پاره‌ی پانزده

ولادیمیر ناباکوف

۲۱

راستش هنگام دلخوری از چیزی، سرد و خاموش می‌شوم، یا به عبارتی دقیق‌تر، وقتی از کسی یا چیزی می‌رنجم به سکوت فرو می‌روم، و این عادت، همسر سابق‌ام، والریا را تا پای مرگ می‌ترساند. گریه‌وزاری می‌کرد و می‌گفت، «وقتی نمی‌فهمم چه چیزی باعث شده این‌جور رفتار کنی اذیت می‌شوم.» اما پیشِ شارلوت که خاموش می‌شدم، او هم‌چنان به جیرجیرش ادامه می‌داد و یا با مشت به زیر چانه‌ی سکوت‌ام می‌کوبید. عجب زن عجیبی! من هم بلند می‌شدم و به اتاق سابق‌ام که حالا دیگر «نیمه‌آپارتمانی» بسیار معمولی بود، می‌رفتم و با خود می‌گفتم عاقبت یک شاهکار پژوهشی برای نوشتن دارم، و شارلوت شادمان به کار آراستن خانه برمی‌گشت، پشت تلفن چهچه می‌زد، و پس از آن می‌نشست نامه می‌نوشت.

از پنجره‌ی اتاق‌ام، از لابه‌لای برگ‌های نقره‌ای و لرزانِ سپیدارها او را دیدم که به آن‌سوی خیابان می‌رود و نامه‌ای را که برای خواهرِ دوشیزه فیلن نوشته باخشنودی توی صندوقِ پست می‌اندازد.

هفته‌ی پس از سفرمان به دریاچه، ابرها و باران‌های پراکنده داشتیم که یکی از دلگیرترین هفته‌های زندگی‌ام بود. سپس، پیش از آخرین پیدایی خورشید، دو سه پرتوی بی‌رمق امید به زندگی‌ام تابید.

یادم آمد که کله‌ام به‌موقع خوب کار می‌کند و چه بهتر که از این هوشِ سرشار استفاده کنم. گفتم اگر جرئت ندارم در برنامه‌ریزی‌های زن‌ام برای دخترش دخالت کنم (دختری که در آن هوای دلپسند هر روز گیرا‌تر و برنزه‌تر می‌شد، و آن‌قدر از من دور بود که عذاب‌ام می‌داد) بی‌گمان می‌توانم به شیوه‌ای عادی چنان طرح کاملی بچینم که در آینده، ما را به‌سمت موقعیت ویژه‌ای ببرد. یک شب خود شارلوت زمینه را برای اجرای این طرح فراهم کرد.

اثر محمود معراجی

اثر محمود معراجی

با نگاهی مهربان به قاشق پر از سوپ‌ام خیره شد و گفت، «یک خبرِ معرکه برای‌ات دارم. پاییز دونفری به انگلستان می‌رویم.»

قاشق سوپ را قورت دادم، لب‌های‌ام را با دستمال کاغذی صورتی‌ام پاک کردم (آه، ملافه‌های زیبا و گران‌بهای هتل میرانا!) و گفتم، «من هم برای تو یک خبر معرکه دارم، عزیزم. ما به انگلستان نمی‌رویم.»

با قیافه‌ای شگفت‌زده‌تر از آن‌که تصور می‌کردم به دست‌های‌ام نگاه کرد و پرسید، «چرا؟ مگر چه اشکالی دارد؟» (داشتم ناخودآگاه دستمال صورتی بیچاره را تا می‌زدم و پاره می‌کردم و تا می‌زدم و دوباره پاره می‌کردم.) اما وقتی لبخندم را دید کمی آرام شد.

گفتم، «موضوع کاملا ساده است. حتا در هماهنگ‌ترین خانه‌ها مثل خانه‌ی ما، همه‌ی تصمیم‌ها را زنِ خانه نمی‌گیرد. برخی تصمیم‌هاست که مردِ خانه باید بگیرد. به‌خوبی می‌توانم هیجان تو دختر سالم آمریکایی را هنگامِ گذر از اقیانوسِ اطلس، روی کشتی با خانم بامبل، یا سام بامبل، یا مک‌دونالد‌ یا فلان روسپی هالیوود تجسم کنم. و وقتی تو خیره نگاه می‌کنی و من تحسین رشک‌آمیزم را به قصر سنتریز، نگهبان‌های قرمزپوش یا بیور ایترز یا حالا هر اسمی که دارند، مهار می‌کنم، بی‌تردید عکسِ زیبایی برای آگهیِ آژانس مسافرتی می‌شویم. اما من به اروپا حساسیت دارم، از جمله به انگلیسِ پیر شادخوار. همان‌طور که تو خودت هم خوب می‌دانی، برای من از آن دنیای قدیمی و پوسیده هیچ نمانده، به‌جز پیوندی بسیار غم‌انگیز. و هیچ‌کدام از آگهی‌های رنگارنگ مجله‌هایِ تو این وضعیت را عوض نخواهد کرد.»

شارلوت گفت، «عزیزم، من واقعا…»

«نه، یک لحظه صبر کن. این موضوع که فرعی‌ست. من نگران رویه‌های کلی‌ام. وقتی خواستی بعدازظهرها با تو به دریاچه بیایم و حمام آفتاب بگیریم، به‌جای آن‌که کارهای‌ام را انجام دهم و پژوهشگر و استاد بمانم، با خشنودی تن دادم و به‌خاطر تو پسری برنزه و گیرا شدم. وقتی برنامه‌ی بازی بریج و ویسکیِ بوربن با خانواده‌ی دلربای فارلو را چیدی، بافروتنی پیروی کردم… نه، خواهش می‌کنم، صبرکن. وقتی دکوراسیونِ خانه‌ات را عوض می‌کنی، هیچ دخالتی نمی‌کنم. وقتی تو تصمیم می‌گیری، وقتی تو درباره‌ی همه‌ی چیزهای زندگی تصمیم می‌گیری، شاید گاهی کاملا یا تا اندازه‌ای مخالف باشم، اما هیچ حرفی نمی‌زنم. از جزییات چشم می‌پوشم، ولی نمی‌توانم کلیات را نادیده بگیرم. خیلی دوست دارم که به دستور‌های تو گوش کنم، ولی هر بازی‌ای قواعد خودش را دارد. ناراحت نیستم، اصلا ناراحت نیستم. این کار را نکن. اما من نیمی از این خانواده‌ام و صدای کوچکی دارم، اما صریح.»

وقتی حرف می‌زدم، آمد کنارم و روی زانوی‌اش افتاد. آرام اما باحرارت سرش را تکان می‌داد و به شلوارم ناخن می‌کشید. حرف‌ام که تمام شد، گفت، هرگز متوجه این مسئله نشده، و من آقا و سرور و خدای اوی‌ام. سپس گفت، «لوییز رفت، بیا برویم و باهم عشق‌بازی کنیم.» و بعد گفت، «یا مرا ببخش یا خواهم مرد.»

این حادثه‌ی کوچک خیلی به روحیه‌ام کمک کرد. آرام گفتم که مسئله، مسئله‌ی عذرخواهی نیست، بلکه تغییر شیوه‌ی زندگی‌ست؛ برآن شدم که برای به‌دست آوردنِ منافع خودم پافشاری کنم و ساعت‌های زیادی را گوشه‌گیر و بی‌حوصله روی کتاب‌ام کار کنم یا دست‌کم وانمود کنم که دارم کار می‌کنم.

تخت اتاق‌ پیشین‌ام از مدت‌ها پیش به کاناپه تبدیل شده بود. البته از اول هم کاناپه بود. از همان روزهای نخستین زندگیِ مشترک‌مان گفته بود که این اتاق کم‌کم به «اتاقک نویسنده» تبدیل خواهد شد. یکی دو روزی پس از حادثه‌ی انگلیس، روی صندلی نو و راحتی نشسته بودم و کتاب بزرگی روی پای‌ام بود که شارلوت با انگشتِ حلقه‌اش به در زد و خرامان وارد اتاق شد. چه‌قدر حرکات‌اش با حرکات لولیتای‌ام فرق داشت؛ وقتی لولیتا با آن شلوار جینِ کثیف اما دوست‌داشتنی‌اش به من سر می‌زد، بوی باغِ سرزمین نیمفت‌ها را می‌داد، کم‌رو و شبح‌مانند، کمی هرزه‌وار، و دگمه‌ی پایین بلوزش باز بود. با این همه، این را هم بگویم که در پس بی‌باکیِ هیز کوچک و وقار هیز بزرگ، باریکه‌آبی آمیخته به شرم جاری بود که هر دو از یک جنس بودند و زمزمه‌شان یکسان بود. یک‌بار دکترِ فرانسویِ باسوادی به پدرم گفت که در میان خویشاوندانِ نزدیک، حتا کوچک‌ترین قاروقور شکم «صدایی» یکسان دارد.

خلاصه شارلوت به درون اتاق خزید. فکر می‌کرد که میانه‌ی ما هیچ خوب نیست. شب پیش‌اش و شب پیش از آن، همین‌که روی تخت دراز کشیدیم، وانمود کردم که خواب‌ام و صبح هم سپیده که زد از تخت بیرون آمدم.

خیلی نرم پرسید که «مزاحم نیستم؟»

دایره‌المعارف دختران، جلد مربوط به حرف سی را ورق زدم و به تصویری که به‌قول چاپخانه‌ای‌ها «تصویرِ پایین صفحه» نام داشت، نگاه کردم و هم‌زمان گفتم، «در این لحظه نه.»

شارلوت به‌سمت میز کوچکی رفت که بدلی از چوب ماهون بود و کشویی داشت. دست‌اش را روی آن گذاشت. بی‌شک میز زیبایی نبود ولی این به شارلوت ربطی نداشت. به حالتی جدی، نه با عشوه‌گری گفت، «همیشه می‌خواستم ازت بپرسم که چرا این قفل است؟ می‌خواهی توی این اتاق بماند؟ خیلی زشت و بدترکیب است.»

«بگذار باشد.» صفحه‌ی کمپ در اسکاندیناوی را می‌خواندم.

«کلید دارد؟»

«قایم‌اش کردم.»

«هام..!»

«نامه‌های عاشقانه‌ام توی آن میز است.»

یکی از آن نگاه‌های ماده‌آهوانِ زخمی را به من انداخت و با این نگاه‌اش بدجوری عصبانی‌ام کرد. نمی‌دانست که حرف‌ام جدی‌ست یا نه و چه‌طور گفت‌وگو را ادامه دهد. چند صفحه‌ی دیگر مربوط به حرف سی (کانادا، کاناپه، کاندیدا…) را آهسته ورق زدم و او هم‌چنان آن‌جا ایستاد. داشت به چارچوب پنجره نگاه می‌کرد، نه به آن‌سوی پنجره، و با ناخن‌های تیز قرمز و بادامی‌رنگ‌اش روی شیشه ضرب می‌زد.

وقتی کلمه‌های کاراته و کارامل را می‌خواندم، آرام به‌سمت صندلی‌ام آمد، شل و سنگین روی دسته‌اش نشست و مرا در بوی عطری که زن اول‌ام می‌زد، غرق کرد.

با انگشت کوچک‌اش به چشم‌اندازی پاییزی در ایالتِ شرقی اشاره کرد و پرسید، «آیا سرورم می‌خواهد همه‌ی پاییز را در این‌جا بگذراند؟»

«چه‌طور؟» (بسیار شمرده و آهسته.)

شانه‌های‌اش را بالا انداخت. (شاید هرالد در این فصلِ سال به سفر می‌رفته. فصل شکار، و این واکنشی شرطی از سوی شارلوت است.)

هنوز انگشت اشاره‌اش رو به آن نقطه بود که گفت، «فکر کنم می‌دانم آن‌جا کجاست. یادم می‌آید که هتلی آن‌جاست، انچنتد هانترز، خوش‌ساخت و عالی، درست است؟ غذای‌اش هم مثال ندارد و هیچ‌کس به کسی کاری ندارد.»

گونه‌اش را روی شقیقه‌ام مالید. کاری که والریا مدت کوتاهی پس از ازدواج‌مان ترک کرد.

«چیز خاصی برای شام می‌خواهی، عزیزم؟ جان و جین فارلو امشب می‌آیند این‌جا.»

ناله‌ای کردم، لبِ پایینی‌ام را بوسید و با لحنی خوش گفت که کیک می‌پزد (یادی از زمان مستاجری‌ام که یک‌بار کیک‌اش را دوست داشتم) و مرا با کار بیهوده‌ام رها کرد.

آرام کتابِ باز را روی جایی که او نشسته بود، گذاشتم (صفحه‌های‌اش مثل موج ورق خوردند تا این‌که مدادی لای آن جلو ورق‌خوردن‌شان را گرفت) و به جایی که کلید را قایم کرده بودم، نگاهی انداختم: مخصوصا، زیر تیغ ریش‌تراش‌ام گذاشته بودم. از این تیغ، پیش از آن‌که شارلوت برای‌ام تیغ نو، ولی ارزان‌تر و بهتر از این تیغِ کهنه‌ی گران بخرد، استفاده می‌کردم. آیا زیر ریش‌تراشِ توی کیفِ آسترمخملی جای مناسبی برای قایم‌کردنِ کلید بود؟ کیف ریش‌تراش توی چمدانِ کوچکی بود که مدارک و کاغذهای دانشگاهی را در آن نگه می‌داشتم. بهتر نیست جای مناسب‌تری برای کلید پیدا کنم؟ قایم‌کردنِ چیزها، به‌خصوص با داشتن زنی که به همه‌ی وسایل ورمی‌رود، بسیار سخت است.

۲۲

فکر کنم یک هفته‌ای از آخرین شنا در دریاچه می‌گذشت که پستچیِ ظهر نامه‌ای از دوشیزه فیلنِ دوم آورد. نوشته بود که همین امروز از مراسمِ خاکسپاری خواهرش به سنت الجبرا برگشته‌ است. «اوفمیا پس از شکستن استخوان لگن‌اش دیگر خوب نشد.» درباره‌ی دختر خانم هامبرت هم نوشته بود که از وقت ثبت‌نامِ امسال گذشته است، اما خانم و آقای هامبرت اگر دلورس را در ماه ژانویه بیاورند، ممکن است ترتیب ورودش به مدرسه داده شود.

فردای آن روز، پس از ناهار به سراغ «دکترمان» رفتم. مردی دوست‌داشتنی با آدابِ خوبِ برخورد با مریض و تکیه‌ی کامل به داروهای مجاز که همین‌ دو ویژگی، ناآگاهی و بی‌علاقگی‌اش را به علم پزشکی خوب می‌پوشاند. این‌که لولیتا به رمزدیل برمی‌گشت، عامل مهمی بود برای آینده‌نگری. به عبارت دیگر باید برای آمدن او کاملا آماده می‌شدم. باید می‌فهمیدم کودک عزیزم دقیق کی برمی‌گردد تا برای آن شب و شب‌های دیگر، پیش از آن‌که سنت الجبرا او را از من دور کند، ابزار لازمِ خواباندنِ هر دو موجود را فراهم کنم، خوابی چنان عمیق که هیچ صدایی یا لمسی آن‌ها را بیدار نکند. راستش پیکارم را از مدتی پیش شروع کرده بودم، پیش از آن‌که شارلوت آن تصمیم بی‌رحمانه را بگیرد. در بیش‌ترِ شب‌های ماه ژوئیه پودرهای گوناگون خواب را روی شارلوت، این دواخور بی‌باک، امتحان می‌کردم. آخرین دوزی که به او دادم (فکر می‌کرد برومید خفیف است و اعصاب‌اش را آرام می‌کند) بی‌هوش‌اش کرد و تا چهار ساعت بی‌هوش ماند. رادیو را با آخرین صدا روشن کردم. با چراغی شبیه آلت مصنوعی توی صورت‌اش نور افشاندم، فشارش دادم، نیشگون‌اش گرفتم، سیخونک‌اش زدم، ولی هیچ‌کدام بر ریتم خواب‌ِ آرام و نفس‌های عمیق‌اش اثری نگذاشت. با این‌همه با یک بوسه‌ی ساده‌ ناگهان بیدار شد، سرحال و قوی مثل هشت‌پا (نزدیک بود نتوانم فرار کنم.) فکر کردم این دارو آن کاری را که من می‌خواهم نخواهد کرد؛ مجبور شدم چیزی مطمئن‌تر بگیرم. وقتی به دکتر بایرون گفتم که آخرین نسخه‌اش بی‌خوابی‌ام را درمان نکرد، اول حرف‌ام را باور نکرد و خواست، یک‌بار دیگر آزمایش‌اش کنم. بعد لحظه‌ای ذهن مرا با نشان‌دادنِ عکس‌های خانوادگی‌شان گمراه کرد. بچه‌ی دلربایی هم‌سن‌وسالِ دالی داشت؛ اما من به حقه‌اش پی بردم و با پافشاری خواستم که قوی‌ترین داروی موجود در عالمِ هستی را برای‌ام بنویسد. پیشنهاد داد که بروم گلف بازی کنم، اما سرانجام راضی شد که دارویی بدهد که به‌گفته‌ی خودش «واقعا اثر می‌کند.» از قفسه‌ای، شیشه‌ای پر از کپسول‌های آبیِ مایل به بنفش بیرون آورد. سرِ شیشه را با نخ بادمجانی‌رنگ بسته بود. دکتر بایرون گفت، این دارو تازه وارد بازار شده و برای بیماران روان‌رنجور خوب نیست، آن‌ها با یک جرعه آب (اگر درست بنوشند) آرام می‌شوند. این دارو برای هنرمندانی‌ست که اصلا خواب به چشم‌شان راه ندارد و حاضرند برای چند قرن زندگی چند ساعت بمیرند. عاشق این‌ام که دکترها را گول بزنم. با آن‌که از ته دل خوشحال بودم، وقتی قرص‌ها را توی جیب‌ام می‌گذاشتم، با بدبینی شانه‌های‌ام را بالا انداختم. درضمن باید با او بااحتیاط پیش بروم. یک‌بار در یک موردِ دیگر، اشتباهی احمقانه از من سرزد و به آخرین بارِ حضورم در بخش روانی اشاره کردم که با شنیدن آن فکر کنم لاله‌ی گوش‌اش تکان خورد. چون به‌هیچ‌وجه دل‌ام نمی‌خواست شارلوت یا هر کسِ دیگری، از آن بخش از گذشته‌ام چیزی بداند، ناشیانه موضوع را عوض کردم و گفتم، زمانی بود که برای نوشتنِ رمانی روی دیوانه‌ای تحقیق می‌کردم. بگذریم؛ اما آن پیرمردِ ناقلا عجب دخترک زیبایی داشت!

از آن‌جا خوشحال بیرون آمدم. فرمان ماشین زن‌ام را با یک انگشت می‌چرخاندم و خشنود به‌سمت خانه می‌رفتم. سرانجام رمزدیل پر از گیرایی شد. جیرجیرک‌ها با بال‌شان می‌خواندند؛ خیابان تازه شسته شده بود. آرام و نرم از شیب خیابان کوچک‌مان پایین آمدم. آن روز همه چیز عالی بود. آبی و سبز. می‌دانستم خورشید می‌درخشد، زیرا بازتاب‌اش را از سوییچ‌ام روی شیشه‌ی ماشین می‌دیدم؛ و می‌دانستم که ساعت دقیقا سه‌ونیم است، چون پرستاری که هربعدازظهر برای ماساژدادن به دوشیزه‌ی روبه‌رویی می‌آمد، با جوراب و کفش سفید، تند از پیاده‌رو باریک پایین می‌رفت. مثل همیشه، همین‌که از شیبِ کوچه پایین آمدم، سگ وحشیِ موادفروش به من حمله کرد، و باز مثل همیشه، روزنامه‌ی محلی رمزدیل روی ایوان، درست روی همان نقطه‌ای که کِنی پرت می‌کرد، افتاده بود.

بخش پیشین را اینجا بخوانید