ولادیمیر ناباکوف/پاره‌ی نوزده

 

پرسیدم، «فکر می‌کنی بعد بتوانی برای‌ام بگویی؟»

لو جواب داد، «اگر توی تاریکی بنشینیم و بگذاری پچ‌پچ کنم، می‌گویم. توی اتاق قدیمی‌ات می‌خوابی یا دوپشته با مادر؟»

«اتاق قدیمی. مادرت شاید عمل جراحی بزرگی داشته باشد، لو.»

«جلو آن آب‌نبات‌فروشی نگه‌دار، نگه می‌داری؟»

lolita-

روی صندلی بلند نشسته و پرتویی از خورشید بر ساعد برهنه‌ی قهوه‌ای‌اش تابیده بود و داشت بستنی پرنقش‌ونگاری را که روی آن شربت دست‌ساز ریخته بودند می‌خورد. پسر احمقی با پاپیون کثیف و صورت پر از جوش، بستنی را درست کرد و برای‌اش آورد و به بچه‌ی ظریفِ من در آن فراک نازک کتانی نگاهی عمیق و شهوانی انداخت. اشتیاق‌ام برای رسیدن به برایس‌لند و انچنتد هانترز دیگر داشت از اندازه‌ی تحمل‌ام سرمی‌زد. خوشبختانه لو با همان چابکی معمول‌اش بستنی را تمام کرد.

پرسیدم، «چه‌قدر پول داری؟»

ابروهای‌اش را بالا برد و با قیافه‌ای غمگین گفت، «یک سنت هم ندارم» و ته کیف پول خالی‌اش را نشان‌ام داد.

 با شیطنت گفتم، «تا چند وقت دیگر درست می‌شود. آماده‌ای برویم؟»

«ببین، این‌جا دستشویی هم دارند یا نه؟»

محکم گفتم، «این‌جا دستشویی نمی‌روی. شک ندارم که جای کثیفی‌ست. بیا برویم.»

روی‌هم‌رفته دختربچه‌ی فرمانبرداری بود و وقتی سوار ماشین شدیم، گردن‌اش را بوسیدم.

با چشم‌های شگفت‌زده به من نگاه کرد و گفت، «این کار را نکن، آب دهان‌ات را روی من نریز، کثیف!»

شانه‌اش را بالا آورد و آن نقطه را پاک کرد.

زیرلب گفتم، «ببخشید. من واقعا تو را دوست دارم، همین.»

در هوای ابری و گرفته از جاده‌ای پرپیچ‌وخم بالا رفتیم و سپس به‌سمت پایین سرازیر شدیم.

لولیتا کمی به من نزدیک شد و با صدایی نرم و کمی درنگ گفت، «خب، من هم به‌نوعی تو را دوست دارم.»

(آه، لولیتای من، ما هرگز به آن‌جا نمی‌رسیم!)

تاریکی داشت برایس‌لند کوچک و زیبا، ساختمان‌های به‌ظاهر قدیمی، مغازه‌های نو و درختان سایه‌دارش را دربرمی‌گرفت و ما در خیابان‌های کم‌نورش می‌راندیم و به دنبال انچنتد هانترز می‌گشتیم. به‌رغم ریزشِ پیوسته‌ی بارانی نم‌نم هوا گرم و ملایم بود، و به همین زودی گروهی از مردم (بیش‌تر بچه‌ها و پیرمردها) جلو گیشه‌ی سینما صف بسته بودند.

«آه، من هم می‌خواهم این فیلم را ببینم، بعد از شام برویم، خواهش می‌کنم!»

هامبرت زیر لب گفت که «شاید رفتیم.» اما این شیطان نابکار خیلی خوب می‌دانست که نزدیک ساعت نه، وقتی نمایش‌اش شروع شد، لو توی بغل‌اش در خوابی عمیق خواهد بود.

همین‌که کامیونی لعنتی جلو ما ایستاد و چراغ‌های ترمزش روشن شد، لو به سمت در پرت شد و داد زد، «مواظب باش!»

احساس می‌کردم که اگر فوری و معجزه‌وار به هتل نرسیم و هتل ساختمان بعدی نباشد، دیگر صبرم را نسبت به اتومبیل قراضه‌ی هیز، با آن برف‌پاک‌کن‌های نامناسب و ترمز دمدمی‌اش از دست می‌دهم؛ از عابران پیاده‌ که نشانیِ هتل را می‌پرسیدم، یا خودشان هم مثل ما غریبه بودند یا با ابروهای درهم‌کشیده می‌پرسیدند، «انچنتد چی؟» مثل این‌که با آدمِ دیوانه‌ای روبه‌روی‌اند؛ یا این‌که ادا و اشاره‌های هندسی درمی‌آوردند و توضیح‌های پیچیده، کلی‌گویی‌های جغرافیایی و نشانی‌های بسیار بومی می‌دادند (… بعد وقتی به ساختمان دادگاه رسیدی به‌سمت جنوب برو…) طوری‌که در پیچ‌ و واپیچِ یاوه‌هایی که به قصد کمک می‌بافتند بیش‌تر گم می‌شدم. لو هم که دل‌وروده‌ی عزیزِ پرکارش حالا دیگر آن بستنی را هضم کرده و منتظر شام خوبی بود، داشت بی‌قرار می‌شد. حتا برای من هم که مدت‌ها بود به سرنوشت ثانوی عادت کرده بودم، به دخالت منشی بی‌عرضه‌ی آقای سرنوشت که کمی در نقشه‌های عالی و رادمنشانه‌ی رئیس‌اش دست می‌برد، آن شب، توی خیابان‌های برایس‌لند کورمال‌کورمال چرخیدن، آزاردهنده‌ترین آزمونی بود که تاکنون با آن روبه‌رو شده بودم. چند ماه بعد، وقتی به آن سرسختیِ بچه‌گانه‌ام فکر می‌کردم و این‌که همه‌ی حواس‌ام به آن هتلِ به‌خصوص، با اسم خیال‌انگیزش بود، به بی‌تجربگی‌ام می‌خندیدم؛ به‌خصوص که در تمام مسیرمان، مسافرخانه‌های بی‌شماری دیده بودیم که اتاق‌های خالی‌شان را با نورهای نئون اعلام کرده، آماده‌ی پذیرایی از همه بودند، از تاجرها، زندانی‌های فراری، آدم‌های ناتوان، خانواده‌های بزرگ، و هم‌چنین از فاسدترین و شاداب‌ترینِ زوج‌ها. آه… راننده‌های نجیب‌زاده‌ای که در دل شب‌های سیاه تابستانی سیر می‌کنید، باید از بزرگراه‌ بی‌خدشه‌ی خودتان نگاه کنید و ببینید که اگر ناگهان تاریکی را از این مسافرخانه‌ها بگیرند، مثل جعبه‌های شیشه‌ای، چه شادی‌ها و چه هوس‌بازی‌هایی نمایان می‌شود!

معجزه‌ای که از صمیم دل آرزوی‌اش را داشتم، سرانجام اتفاق افتاد. مرد و دختری که توی ماشین تیره‌رنگی، زیر درختان باران‌خورده، کم‌وبیش به هم چسبیده بودند، به ما گفتند که ما میان یک پارک‌ایم، ولی همین‌که در چهارراه بعدی به‌سمت چپ بپیچیم، هتل را می‌بینیم. راستش، ما چهارراهی ندیدیم، پارک مثل گناهانی که در آن رخ می‌داد و آن‌ها را می‌پوشاند، سیاه بود، اما زود، پس از گذر از پیچ ملایم با شیبی نرم، مسافران از پسِ نم‌نم باران، لوزیِ تابناکی را دیدند و سپس درخشش دریاچه نمایان شد. همان‌جا، زیر درختان شبح‌مانند، بر فراز جاده‌ای شنی، قصر رنگ‌پریده‌ی زیبا و سرسختِ انچنتد هانترز ایستاده بود.

در نخستین نگاه ردیفی از ماشین‌های پارک شده، مثل خوک‌های سردرآخور، نشانگرِ این بود که جایی برای پارک‌کردن نیست؛ اما با معجزه‌ای اتومبیل کروکیِ باشکوه یاقوتی رنگی که راننده‌ای قوی‌هیکل داشت زیر باران ملایم به‌حرکت درآمد و تند عقب‌عقب آمد و ما با خشنودی، در شکافی که به‌جا گذاشت فرو رفتیم. البته بی‌درنگ از این شتاب‌ام پشیمان شدم، زیرا دیدم کسی‌که جای‌اش را به من داد به پارکینگِ سقف‌داری در همان نزدیکی رفت. ناگفته نماند که کنار او، به‌آسانی جای یک ماشین دیگر هم بود، اما من بی‌حوصله‌تر از آن بودم که کار او را تکرار کنم.

وقتی عزیزِ عامیانه‌گویِ من از ماشین پیاده شد و زیر نم‌نم شنیدنیِ باران ایستاد، با دست کودکانه فراک‌اش را از شکافِ دو هلوی‌اش آزاد کرد و از دورش واپیچاند و عبارت رابرت براونینگ را به زبان آورد: «وای! چه شیک‌وپیک و مشتی!» زیر کمانِ نورها سایه‌ی بزرگ برگ‌های شاه‌بلوط روی سپیدارهای سفید می‌چرخیدند و بالا و پایین می‌رفتند. صندوق‌عقب ماشین را باز کردم. سیاه‌پوست موسفیدِ گوژپشتی اونیفورم‌پوشیده کیف‌های‌مان را روی چرخی گذاشت و به‌سمت سالن هتل برد. هتل پر بود از زنان پیر و کشیش‌ها. لولیتا از کپل و رانش خم شد تا سگ کاکر اسپانیولی را که صورت سفید، خال‌خال‌های آبی و گوش سیاه داشت، نوازش کند. سگ زیرِ دست لو روی موکتِ گلدار غلت می‌زد، چه‌کسی می‌توانست زیر دست او غلت نزند، قلب‌ام. هم‌زمان من هم سینه‌ام را صاف کردم و از میان جمعیت به‌سمت پیشخان رفتم. پشتِ پیشخان پیرمرد خوک‌مانندِ (سرخ‌رو) کچلی ایستاده بود. در آن هتل قدیمی همه‌ی آدم‌ها پیر بودند. پیرمرد با لبخندی مودب سراپای‌ام را برانداز کرد، سپس آهسته تلگرام (نامفهومِ) مرا نشان داد. درگیر شک‌وتردیدی  پنهان بود. سرش را برگرداند و به ساعت نگاه کرد و سرانجام گفت، خیلی متاسف‌ام، اتاق دو تختی را تا ساعت شش‌ونیم هم نگه داشتم ولی الان دیگر پرشده. سپس گفت، یک‌باره در برایس‌لند همایشی مذهبی با نمایشِ گل هم‌زمان شد. اسم شما… به‌سردی گفتم، «هامبرگ نیست، هامباگ هم نیست، هربرت، ببخشید هامبرت است و هر اتاقی باشد مهم نیست، فقط می‌توانید برای دخترک‌ام تختخواب تاشویی هم به ما بدهید. فقط ده‌ سال دارد و خیلی خسته است.»

پیرمرد سرخ‌رو با مهربانی به لو نگاه کرد. لو هنوز روی دو زانو بود و با لب‌های باز از نیم‌رخ به صاحب سگ، زنی بسیار پیر با پوششی بنفش که روی صندلی راحتی‌ای پوشیده با پارچه‌ی قلمکار لمیده بود، گوش می‌داد.

هر شکی که مرد بدترکیب داشت از آن نگاهِ شکوفه‌مانند از بین رفت. گفت، هنوز هم باید اتاق خالی داشته باشیم، اتفاقا تخت دونفره هم دارد. درمورد تختخواب تاشو…

«آقای پاتز، باز هم تختخواب تاشو داریم؟» آقای پاتز که او هم سرخ‌رو بود و کچل، با موهای سفیدی که از گوش‌ها و سوراخ‌های دیگرش بیرون زده بود، قرار شد ببیند چه می‌شود کرد. او حرف می‌زد و من خودنویس‌ام را باز می‌کردم. هامبرتِ بی‌صبر!

«تخت‌های دونفره‌مان به‌واقع سه‌نفره‌اند.» پاتز آشکارا خواست که من و دخترم توی یک تخت بخوابیم. «یکی از شب‌های شلوغ سه زن و یک بچه مثل بچه‌ی شما روی آن خوابیدند. فکر کنم یکی از زن‌ها مردی بود که تغییر قیافه [مثل من] داده بود.» با این همه از همکارش پرسید، «آقای سواین، ممکن است تو اتاق ۴۹ تختخواب تاشو داشته باشیم؟»

آقای سواین، همان دلقک پیر اولی گفت، «فکر کنم به خانواده‌ی سوون دادیم.»

گفتم، «یک کاری می‌کنیم.» سپس ادامه دادم: «ممکن است خانم‌ام هم بیاید، حتا آن موقع هم فکر کنم بتوانیم یک کاری‌ش بکنیم.»

دو خوک صورتی حالا از بهترین دوستان‌ام شده بودند. با قلم آشکار و آهسته‌ی جُرم نوشتم: دکتر ادگار هامبرت هامبرت و دختر، خیابان لاون، شماره‌ی ۳۴۲، رمزدیل. نیمی از کلید اتاق شماره‌ی (۳۴۲!) را به من نشان داد (جادوگر چیزی را نشان می‌دهد که قرار است در کف دست‌اش غیب کند) و سپس کلید را به عموتام داد. لو سگ را رها کرد، همان‌طور که روزی مرا رها خواهد کرد، و از روی کفل‌اش برخاست. قطره‌ای باران روی قبر شارلوت چکید؛ سیاه‌پوست خوش‌قیافه و جوانی درِ آسانسور را باز کرد، و بچه‌ی محکوم وارد آن شد و از پی او، پدرِ سینه‌صاف‌کن‌اش و تام هشت‌پا با کیف‌ها.

تقلیدی از راهروی هتل، تقلیدی از سکوت و مرگ.

لو شادمان گفت، «ببین، همان شماره‌ی خانه‌مان.»

توی اتاق، تختخوابی دونفره، آینه‌ای، تختخوابی دونفره در آینه، درِ آینه‌کاری‌شده‌ی کمدی، درِ دستشویی ایضا، پنجره‌ی آبیِ تیره، انعکاس تختخواب توی پنجره و همین‌طور توی آینه‌ی کمد، دو تا صندلی، میزی با رویه‌ی شیشه‌ای، دو میز عسلی کنار تخت، تختخوابی دونفره: تختخوابی با قابِ بزرگ، درست اندازه‌ی رویه‌ی ملیله‌دوزی‌شده‌ی قرمز تاسکنی‌اش، و دو چراغ رومیزی با سایبان صورتیِ حاشیه‌دار در دو سوی تخت.

وسوسه می‌شدم که تو دستِ آن رنگین‌پوست اسکناس پنج‌دلاری بگذارم، اما فکر کردم ممکن است این گشاده‌دستی اشتباه برداشت شود، پس بیست‌وپنج سنت کف دست‌اش گذاشتم و پشت‌سرش یک بیست‌وپنج‌سنتیِ دیگر، و او از آن‌جا رفت. تق. سرانجام تنها شدیم.

لو پرسید، «هر دوی‌مان تو یک اتاق می‌خوابیم؟» حالتِ قیافه‌اش با آن جنب‌وجوش، درست مثل زمان‌هایی بود که پرسش بسیار مهمی را مطرح می‌کرد: نه دلخور، نه بیزار (گرچه رک و در آستانه‌ی دلخوری و بیزاری) فقط پرجنب‌وجوش.

«گفتم یک تختخوابِ تاشو هم بیاورند که اگر تو دوست نداشته باشی من روی آن می‌خوابم.»

«تو دیوانه‌ای.»

«چرا، عزیز من؟»

«چون، عزیز من، وقتی مادر عزیز بشنود، از تو طلاق می‌گیرد و مرا به‌دار می‌زند.»

فقط پرجنب‌وجوش. به‌واقع موضوع را چندان جدی نمی‌گرفت.

نشستم و گفتم، «حالا به من نگاه کن!» او در چند فوتی من ایستاده بود و خشنود به خودش نگاه می‌کرد، با قیافه‌ای شگفت‌زده اما کم‌وبیش خشنود به ظاهرش خیره شده بود و آینه‌ی درِ کمد را با پرتوهای گلگون‌اش پر می‌کرد.

«ببین، لو، بگذار یکبار برای همیشه این را روشن کنیم، در هر صورت من پدرِ تو-ام و روی تو بسیار حساسیت دارم. در غیابِ مادرت من مسئول خوشبختی تو-ام. ما پولدار نیستیم، و در مدت زمانی‌که در حال سفریم، ناگزیریم، مجبوریم که وقت‌های زیادی را با هم باشیم. وقتی دو نفر در یک اتاق مشترک زندگی می‌کنند، ناگزیر وارد نوعی، چه‌طور بگویم، نوعی…»

لو گفت، «کلمه‌اش زنای با محرم است،» و رفت توی کمد و با کرکرِ خنده‌ی کودکانه‌ای بیرون آمد، درِ کناری را باز کرد، و پس از آن‌که با چشم‌های خاکستری‌اش خوب داخل آن را نگاه کرد، برای گریز از اشتباهی دیگر، وارد دستشویی شد.

پنجره را باز کردم، پیراهن غرق عرق‌ام را کندم و پیراهن دیگری پوشیدم. از بودنِ شیشه‌ی کوچکِ قرص توی جیب کت‌ام مطمئن شدم. قفلِ در اتاق را باز کردم…

لو بیرون دوید. خواستم  بغل‌اش کنم: معمولی، کمی محبتِ مهارشده‌ی پیش از شام.

گفت، «ببین، این بازیِ بوس را بگذار کنار و برویم یک چیزی بخوریم.»

این‌جا بود که غافلگیرش کردم و چمدان را نشان‌اش دادم.

آه، چه سوگلیِ رویایی‌ای! طوری به‌سمت چمدانِ گشوده رفت که گویی از دور دارد تعقیب‌اش می‌کند. با قدم‌هایی آهسته جلو می‌رفت و از آن فاصله به گنجینه‌ی توی درِ چمدان خیره شده بود. (از خودم پرسیدم آیا آن دو چشم خاکستری درشت‌اش مشکلی دارد، یا او هم در همان غبارِ سحرآمیزی که من فرو رفته‌ام غرق شده؟) هم‌چنان به‌سمت چمدان می‌رفت، پای‌اش را با آن کفش پاشنه‌بلند، واقعا بلند بالا می‌آورد و دو زانوی زیبای پسرانه‌اش را تا می‌کرد، و در دل هوای کش‌آمده به‌آهستگیِ کسی که در آب قدم می‌زند یا در رویای پرواز، پیش می‌رفت. سپس جلیقه‌ی مسی‌رنگ، زیبا و بسیار گران‌بهایی را از دو سرشانه بلند کرد و با دو دست بی‌صدای‌اش آن‌قدر آهسته از دو سو کشید که گویی شکارچیِ متحیرِ پرنده‌ای‌ست که نفس‌اش را در سینه حبس کرده و دو بال پرنده‌ی شگفت‌انگیزی را از نوک پرهای آتش‌فام‌اش می‌گشاید. سپس (همان‌طور که من هم‌چنان منتظرش بودم) مار کمربند پرزرق‌وبرق را بیرون کشید و روی خودش امتحان کرد.

بعد به درون آغوش منتظرِ من خزید، تابناک و آسوده و مرا با چشم‌های گرگ‌ومیش، مهربان، مرموز، ناپاک و بی‌تفاوت نوازید، درست مثل ارزان‌ترین لوندهای ارزان. این همانی‌ست که نیمفت‌ها از آن تقلید می‌کنند، وقتی ما می‌نالیم و می‌میریم.

با دهان بسته و توی موهای‌اش (کلمه‌هایی مهارشده) گفتم، «بُشکلِ موس چیست؟»

گفت، «اگر می‌خواهی بدانی، مدلِ بوسیدنِ تو اشتباه است.»

«داهِ رُرُست را نشان‌ام بده.»

دخترک عشق‌باز گفت، «باشد برای یک وقتِ خوب.»

بی‌رحمانه بالا می‌رود، می‌تپد، می‌کوبد، سرِ شوق می‌آورد، دیوانه. آسانسور تلق‌تلق می‌کند، مکث، تلق‌تلق، پسرکی در راهرو. هیچ‌کس به‌جز مرگ نمی‌تواند دخترک را از من بگیرد! دخترک نازک‌اندام…۱ بی‌گمان، لحظه‌ی بعد می‌توانستم دست به اشتباه بزرگی بزنم، اما خوشبختانه لو دوباره به‌سمت گنجینه‌ی لباس‌ها برگشت و من به دستشویی پناه بردم.

مدتی گذشت تا توانستم پس از خالی‌شدن از شهوت، تپش قلب و شماره‌ی نفس‌ام را دوباره به حالتِ عادی برگردانم. از همان‌ دستشویی صدای خوشحال و بچه‌گانه‌ی «وای» «ووی» لولیتا را می‌شنیدم.

لو همه‌ی صابون را تمام کرده بود، فقط به این دلیل که مسطوره بوده.

«بیا دیگر عزیزم، اگر تو هم به‌اندازه‌ی من گرسنه‌ای.»

از در بیرون آمدیم و به‌سمت آسانسور رفتیم. دخترک کیف سفید کهنه‌اش را پیچ‌وتاب می‌دهد، پدر از جلو می‌رود (حواس‌ات را خوب جمع کن: هرگز پشت سر او راه نرو، او خانم نیست.) وقتی ایستادیم (حالا کنار هم) منتظر که برویم پایین، لو سرش را رو به عقب برد و بی‌آن‌که جلو دهان‌اش را بگیرد، خمیازه‌ای کشید، چنان عمیق که موهای فرفری‌اش را تکان خورد.

«تو اردوگاه چه ساعتی از خواب بیدارتان می‌کردند؟»

«شش و…» خمیازه‌ی بعدی را فروخورد «نیم» خمیازه‌ای بزرگ با تکان دادن همه‌ی بدن‌اش. «شش و…» دوباره با گلوی پر از هوا تکرار کرد.

۱ـ در این قسمت نویسنده مشتی واژه را از زبان‌های گوناگون کنار هم چیده و حتا گاه یک واژه ترکیبی از چند واژه‌ی انگلیسی و لاتین یا اسپانیایی و یا حتا روسی ساخته. شاید گویای حال خراب اوست. (م)

بخش هجدهم  را اینجا بخوانید.