شهروند ۱۲۲۰ ـ پنجشنبه ۱۲ مارچ ۲۰۰۹

اخیراً نامه ی سرگشاده ای از جانب ۴۲ تن از روشنفکران ایرانی خطاب به جامعه ی بهائیان تحت عنوان “یک و نیم قرن سرکوب و سکوت کافی ست” منتشر شده که جان کلامش این است: “ما شرمساریم” (شهروند، ۵ فوریه ۲۰۰۹). بیش از یک ماه پیش هنگامی که آقای خسرو شمیرانی متن این نامه را برای امضا به من فرستاد به او نوشتم که با وجود این که من از چهارده سالگی از دردی که بهائیان ایران می کشیدند متأثر شده و درباره ی آن نوشته ام، اما نمی توانم این متن را امضا کنم زیرا پایه ی آن بر “ایجاد حس شرم” و “گناه عمومی” گذاشته شده و نه “دادخواهی قانونی” و حق انسانی “آزادی وجدان”. شما لحن این نامه را که در آن ۱۳ بار جمله ی ” ما شرمگینیم” تکرار شده تغییر دهید و ترجیع بند “ما برای دفاع از حقوق انسانی بهائیان به پا می خیزیم” را در آن بگنجانید و مطمئن باشید که من بی درنگ آن را امضا خواهم کرد. اکنون که این نامه ی سرگشاده به گردش افتاده و بر امضاکنندگان آن افزوده شده، لازم می دانم که دلایل خود را برای عدم امضای آن بنویسم و ابراز امیدواری کنم که با دامن زدن به بحث پیرامون آن به شکافتن دردی که بهائیان ایران می کشند و افشای ستمی که در ۱۶۰ سال گذشته از جانب سه حکومت قاجاری، پهلوی و خمینی بر آنها روا شده، کمک کنم.


۱ـ آشنایی با بهائیان:


من در ۱۳۴۳ برای اولین بار با یک فرد بهائی در دبیرستان “سعدی” اصفهان آشنا شدم. نامش گلستان مصفائی بود و شاگرد سال پنجم. من سال اول بودم و او را در انجمن ادبی مدرسه دیدم که از سوی محمد حقوقی دبیر شاعر اداره می شد. این انجمن دیری نپائید و خیلی زود زیر فشار اولیای متعصب دبیرستان تعطیل شد. گلستان همیشه لبخندی شیرین بر لب داشت و گه گاهی شعر می گفت. چند بار به خانه اش رفتم که کنار مادی رکنی در دروازه ی حسن آباد قرار داشت. خانه ی خشتی بود با یک اتاق و یک کرسی توی آن. حتی تمام اتاق کاملا فرش نشده بود. گلستان برایم گفت که چگونه چندین بار از سوی فرقه ی “ضد بهایی” (معروف به “حجتیه”) در خانه شان آتش زده شده و توی حیاط شان شبنامه انداخته اند با این مضمون که باید از آن محل پا شوند. من از ستمی که بر گلستان و خانواده اش میرفت بسیار متأثر شدم و پیرامون این موضوع داستان کوتاهی نوشتم که برای بچه های محفل ادبی “جُنگ اصفهان” نیز خواندم. ناظم دبیرستان سعدی از رفت و آمد من با گلستان وحشتزده شده به پدرم پیغام داده بود که مجید به “دام” بهایی ها افتاده است. پدرم یک جزوه ی کهنه به نام “خاطرات پرنس دالگوروکی”(Dolgoruki) سفیر روسیه در ایران در سال های ۵۴-۱۸۴۶ را به دستم داد که ادعا می کرد که جنبش بابی ها را روس ها به راه انداخته اند تا ایران و شیعه را نابود سازند. مادرم از من خواست که دوستی ام را با گلستان مصفایی قطع کنم و از او چنان غولی ساخته بود که حتی خواهر چهار ساله ام هر وقت که از دست من عصبانی می شد و میخواست به من ناسزا گوید می گفت:” برو گمشو مفصایی!”

   اولیای دبیرستان نیز دست به یکی کردند و مرا که با معدل ۱۸ و خورده ای تصدیق ششم دبستان را گرفته بودم در سال اول دبیرستان از “مشق خط” تجدید کردند و در سال دوم دبیرستان از “مشق خط”، “دینی” و “جبر” و “هندسه” در خرداد تجدید و سپس در شهریور مردود کردند. این اولین شکست بزرگ زندگی ام بود که در عین حال به من درس مقاومت داد. من دبیرستان روزانه را رها کردم و به آموزشگاه شبانه رفتم تا بتوانم “یک سال دو کلاس” کنم. دبیرستان سعدی از جانب یک مافیای دینی شامل چند دبیر و یک ناظم خشکه مقدس اداره می شد که در رأس آنها دبیر فیزیک به نام نوری قرار داشت که دکمه های پیراهنش را تا زیر گلو می بست و ته ریشی چون نخودبیزهای بازار داشت. همو بود که انجمن ادبی ما را بست به این بهانه که در جلسات آن محمد حقوقی با اشاعه ی افکار صادق هدایت بچه ها را از دین منحرف می کند. دو آخوند هم به نام های روحانی و فقیه ایمانی دبیر دینی بودند و یک آخوند خوشنویس به نام فضائلی هم دبیر مشق خط بود که با وجود این که با گردانندگان حکومت شاه در اصفهان روابط بسیار گرمی داشت، اما در عین حال با مافیای دینی در دبیرستان ما نیز نرد عشق می باخت. (۱) من پس از دو سال تحصیل در آموزشگاه شبانه به دبیرستان روزانه هراتی بازگشتم ولی آنجا هم از دبیران خشکه مقدس خالی نبود. یادم نمی رود که صبح های سرد زمستان هر وقت که زنگ بامدادی به صدا درمی آمد باید در حیاط سر جای خود بی حرکت می ماندیم که  یکی از دبیرها به نام آقای “پرورش” (که بعدها وقتی که پس از انقلاب وزیر شد فهمیدم عضو فرقه ی “ضد بهایی” بوده است) سخنرانی های مذهبی اش را تمام کرده کلمات قصار حضرت علی را به سه زبان انگلیسی، عربی و فارسی از پشت بلندگو به رخ ما کشد.


۲ـ شیخیه و ملایان:


در همان زمان تحت تأثیر کتاب “تات نشین های بلوک زهرا”ی جلال آل احمد به روستاگردی و تک نگاری روستایی بسیار علاقمند شدم و به دهکده ی جندق که در حاشیه ی دشت نمک قرار دارد سفر کردم. از آنجا که مردم این روستا خود را “شیخی باقری” می خواندند به مطالعه ی کتب شیخی پرداختم و دریافتم که مکتب شیخ احمد احسائی(۱۸۲۶-۱۷۷۳) و شاگردش سیدکاظم رشتی (۱۸۴۳-۱۷۹۳) در زمینه سازی فکری برای ظهور علی محمد باب (۵۰-۱۸۱۹) موثر بوده است. پس از مرگ سیدکاظم رشتی، یکی از اشراف قاجاری به نام آقاکریم خان کرمانی (۷۱-۱۸۱۰) رهبر شیخی ها می شود و او برای مقابله با خطر گرویدن پیروانش به باب به صورت یکی از دوآتشه ترین آخوندهای بابی ستیز درمی آید. شیخیه در زمان او و جانشینانش رشد می کند و حتی مظفرالدین شاه خود را پیرو این مکتب می خوانده است. پس از مرگ کریم خان کرمانی شیخی ها دو دسته می شوند: یکی اکثریت که پسر او را به عنوان رهبر و “رکن رابع”(یعنی واسط بین امام غائب و امت، مقامی شبیه “ولی فقیه” خمینی) به رسمیت می شناسند و اقلیتی که به رهبری محمد باقر همدانی موروثی شدن مقام “رکن رابع” را رد می کنند و به همین دلیل به “شیخی باقری” معروف می شوند.

مطالعه ی کتب شیخی به من نشان داد که برخی از افکار شیخ احمد احسائی نسبت به آخوندهای شیعی همعصرش به خردگرائی نزدیک تر بوده مثل مفهوم “معاد هورقلیایی” که بنا بر آن مردگان به هنگام رستاخیز نه به جسم مادی خود که با صورت لطیف تری دوباره به پا می خیزند. جنبش بابیه تنها از این جهت که در آغاز از برخی اندیشه های تساوی گرایانه و شخصیت هایی چون زن شاعر و دلیری چون زرین تاج برخوردار بود برای من جذابیت داشت وگرنه من از همان نوجوانی به اندیشه ی دینی رغبتی نداشتم.


پدربزرگ پدرم که همچون او ابوتراب نام داشته از زادگاهش کرمان به دهکده ی پوده در سه فرسخی شهرضای اصفهان کوچ می کند. او پس از مرگ آقاکریم خان کرمانی “رکن رابع” موروثی را نمی پذیرد و شیخی باقری می شود. من در کتابخانه ی پدرم چند نسخه ی خطی از نوشته های ابوتراب بزرگ را دیده بودم و به مطالب یکی که به “جبر و اختیار” اختصاص داشت نظری انداخته بودم. پدرم معتقد بود که بین باورهای شیخی و شیعه ی مرسوم هیچ گونه فرقی نیست و همانطور که برخی خود را مقلد این مرجع و آن مرجع میدانند، شیخی های باقری هم خود را پیرو محمدباقر همدانی میدانند، اما من حس می کردم که پدر و مادرم از این که همسایگان ما را به “شیخی” بشناسند وحشت داشتند و “دوره”هایی را که در آن با دیگر خویشاوندان به خواندن رسالات آقای کرمانی و همدانی می گذراندند از غریبه ها پنهان می کردند. پدرم از میان نظرات “شیخی” های باقری بویژه بدبینی نسبت به آخوندهای قشری را می پسندید و از میان متفکران معاصر اسلامی بیشتر علی شریعتی را دوست داشت، زیرا او نیز نسبت به قشر روحانیت نظر خوشی نداشت. هیچ گاه از یاد نمی برم که گاهی که جمعه ها به خانه ـ باغ مان در دهکده ی “چیریان” می رفتیم پدرم پشت فرمان ترانه ی عامیانه ی زیر را می خواند که در آن واژه ی “طوله” به معنای “طویله” است:

“آخوندمو آخوندم

یه شب تو طوله موندم

کنه اومد، گزوندم

تشکچیمو پروندم

لحافچیمو سوزوندم

قاشق چیمو شیکوندم

آخوندمو آخوندم

یه شب تو طوله موندم.”

در قصه های عامیانه ی ایرانی، شخصیت آخوند معمولا در قالب “روباهی طماع” تصویر شده و مظهر شکمبارگی، شهوترانی و ریاکاری است. خمینی به خوبی از این شهرت ملایان آگاه بود و به همین دلیل در یکی از سخنرانی های اولیه ی خود پس از انقلاب با تقلید از آموزگارش عبدالکریم حائری یزدی ضرب المثل مشهور “ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل” را بدین صورت درآورد:”ملا شدن چه مشکل، آدم شدن محاله” تا بدین گونه به ناخودآگاه قومی اثر گذاشته و بر بدبینی دیرینه ی مردم نسبت به دستاربندان فائق آید.


۳ـ از زرین تاج تا عزت:


اگرچه از سال ۱۳۴۳ تا ۱۳۶۰ گاهگاهی با برخی از ایرانیان بهائی برخورد داشته ام یا از دوستانم وصف حال آنها را شنیده ام (مانند داستان نویس برجسته بهرام صادقی که از بهائیان نجف آباد اصفهان بود) ولی تا ۳۰ شهریور ۱۳۶۰ این فرصت برایم دست نداده بود تا بار دیگر همسرنوشتی خود را با بهائیان احساس کنم. بیش از دو سال از انقلاب می گذشت و حاکمیت بنیادگرای جدید داشت به سرعت صفوف خود را فشرده تر می کرد و نیروهای ملی و چپ را که در سرنگونی نظام سلطنت نقشی مهم بازی کرده بودند به شدت درهم می کوبید. روز ۲۹ شهریور همسر و همرزمم عزت طبائیان از خانه خارج شده و شب آن روز تلفنی به دوستی خبر داده بود که هنگام فرار از دست پاسداران لگن خاصره اش شکسته و از من خواسته بود تا همه ی رد پا ها را پاک کنم. در روز ۳۰ شهریور دوستی که این خبر را به من داده بود پرسید: حالا امشب را کجا می گذرانی؟ و چون در پاسخ از من شنید که جایی را ندارم مرا با خود به خانه ای بزرگ در چهارراه لشکر برد که به عمه ی پیرش تعلق داشت. می دانستیم که عمه اش بهایی است و همین امر نگرانی ما را زیادتر کرد وقتی که پس از کوبه های بسیار هیچ کس پاسخ نداد. بالاخره در را خدمتکاری که گوشش سنگین بود گشود و ما شب را در آنجا گذراندیم. عمه ی پیر برای ما تعریف کرد که چگونه آخرین افراد محفل بهائیان را در تهران دستگیر کرده اند و او نیز نگران دستگیری خود است. در آن غروب در حیاط بزرگ آن ساختمان قدیمی حالی غریب داشتم. احساس می کردم که طاهره زرین تاج شاعر مبارز بابی پس از ۱۵۰ سال هنوز از سر چاهی که در آن حلق آویز شد با من حرف می زند و میان داستان او و سرنوشت دردناک همسرم عزت که در چنگال شکنجه گران قرار داشت پیوندی می دیدم. چهار سال بعد در ۱۸ دسامبر ۱۹۸۶ در بخش دوم شعری به نام “رفتم گلت بچینم” که به روایت سه روز پس از دستگیری عزت اختصاص دارد به پناه جستن خود به خانه ی این زن سالمند بهایی پرداخته ام:

“از قربانگاه یک کمونیست گریخته ام

تا به قربانگاه یک بهائی پناه آورم

هان، مرا عبرتی ست؟

در حیاط متروک

جایی که برگ های زر خش خش می کنند

و ماهی سرگردان در آب راکد تاب می خورد

رازی ناخواسته بر من گشوده می شود:

پیکر خونین زرین تاج

هنوز بر سر چاه آویزان است

پا پس می کشم:

“زرین تاج! زرین تاج!

اسماعیل مرا ندیدی؟”

در عمارت قدیمی

فقط صدای خود را می شنوم.”

این شعر اول بار در مجموعه ی “اندوه مرز” ۱۳۶۸ و سپس در مجموعه ی “رفتم گلت بچینم” ۱۹۹۸ به چاپ رسیده است.

هم سرنوشتی عزت ها با زرین تاج ها در زندگی و مرگ به راستی مجازی نبود. عزت را در ۱۷ دی ماه ۱۳۶۰ همراه با یک زن و پنجاه مرد چپگرای دیگر تیرباران و اجسادشان را در گورستان خاوران (کفرآباد) در چهارده کیلومتری جنوب شرقی تهران چال کردند. من اول بار در تیرماه ۱۳۶۰ همراه با همسرم عزت به آن گورستان رفتم تا از خاک یکی از خویشاوندانم به نام صادق اخوت که پس از تیرباران در آنجا چال شده بود دیدن کنم. در آن زمان شاید کمتر از سی نفر در خاوران دفن شده بودند. بار دوم پس از تیرباران عزت با شوهر خواهرم حسین اخوت مقدم به سر خاک عزت رفتم  ولی پس از تیرباران حسین در اسفند ۱۳۶۰ نتوانستم به سر خاک او بروم. دیرتر شنیدم که سه روز پیش از تیرباران عزت، یعنی در ۱۴ دی ۱۳۶۰ شش تن از اعضای یک محفل بهائی در تهران را تیرباران کرده و اجسادشان را در خاوران دفن کرده اند. تا پیش از این که این گورستان در ژانویه ۲۰۰۹ به دست ماموران دولتی تخریب شود، آرامگاه بیش از پنجاه بهائی و هزاران ایرانی آزاده دیگر بوده است.


۴ـ محک آزادگی یک ایرانی:


من ستم کشیدگی بهائیان را نه از طریق کتاب بلکه در جریان زندگی روزمره شناختم. آنها چه در زمان شاه (بویژه در دهه ی سی که با آگاهی شاه و تحت تاثیر وعظ های تحریک کننده ی محمدتقی فلسفی به اماکن مقدس بهائیان حمله می شود) و چه در زمان حکومت اسلامی (که طی سی سال حاکمیتش حداقل ۲۰۰ ایرانی را به دلیل بهائی بودن اعدام کرده اند) از کوچکترین حقوق یک شهروند برخوردار نبوده و نیستند و به همین خاطر همان طور که در سال ۲۰۰۴ در مقاله ی “شیرین عبادی و مسئله آزادی وجدان” نوشته ام، دفاع از آنها باید محک جدی بودن یک روشنفکر ایرانی نسبت به رعایت حقوق بشر شمرده شود: “در این نظام جایی برای بهائیان، هندوان، بودائیان، بی خدایان و مانند آن وجود ندارد، زیرا اصل ۱۳ (قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران) می گوید که ایرانیان زرتشتی، کلیمی و مسیحی تنها اقلیت های دینی شناخته می شوند.” از میان این گروه ها که قانوناً نمی توانند از مزایای یک آزادی وجدان برخوردار باشند بویژه موقعیت بهائیان از همه دردناک تر است. روحانیت شیعه ی ایرانی از بدو پیدایش این دین از زمان محمد شاه قاجار تاکنون همیشه آنها را در تضاد آشکار با خود دیده زیرا ملایان چنین تصور می کنند که باب با ظهور خود آنها را از مهدی موعودی که قرار است برخیزد و جهان را از عدل پر کند محروم کرده و “علت وجودی” تشیع را از آن گرفته است. در دهه ی آخر رژیم شاه، شایعه ی همکاری بهائیان با رژیم که از جانب گروه های متعصب معروف به “ضد بهائیت” پراکنده شده بود بر نفرت بیمارگونه ی عمومی نسبت به بهائیان افزود، چنانچه حتی پس از انقلاب هنگامی که سرکوب بزرگ در سال ۱۳۶۰ از سوی جمهوری اسلامی آغاز شد روشنفکران انقلابی که خود آماج این حملات قرار گرفته بودند به اکراه و با تأخیر بسیار به دفاع از بهائیان که مانند آنها به زندان، شکنجه و تیرباران محکوم شده بودند، پرداختند. به همین دلیل است که من یکی از مهمترین مشخصه های دموکرات بودن یک ایرانی را در این می دانم که از آزادی مذهبی بهائیان دفاع کند و با بهانه های گوناگون از قبیل این که “بهائیت یک حزب وابسته است نه یک دین” از حمایت آنها طفره نرود. (۲)


۵ ـ محک آزادگی یک بهائی:


پس از چاپ مقاله ی “شیرین عبادی و مسئله ی آزادی وجدان” که سطور بالا را از آن نقل کردم از من پرسیده شد که اگر محک دموکرات بودن یک ایرانی روشنفکر درجه ی همدردی او با بهائیان است پس محک آزادگی یک بهائی ایرانی در چیست؟ به باور من یک ایرانی بهائی دموکرات باید نه فقط از آزادی وجدان همه ی گروه های دگراندیش ایرانی دفاع کند، بلکه در درجه ی نخست لازم است که این آزادی دینی را برای پیروان اقلیت “ازلی” که امروز خود را “بیانی” می نامند، قائل باشد تا بتواند شایسته ی لقب آزاده و دموکرات گردد. برای روشن تر شدن موضوع خاطره ای را نقل می کنم که مربوط به سال ۱۹۸۷ در لس آنجلس است. یک شب در مجلسی شعر “رفتم گلت بچینم” را خواندم. در میان حاضران یک زوج بهائی نیز دیده می شدند. در آن زمان من به جای کلمه ی بهائی در شعر خود کلمه ی “بابی” را گذاشته بودم خانم بهائی پس از پایان خواندن شعر از من سئوال کرد” چرا نوشته ای بابی؟ امروزه که دیگر بابی وجود ندارد و همه بهائی شده اند” این پرسش او نه تنها دیدگاه فرقه گرایانه و انحصارجویانه ی برخی از بهائیان را نسبت به اقلیت بابی “ازلی” نشان می داد بلکه همچنین دیدگاه فرقه گرایانه ی بسیاری از چپ گرایان ایرانی را که من نیز هنوز در آن زمان دچار آن بودم آشکار می کند. در اینجا لازم است که نیم نگاهی به تاریخ پیدایش جنبش باب و شکاف در آن، بیندازیم.


۶ ـ ازلی ها و بهائی ها:


علی محمد شیرازی در ۲۴ سالگی خود را “باب” به مهدی موعود و سپس خود مهدی خواند. او مدتی کوتاه پیش از تیربارانش در تبریز در سال ۱۸۵۰ یکی از پیروان خود نوجوانی چهارده ساله به نام میرزا یحیی نوری را جانشین خود کرد و به او لقب صبح ازل داد. پس از صدارت امیرکبیر قلع و قمع بابیان شدت یافت و بسیاری از آنها مجبور به ترک وطن شدند. میرزا حسین علی ملقب به بهاءالله نابرادری صبح ازل که سیزده سال از او بزرگتر بود در سال ۱۸۶۳ وقتی که هر دو همراه با برخی از بابیان دیگر در شهر ادرنه در کشور عثمانی بسر می بردند، خود را “من یظهرالله” (یعنی همان موعودی که باب آمدنش را نوید داده بود) خواند و بابیان را به دین خود فراخواند. صبح ازل ادعای برادرش را نپذیرفت و دودستگی میان دو برادر به دشمنی و خونریزی میان بابیان انجامید چنانکه دولت عثمانی مجبور شد که برای آرام کردنشان “صبح ازل” را به قبرس و بهاءالله را به فلسطین تبعید کند. ادوارد براون(۱۹۲۶-۱۸۶۲) پژوهشگر انگلیسی که خود از هر دو برادر دیدار کرده از این درگیری خونین که یادآور جنگ سنی و شیعه در اسلام یا تروتسکی و استالین در بلشوویزم است، خبر می دهد. (۳) پیروان بها رسالت خود را جهانی اعلام کردند و به سرعت رو به رشد گذاشتند حال اینکه پیروان برادر کوچکتر اکثراً به داخل ایران کوچیدند و همت خود را صرف تغییر نظام سیاسی کشور و تضعیف استبداد قاجاری کردند. دو تن از دامادهای صبح ازل یعنی میرزا آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی از پیشوایان جنبش مشروطیت بودند و جان خود را در این راه در تبریز از دست دادند. جانشین صبح ازل به نام یحیی دولت آبادی نیز در دوران استبداد صغیر همراه با علی اکبر خان دهخدا در استانبول روزنامه ی آزادیخواهانه ی “سروش” را منتشر می کرد. امروز “ازلی ها” که همچنین خود را “بیانی” یعنی پیروان کتاب بیان اثر باب می نامند، اقلیتی کوچک در ایران هستند که به دلیل تقیه در اختفاء بسر می برند، ولی پیروان بها که مرکزشان در حیفا است محبوبیتی جهانی یافته شمارششان به چند میلیون می رسد.


۷ـ برخورد دوگانه ی جنبش چپ:


روشنفکران چپ در ایران در سال های دهه پنجاه به بازشناسی جنبش باب به عنوان یک حرکت ضد فئودالی علاقه مند شدند و همچنین نقش اندیشمندان ازلی را در انقلاب مشروطیت ستودند.(۴) ولی برخی از مارکسیست های ایرانی به دلیل ناباوری به ضرورت احترام به آزادی وجدان از یک سو و شایعه ی همکاری بهائیان با حکومت در دوران نخست وزیری امیرعباس هویدا (که شاهد آن را بهائی بودن پرویز ثابتی “مقام امنیتی” برنامه های تلویزیونی ساواک می دانستند) از سوی دیگر نسبت به پیروان دین بهائی نظری منفی داشتند. این بدبینی بویژه پس از انقلاب بیشتر شد و حزب توده که خود را پشتیبان حاکمیت جدید می دانست با سیاست بهائی ستیزی روحانیت بنیادگرا همدست شد. به نوشته ی رضا فانی یزدی “اوایل سال ۶۱ به ناگهان حزب توده دستورالعملی به سازمان های ایالتی در سراسر کشور ابلاغ کرد که در آن خواهان اخراج کلیه ی افراد بهائی از حزب شده بود.”(۵) از وابستگان این حزب خواسته می شد که نه فقط بهائیان را از میان خود برانند، بلکه ی همه ی مخالفان رژیم خمینی و در رأس آنها اعضای سازمان های چپ ضد رژیم را لو دهند. اگرچه طولی نکشید که توده ای ها خود نیز قربانی دستگاه سرکوبی شدند که در ایجاد آن نقش داشتند.من خود در ۲۲ بهمن ۱۳۵۹ در میدان انقلاب تهران هنگامی که “سازمان پیکار” می خواست تظاهراتی به مناسبت سالگشت قیام بهمن برگزار کند، توسط دو تن از هواداران حزب توده که دانشجوی پزشکی بودند و مرا از روزهای کوهنوردی دوران شاه می شناختند، مورد شناسائی قرار گرفتم. پاسداران “سینما کاپری” را به صورت مرکزی برای بازداشت تظاهرکنندگان درآورده بودند و می خواستند مرا هم به آنجا ببرند، ولی با گلاویز شدن برخی از دوستان (که خوشبختانه هنوز دو تن از آنها زنده هستند و در شمال کالیفرنیا بسر می برند) با حزب اللهی ها توانستم خود را از دست آنها رها کنم. وقتی که به خانه بازگشتم همسرم عزت را آشفته یافتم، زیرا او تنها لو رفتن مرا دیده بود و نه خلاص شدنم را. افسوس که چند ماه دیرتر این من بودم که باید یک روز شاهد رفتن بی بازگشت او از خانه می شدم.

      

۸ـ دادخواهی نه شرم خواهی عمومی:


بهائیان با داشتن بیش از سیصد هزار پیرو در ایران پس از مسلمانان سنی بزرگترین اقلیت دینی کشور را تشکیل می دهند ولی با وجود این از بیشتر مزایای شهروندی، چون آزادی وجدان، امکان تحصیلات عالی، و استخدام در ادارات دولتی محروم هستند. “شورای عالی فرهنگی انقلاب” جمهوری اسلامی در “آئین نامه ی محرمانه”ای که در سال ۱۹۹۱ به کارگزاران خود فرستاده و متن آن به امضای خامنه ای و رفسنجانی، رسیده است هدف سیاست حاکمیت نسبت به جامعه ی بهائیان را “جلوگیری از ترقی و توسعه” ی آن اعلام کرده است. (۶) این سیاست منطبق با دیدگاه خمینی پیش و پس از انقلاب می باشد. او هنگامی که هنوز در پاریس به سر می برد در اواخر تابستان ۱۹۷۸ از سوی جیمز کاکروف James Cockrof، مدرس دانشگاه راتگرز طرف مصاحبه قرار گرفت و از او سئوال شد که آیا در حکومت اسلامی برای بهائیان آزادی دینی یا سیاسی وجود خواهد داشت؟ خمینی به جای پاسخ گفت: بهائیت دین نیست بلکه یک حزب سیاسی و یک فرقه ی ضاله است. مصاحبه کننده دوباره پرسید: آیا آنها می توانند فرائض دینی خود را آزادانه به جا آورند؟ خمینی پاسخ داد: “نه”.(۷)

در این پاسخ کوتاه خمینی می توان به دو “استدلال” رایج از سوی بنیادگرایان شیعه که برای توجیه سرکوب بهائیان مطرح می شود پی برد: یکی این که بهائیت دین نیست بلکه یک حزب سیاسی وابسته به حکومت شاه، استعمار و اسرائیل است و در نتیجه باید به خاطر مسئله ی امنیت کشور سرکوب شود؛ دیگر این که بهائیت ارتداد از اسلام شیعه است و بنا به بند ۵ از “قانون کیفری” مربوط به “ارتداد” مطروحه در مجلس اسلامی در فوریه ی ۲۰۰۸ مرتدان (که بهائیان از آن جمله اند) اگر مرد هستند باید معدوم شوند و اگر زن، محکوم به حبس ابد. “استدلال” اول بر نظریه ی “تنبیه گروهی” استوار است که بنا بر آن اگر فردی از یک گروه مرتکب جرمی می شود همه ی افراد آن گروه از مرد و زن گرفته تا سالمند و کودک همدست مجرم شناخته شده و باید تنبیه شوند. “استدلال” دوم بر نقض “حقوق بشر” و در رأس آن آزادی وجدان و حق انتخاب دین یا بی دینی بنا شده و با تاریک اندیشی قرون وسطایی پیوند دارد.

در هر دو “استدلال” فوق، حقوق و مسئولیت فردی ندیده گرفته شده و به جای آن “گروه اجتماعی” و “آرمان گروهی” برجسته می شود. حال اگر بر عکس ما بپذیریم که همه ی افراد بشر صرف نظر از جنسیت، ملیت مالکیت، توانایی جسمانی و باورهای دینی در پیشگاه قانون برابر هستند و آزادی وجدان، اندیشه، بیان، انجمن و مانند آن از حقوق طبیعی آنهاست، خود بخود به رد دو “استدلال” فوق برای توجیه سرکوب بهائیان و اقلیت های دیگر رسیده ایم. در نتیجه کافی ست که در قانون اساسی کشور، آزادی های فردی محترم شمرده شود تا راه برای دادخواهی از بهائیان و دیگر اقلیت ها در ایران باز گردد. این دادخواهی شامل دو بخش جدایی ناپذیر است: ۱ـ انطباق کامل قانون اساسی کشور با منشور “حقوق بشر” سازمان ملل متحد و تفکیک کامل دین از دولت؛ ۲ـ غیرقانونی شدن گروه های بهائی ستیز معروف به “حجتیه” و تعقیب قانونی همه ی افرادی که دستور سرکوب بهائیان و دیگر اقلیت ها را داده یا آن را اجرا کرده اند و آوردن آنها به دادگاهی بی طرف علنی با حضور هیئت منصفه و وکلای مدافع.

نقص مهم “نامه ی سرگشاده به جامعه ی بهائیان ایران” که در آغاز این مقاله به آن اشاره کردم در این است که به جای دادخواهی از بهائیان (یعنی طرح قانونی شدن “آزادی وجدان” در قانون اساسی و غیرقانونی شدن گروه های بهائی ستیز) به شرم خواهی عمومی از همه ی روشنفکران ایرانی در ۱۵۰ سال گذشته پرداخته و به جای فراخواندن مردم به پذیرش حقوق بشر، پایه ی استدلال خود را بر مفاهیم کهنه و نادرستی چون “شرم همگانی” و “توبه ی عمومی” گذاشته است. شک نیست که بهائیان در ایران از هر گروه دیگری بی حقوق ترند و همانطور که پیشتر گفتم محک آزاده بودن یک ایرانی را باید در درجه ی حساسیت او نسبت به ستمی که بر این دسته از هم میهنان می رود جستجو کرد؛ اما اولاً، همه ی روشنفکران را به “سکوت در برابر جنایت” متهم کردن نادرست است. هر فرد مسئول اعمال خویش است و نباید او را پاسخگوی کارهای گروهی در گذشته و حال دانست. ثانیاً، احساس شرم و ابراز پشیمانی از کار بد، یک مسئله ی وجدانی ست و هنگامی صادقانه خواهد بود که به صورت فردی بیان شده و تنها با شخص مظلوم یا وارثین او در میان گذارده شود. همانطور که در ژوئن ۲۰۰۶ در مقاله ی “به آذین و حق خاموشی” مشروحاً توضیح دادم (۸) کشاندن فرد به ابراز شرم و توبه در برابر همگان یک ترفند کهنه ی دستگاه های تفتیش عقاید دینی و حکومت های تمامیت گرای هیتلر، استالین، مائو و خمینی است و هدف از آن اعمال فشار گروهی برای خرد کردن هویت مستقل فردی ست. آزاداندیشی خردگرایانه بر عکس، پاسدار حقوق فرد است و به او اجازه می دهد که به دور از فشارهای گروهی به تأمل و تفکر پرداخته و پس از اتخاذ تصمیم مسئولیت فردی آن را به عهده بگیرد. “شرم خواهی عمومی” روشی ست که راهبان فرانسیسی دستگاه تفتیش عقاید در روستاهای کفرزده برای گرفتن اعتراف و درهم شکستن به کار می بردند، همانطور که کارگزاران حزبی استالین و مائو در “جلسات انتقاد از خود” و خمینی در برنامه ی های تلویزیونی “توابین” یا گردهمایی های “حسینیه”ی زندان اوین اش.

نه اعتراف به “گناه اولیه”ی گروهی! نه “غسل تعمید” با امضای یک سند شرم خواهانه! ما برای رفع تظلم از جامعه ی بهائیان ایران نیازمند مبارزه ی مشترکی برای قانونی شدن آزادی وجدان و غیرقانونی شدن فرقه های بهائی ستیز در میهن خود هستیم. بگذار هر فرد داستان شخصی اش را خود بگوید و اگر در این راستا، نسبت به خاموش ماندن خود در برابر جنایتکاران در گذشته احساس شرم می کند خود مسئولیت فردی آن را به عهده بگیرد.

۲۰ فوریه ۲۰۰۹

پانویس ها:  


۱ـ من خاطره ی این دوران را در سپتامبر ۲۰۰۰ در مقاله ی “اولین های من” به تفصیل بیشتری باز کرده ام. رجوع کنید به “من خود ایران هستم و سی و پنج مقاله ی دیگر” به همین قلم، نشر افرا ـ پگاه، تورنتو، ۲۰۰۶ .

۲ـ  رجوع کنید به کتاب “من خود ایران هستم و سی و پنج مقاله ی دیگر” به همین قلم، نشر افراـ پگاه تورنتو ۲۰۰۶.

۳ـ برای نمونه رجوع کنید به صفحات (۶۲-۵۵۹) از کتاب گرانبهای

“A Year among the Persians” by Edward Granville Brown,

Cambridge
University Press, 1927

که در آنجا براون از قول یکی از بابیان به کشته شدن هفت فرد ازلی در شهر اکره به دست ۱۲ نفر از هواداران بهایی اشاره می کند.

۴ـ برای نمونه رجوع کنید به کتاب محمدرضا فشاهی به نام “واپسین جنبش قرون وسطایی: اخباری و اصولی، شیخی و بابی” انتشارات جاویدان، تهران ۱۹۷۷.

۵ـ به نقل از مقاله ی “بهائی ستیزی پیش و پس از انقلاب” در نشریه ی اینترنتی “ایران امروز” ۱۱/۰۶/۲۰۰۸ .

۶ـ رجوع کنید به گزارش نماینده ی ویژه رینالدو گالیندوپل به “کمیسیون حقوق بشر” سازمان ملل متحد، ۱۹۹۳.

۷ـ رجوع کنید به مقاله ی

“The Denial of Higher Education to the Baha’is of

Iran” by Geoffrey Cameron

به نقل از:

“Bahais in

Iran”

Oxford Forum, Volume 7, 2007

۸ـ رجوع کنید به کتاب “من خود ایران هستم.