودن ــ هنرمند شدن امکان پذیر نیست. پیام غیرعادی ست. زندگی اش پر از حرمان، پر از تشنج و نابسامانی ست. به حدی که او را گیج کرده است. فشارهایی که برای افسرده کردنش روی او آمده می توانسته هر انسانی را بسوزاند و از پا بیندازد. اما پیام را پخته و به اوج کشانده. به نوعی تحمل نشانده، به نوعی هنجار، به نوعی نظم در بی نظمی؛ اندازه ای که من و ما او را تحمل بتوانیم. ایستادگی می کند، با پایمردی به شرافت. اما او هنوز خودش را تحمل نمی کند. هر از گاهی کارش به عصیان و گسیختگی و گسستن می کشد. حتی انتحار. بیمارگونه زیست می کند مثل کسی که محکوم به زندگی ست و باید آن را چون مرگِ تدریجی ادامه دهد. یکی از عواملِ  این همه را می توان محیطِ بسته دانست. همه برای او بیگانه اند، یا او با همه بیگانه است! «…در میان این همه از بیگانه ها به بیگانگی گریخته ام ـ از تنهایان به تنهائی ـ و از دیوانه ها به دیوانگی گریخته ام…» (بخشی از رمان پسر چندم سال های ابری)

پیام فیلی

پیام فیلی

به گمانم فعلا تنها انگیزه ی پیام برای تحمل این همه بحران، مادرش باشد که سخت به او وابستگی و پایبندی عاطفی دارد. در عین تنهایی و شیدائی، گاه عارضه ی دوقطبی بودن، افسردگی او را شدت می بخشد؛ عاملی که موجب معافیت اش از سربازی شد. این عارضه ساعت ها او را در کنج اتاقش به گریه می نشاند، و در غبض و بسط فرو می برد. سپس همه ی این ها به  تخیلاتش وسعت می بخشد،  به خلاقیتش اوج  می دهد، بارور می شود تا خلق کند؛

ــ سکوی آفتاب… برج ها و برکه ها… من سبز می شوم …پسر چندم سالهای ابری… منظومه ی دشت سفید…منظومه ی حسنک … هیاهو کن غزل سالار … و…

اگر نیچه یک اگزیستانسیالیست تنهای آلمانی بود و به دنیای پیش از جنگ و بعد از جنگ قائل، پیام اما نهال نقاهت بعد از انقلاب بهمن پنجاه و هفت است و هنوز نروئیده، در ورطه ی آتش جنگ  و در بطن جنگ و بر جنگ رشد می کند. در نقطه صفر مرزی؛ قصرشیرین. که به ویرانه ای تبدیل گردید، و جهان کوچک او را متاثر کرد، آزرده کرد. رنجاند.

از همان زمان کودکی اش سرود و منتشر کرد (مجموعه شعر سکوی آفتاب) و باز می سراید، نوشته و می نویسد. اگر نیچه از ایده های نهیلیسم پیروی می کرد و بنابر اصول آن همه چیز را انکار، پیــــــــــام اما در شرایط دیگر و در گذر زمان و مکان، زیبایی ها را می بیند و انکار نمی کند. به طبیعت… به هنر… به زیبا رویانِ انسان مدار عشق می ورزد. اگر نیچه به حافظ و زرتشت عشق می ورزید، پیـــام اما به این ها، به همه ی شعرا و نویسندگان و هنرمندان متجددِ انسان کیش، با اشراف ــ ارادت می ورزد. خیام، مولوی، حافظ، شاملو، فروغ، و سیمین و کامو، سارتر، برنارماری کلتس را می شناسد و می ستاید. پیام از هیچ شاهکاری غافل نیست. خوب می داند که بریدن رابطه با شاهکارهای دنیا، قطع کردن ریشه های خلاقیت و تعالی ست. او که آگاهانه، در عصر ارتباطات زندگی می کند و با جهان ــ با بزرگانی که بودند و هستند ــ رابطه  برقرار می سازد،  در حفظ روابطش پایبند است که این مهم کار هرکسی نیست. به این ها و آنها که از او گفتم، بیزاری و دوری اش را  از هر چه که رادع  و مانع عشق و انسانیت است، بیفزایید تا به دو عنصر بارز، که او را  پرورش داده و به قلم فرسایی نشانده برسید؛ تخیل و عاطفه و البته تکنیک.

اختلات این دو در نوشته هایش به حدی است که گویی از آن دسته هنرمندانی ست که هـــــنر را برای هــــــــنر می خواهد؛

“من بیست و یک سال دارم. من همجنس گرا هستم. من آفتاب بعد از ظهر را دوست دارم “استارت یا پیش درآمد  رمانش (من سبز می شوم…) را این گونه رقم زده است .گونه ای که در ادبیات ما نظیر ندارد. جمله ی دوم یکی دیگر از همان عوامل بحران زای غیر ارادی اوست، که بودنش مشکل زاست، که مثل خوره روحش را آزرده است و تحمل صبرش را لبریز، و فریادش را بلند کرده. مگر نه این است که در نوشته ی هر کسی درون همان کس نهفته است؟! این عقده ی سرکوب و سرکوفت شده را بی هیچ مقدمه ای یک دفعه و در سطور اولیه رو می کند. شرایطی که گریبان گیر او و عده ای ست .عده ای که هستند. وجود دارند. اما در اقلیت هستند، و این هویت جنسی قسمتی از هستی شان را تشکیل داده، قسمتی که در جوامع متعصب و عقب افتاده به نیستی شان می کشاند. که روح و جان شان را تحدید و مخدوش می کند. اجتماع روی خوشی به این اقلیت نشان نداده و نمی دهد. نسبت به این اقلیت بی مهری و خشونت می شده و می شود. لذا اکثرا پنهان و منزوی می شوند.

 ما می دانیم که هدف هنر برانگیختن است و بیدار کردن. و او نیز خوب می داند که برانگیزاندن به چیزی بیش از بیان احساس در قالب واژه ها نیاز دارد، و طرح این مسئله در این شرایط زمانی و مکانی مستلزم بودن نیروهایی قوی تر در پس آن احساس صرف است، چرا که به کنش موافق و مخالف می انجامد و پیام این قدرت و جسارت را در خود می بیند. تا به نمایندگی از آنان، با تعهدی آشکار تابوشکنی کند. امید را به جای یأس و ترس بنشاند. بدان انگیزه که جامعه ی امروز باید در این موردِ خاص، تجدیدنظر کند. اندیشه کند، و برسد به اینکه تو اختیاری در بروز و کنش گرایش جنسی خود نداشته و نداری، تو، به حرمتی در نام و ننگی در نشان خدشه ای نزده و نمی زنی. این تمایل شخصی ست، ژنتیکی و بخش کوچکی از واقعیات بیولوژیک انسان و حتی حیوان  است.

لازمه ی این دادخواهی، شجاعت است. که گستاخی محسوب می شود، که معضل به حساب می آید، که باید پوشیده بماند، که این مسئله تولید خشونت می کند وگاه فاجعه به بار می آورد و به انتحار می انجامد و پیام ظریف است و کم تاب نه بی تاب! و دل خوش از اینکه معدود دولت هایی در این رابطه قوانینی وضع کرده اند، اما من و تو می دانیم که هنوز مردم هیچ کشوری حتی به ظاهر متمدن آنچنان که باید، با این موضوع کنار نیامده اند. شاید آن را واجد اهمیت! نمی دانند .

فلسفه ی پیام کلا شخصی ست و او را  به نسبت اوضاع حال، به ایده ای آرمانی می رساند. به جایی که آزادی و فرصت زندگی معقول، امکان پذیر است. به زعم او تمدن یعنی همزیستی مسالمت آمیز و بدون تبعیض و خشونت با هرگونه گرایش طبیعی و فکری و ایدئولوژیک.

این یک ایده خام است و دلیلش به نظر من این است که پیام هنوز از چشمه ی هیچ تفکری ننوشیده، یا سیراب نشده. به عبارت دیگر صاحب عقیده ای نشده، و این تاسف برانگیز است، انگار در کره ی دیگری زندگی می کند که تنها دغدغه شان گرایشات غیر متعارف می باشد. چنانچه از این خوان بیرون بزند به گمانم به مدد استعدادهای ذاتی اش قطعا جای واقعی خود را در میان انسان ها  و هنرمندان  بزرگ پیدا خواهد کرد. پیام در (من سبز می شوم …) و در مصاحبه هایش نشان می دهد که یک نوع تعلق خاطر به سرزمین  اسرائیل دارد .می گوید “این عنایت صلح جویانه است، سیاسی نیست، شخصی ست…”. من  فقط می توانم این تعلق خاطر را بنابر عقاید هندوئیزم و تناسخ بسنجم و دلیلش را در تکرار تسلسل جسمانی بدانم واِلا با هیچ منطقی قابل توجیه نیست. الی محدودیت در شناختِ ماهیتِ تاریخی و سیاسی صهیونیست و عوامل دخیل در پدیداری آن. و این را هم به حساب غیرعادی بودن و افسار گسیختگی شاعرانه ی پیام می گذارم.

گریز این راقم را به سرزمین مخدوش به خاطر بسپارید، که امیدوار است روزی حق در آن سرزمین حاکم شود، که با جنگ و کین هرگز متصور نیست .فقط تقدسش برای طرفین مختل و بی معنی می شود، که شده. سرانجام باید به همت و مدد اندیشمندان مصلح، روزی نه چندان دور هر دو قوم در ائتلافی بزرگ و انسانی، به دور از تعصبات کور، کمافی سابق در زیر یک پرچم زندگی مسالمت آمیزی را با هم بنیان نهند و به حقوق “انسانی” یکدیگر احترام بگذارند. روی قوم سوم تامل کنند، منتقمین یهودا، که همه ی آتش ها از گور گشته ی آن هاست که شعله ور است. روی آن شیاطین بزرگی تامل کنند که در تاریکی نشسته اند و این ها را به جان هم انداخته اند، که از هر طرف کشته شود به سود آن هاست. شاید این امید را  هم، آرمانی یا ایده آلیستی بدانید. ولی من گمان دارم که چاره ای جز این نخواهد بود. 

پیام نمی خواهد بترسد و فقط تماشاچی باشد. حال آنکه سخت می ترسد؛ از اینکه او را خواهند کشت… از اینکه پا از دایره ی محدودیت ها فراتر می گذارد. از خط قرمزها… آنچنان که زیر لب می خواند:

… هی قرص هی روز از نو

در تخت ات خاکستر شو

از تقویمت می ترسم

از تقویم… از حتا تو

هی قرص هی بیداری

صورت های تکراری

از هر کس که می ترسی

تصویری در سر داری

هی قرص هی ترسیدن

از قاصدها رنجیدن

از تو مشتی پر مانده

مشتی خاکستر از من

هی قرص هی روز از سر

هی غمگین تر، تنها تر

استقرار آرامش

با داروی خواب آور…

و در ادامه به خود نهیب می زند که؛

بس کن، این در را وا کن!

تنهایی را حاشا کن

در اعماق تاریکی

فانوست را احیا کن

بس کن! این شب خواهد رفت

خورشیدت را می بینی

از شادی پر خواهی زد

گرچه حالا غمگینی

بس کن! با من راهی شو

این شب ها را روشن کن

من صبحم را پوشیدم

خورشیدت را بر تن کن

بس کن، فردا خواهد شد

این درها وا خواهد شد

روزی در تو این زشتی

قویی زیبا خواهد شد… (پیام فیلی)

کرج

تابستان ۱۳۹۲