یک اتفاق در صحنه تمرین نمایشم اتفاق افتاد که به گریه "لبی" و "کولین" انجامید. مسئله اینست که انتخاب "تونی" برای نقش شوهر، انتخاب درستی نبوده است

 شهروند ۱۲۶۰ ـ پنجشنبه ۱۷ دسامبر ۲۰۰۹


 

۱۲ آپریل ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی


 

یک اتفاق در صحنه تمرین نمایشم اتفاق افتاد که به گریه "لبی" و "کولین" انجامید. مسئله اینست که انتخاب "تونی" برای نقش شوهر، انتخاب درستی نبوده است. "لبی" اصلاً نمی تواند حتی در بازیگری با او رابطه عاطفی برقرار کند. اصلاً از او چندشش می شود. "لبی" بسیار حساس و شکننده است و هر حرکت "تونی" برای او گزنده و غیرقابل تحمل است، "تونی" در تمرین های آزمایشی سعی می کند برای "لبی" نامه های عاشقانه بنویسد، اما لبی این نامه ها را یکجوری تعرض به فضای زندگی عاطفی و خصوصی اش می پندارد و از آنجایی که از "تونی" بیزار است، تصور می کند که تونی هدفش اینست که در واقعیت خودش را به او نزدیک کند. "تونی" رفتاری خشن دارد و به نوعی به "لبی" توهین لفظی کرده بود. اریک با هر دو بازیگر به طور جداگانه صحبت کرد و منهم با تونی صحبت کردم. ظاهراً اشتباهات خودش را پذیرفت. حل این معضلات قسمتی از کار کلاسی ماست که چگونه نمایشنامه نویس، کارگردان، بازیگران و صحنه آرا بتوانند با هارمونی کار خود را به پیش ببرند. سه روز بعد اریک به من تلفن کرد و گفت که به جای تونی نقش شوهر را "دین اشمیت" بازی خواهد کرد. این اتفاق آشفته ام کرد. بعد از چند روز که به تمرین رفتم دیدم همگی پرشور و پر انرژی به کار مشغولند. در صحنه تغییراتی داده شده بود و "اریک" تمام صحنه را پاریس فرض گرفته بود و تماشاگران هر کجا که دلشان می خواست می توانستند بنشینند. "اریک" ذهن خلاقی دارد، اما گاه تصور می کنم که نکند مفهوم و عمق نمایشنامه فدای فرم گرایی بشود. "لبی" با مهربانی به طرفم آمد و با هم روبوسی کردیم. برایم قدری درددل کرد و از خودش و زندگیش گفت. اینکه در نوجوانی ندانسته و ناخواسته حامله شده است و از ۱۷ سالگی تا کنون که ۲۱ سال دارد، دخترش را به تنهایی بزرگ کرده است.

مسایل سرصحنه آنقدر اذیتم کرده بود که دلم می خواست به یک نوع فراموشی دچار شوم و این فراموشی در حسی از جذبه ی دیوانگی نهفته شده است. در این جذبه من خودم را با همه ی اجزاء حیات یکی می بینم و یکنوع وحدت خالص و شفاف در لحظه به وجود می آید. وقتی که آن لحظه ی پر جذبه ی رها به پایان می رسد، آنگاه است که از خود می پرسم چقدر هستی ام را لایه لایه باز کرده ام! وقتی که با سیلویا به منزل کن اسمیت و اپریل رفتیم، من سیلویا را مثل دوستان خوبم در ایران تصور کردم. برای اولین بار در تاریخ سفرم به آمریکا با دوستی خالص و یکرنگ شده بودم. و این حس مرا از تمام قید و بندها رها می کرد. کاوه که بالاخره "نه" مرا تبدیل به "آری" کرد، در سن ۱۵ سالگی یک ماشین خرید. با ماشینش آمد دنبالم. یکنوع شادی کوچک، اما بزرگ و اندوهگین داشتیم!

از شلی و باب خواستم که "آرمان گاتی" را برای جشنواره نمایشنامه نویسان به آیواسیتی دعوت کنند. شلی گفت عقیده ی بسیار خوبیست. آنرا حتماً با "کازما" در میان بگذار. باب اما "گاتی" را نمی شناخت گفت: الان بسیار دیر است و باید در ماههای پائیز با او تماس می گرفتیم که کارهای آمدنش را مرتب کنیم. گفتم که از آقای رحمانی نژاد هم دعوت کرده ام. اسمش را یادداشت کرد و سعی کرد که نام او را درست تلفظ کند. گفت :حتماً مایلم او را ببینم. از کارش پرسید و تاریخچه کارهای تئاتری اش…. و بعد پرسید: آیا درباره ی حکمی که در مورد سلمان رشدی برای چاپ کتابش "آیه های شیطانی" داده شده، تو به عنوان یک ایرانی در آمریکا مورد آزار کسی قرار نگرفته ای؟

گفتم : نه!

شب به "ر" تلفن کردم. در میانه ی گفتگویم با او، حسی را در خودم کشف کردم که برایم عجیب بود. وقتی که از کارم صحبت کردم و گفتم زمانی که در محل کارم به کار مشغولم، در تداوم و تکرار مکرر کاری که برایم آزاردهنده است، به خلاقیت و تمرکزی می رسم که برایم خارق العاده است. او ناگهان گفت که چقدر خوبست که تو چنین کاری داری. کاش من کار ترا داشتم. کار من به مراتب سخت تر است و با اره و تیشه کار می کنم و انگشتانم هی بریده می شوند! در این نوع برخورد او در مقابل کار ناگهان یک فرو ریختگی حس کردم. وقتی که دیدم او از قدرت خالی است! قدرت هر چند حتی با دروغ و حس مقاومت آمیخته شده باشد، زیباست. حس کردم چقدر از زبونی و حقارت بیزارم. دلم می خواست چیزی زیبا و خلاق در اره کردن پیدا کند. درست مثل قطعه قطعه کردن گوشت مرغ با چاقوی تیز…. چه فرقی می کند؟! من اگر در کاری آزار دهنده زیبایی پیدا نکنم، مرده ام!!

دلم می خواست او با من مسابقه ی "زجرکشی" نگذارد تا بدینوسیله بگوید که من از تو بیشتر درد می کشم! مهم اینست که در مشقت زندگی مهاجرت، آدم سعی کند در اره کردن قطعه های چوب یا آهن، ساختن یک پنجره ی زیبا را ببیند. کارد تیز من و اره ی دندانه دار او هر دو ابزاری خشن و برنده اند، اما چیزی را می سازند! گفتم: دروغ گفتن زیبا را دوست دارم! در چنین جامعه ی بیرحمی باید برای بقاء زیبا و هنرمندانه دروغ گفت. و از نمایشنامه "زن نیک سچوان" برتولت برشت یاد کردم. (ر) از طرحهای نوشته نشده اش حرف زد. طرح هایی که به طریقی با زندگی اش در تبعید ارتباط دارند. و من از یکی از طرح های نمایشنامه هایم حرف زدم درباره ی ایرابلای پیانیست، یک پناهنده ی شیلیایی چند سال بعد از قتل عام های پینوشه … زنی هنرمند و تحصیلکرده که با دو دخترش به تنهایی از شیلی می گریزد. بعد از حوادث بسیار با دلالان راه، قدم به آمریکا می گذارد. در آمریکا برای دادن پناهندگی او را با منت می پذیرند. و او زندگی جدیدی را آغاز می کند. در زندگی جدید او مجبور است در هر قدمش با حقیر انگاشته شدنش بجنگد. نمایشنامه یک مونولوگ بلند است که این زن روند زندگیش را از شیلی تا آمریکا بیان می کند و اینکه چگونه از یک زن فرهنگی تحصیلکرده به زنی عصیانگر و دریده تبدیل می شود. در این پروسه ی خشن، شخصیت و روح زن در اثر فشارهای گوناگون خرد شده و از او یک انسان استحاله شده ساخته می شود. زبان نمایشنامه انگلیسی و اسپانیش است. او بعد از مدتی که با انگلیسی لهجه دار صحبت می کند، به تماشاگر یادآوری می کند که دارد به اسپانیولی صحبت می کند و این فقط ترجمه حرفهایش است. او در هر جمله چند فحش اسپانیش می دهد که همه ی فحش ها تحت اللفظی ترجمه می شوند. و او یادآور می شود که این فحش ها به زبان اسپانیولی بار سنگین تر و رکیک تری دارند. پایان نمایشنامه هنوز برایم کاملاً شفاف نیست. احتمالاً روی مجسمه ی آزادی استفراغ می کند یا خودش را می کشد… نمی دانم … چیزی مثل این …

وقتی که چشمهایم را می بندم، باز هم نگاه می کنم. آنسوی پلکهایم که روی چشمهایم را می پوشانند، دنیایی دیگر جریان دارد… با رنگها … ابعاد و فضایی دیگر … گویی رنگها در شب جلوه دارند و حوادث در شب رخ می دهند. مثل جرقه در شب می شکفند. حتی صدا دارند. مثل قطاری که سینه ی تاریکی را می شکافد. و اشکال به سرعت نزدیک می شوند و دور می شوند… محو می شوند و شکلی در شکل دیگری مستحیل می شود یا به شکل دیگری تبدیل می شود. هیچ چیز ایستا نیست… همه چیز، همه ذره ها و رنگها و اشکال در حال حرکتند مثل جرقه های رنگارنگ در شب چهارم جولای …

وقتی که در خوابم باز هم همه چیز در حال حرکت است. وقتی که خواب می بینم، هیچ چیز ایستا نیست … و من از خود می پرسم: سکون در جهان بی معناست… حتی مرگ هم در حرکت و جنبش است. وقتی که ذرات تن آرام آرام از چیزی به چیزی دیگر تبدیل می شوند. در خاک مستحیل می شوند و جذب تاروپود جانوران گرسنه می شوند و به جانوران مفلوک و خورنده ی عزیزی جان می بخشند.