شهروند ۱۱۸۴

ناتوانی تن و نقص عضو در اساطیر معمولا نشانه ی اهریمن شمرده می شود و ضد قهرمان در تن آدمی “ناقص العضو” و “معیوب” عرض اندام می کند. برای مثال، در شاهنامه، ضحاک اهریمن خو و غاصب تنی غیرعادی دارد و هر روز باید دو جوان تندرست قربانی شوند تا دو اژدهای روئیده بر شانه های او آرام گیرند. در مقابل زال را داریم که پس از تولد در کوره رها می شود زیرا پدرش رنگ سفید موی او را نشانه ی اهریمن می داند. زال اما از سوی سیمرغ افسانه ای پرورده می شود و چون یلی سرفراز به جامعه ی معلول ستیز خود بازمی گردد. او را باید نخستین قهرمان جنبش حقوق معلولین در اساطیر ایرانی لقب داد.


دایه ی دلیر

به گفته ی فردوسی در دوران منوچهر سرکرده ی یلان سام نریمان رو به پیری می رفت و پسری نداشت. عاقبت زنش او را پسری زائید، “خورشید چهر” اما “با مویی همه سپید”. همه این راز را از او پنهان داشتند تا این که دایه ای دلیر از شبستان او قدم پیش گذاشت:

چو آمد بر پهلوان مژده داد

زبان برگشاد آفرین کرد یاد

که بر سام یل روز فرخنده باد

دل بدسگالان از او کنده باد

بدادت خدای آنچه می خواستی

کجا جان بدین خواهش آراستی

پس پرده ی نو ایا نامجوی

به یک پاک پور آمد از ماه روی

یکی پهلوان بچه ی شیردل

بیاید بدین کودکی چیر دل

تنش نقره ی پاک و رخ چون بهشت

بر او بر نبینی یک اندام زشت

از آهو همان کش سپیدست موی

چنین بود بختت ایا نامجوی

بدین بخششت کرد باید پسند

مکن جانت نشناس و دل را نژند

(ویراسته ی ژول مول ـ جلد اول)


تک گوییِ پدر

پدر سراسیمه به شبستان می رود و کودکی می یابد پیرانه سر با مویی چون برف سپید و رخی سرخ و شگفت. آنگاه از این داده می نالد و با خدای خویش به گفت و گو می نشیند:

چو فرزند را دید مویش سپید

ببود از جهان یکسره ناامید

بترسید سخت از پی سرزنش

شد از راه دانش به دیگر منش

سوی آسمان سر بر آورد راست

و زآن کرده ی خویش زنهار خواست

که ای برتر از کژی و کاستی

بهی زآن فزاید که تو خواستی

اگر من گناهی گران کرده ام

و گر دین اهرمن آورده ام

بپوزش مگر کردگار جهان

به من بر ببخشاید اندر نهان

مکافات الهی نخستین توجیهی است که جامعه ی معلول ستیز برای معلولیت جسمانی می تراشد. پدر در گذشته گناه کرده و اکنون به پادافره ی آن کودکی معلول می یابد. سام در اینجاست که پسر آلبینوی(۱) خود را “بد نشان” می خواند:

از این بچه چون بچه ی اهرمن

سیه چشم و مویش بسان سمن

چو آیند و پرسند گردنکشان

چه گویند از این بچه ی بد نشان

چه گویم که این بچه ی دیو چیست

پلنگ دو رنگ است یا خود پری ست

فرد معلول مظهر بددینی و پیوند با نیروهای اهریمنی شمرده می شود. و بدین گونه وابستگان او باید پس از احساس گناه دچار شرمساری شوند:

بپیچد همی تیره جانم ز شرم

بجوشد همی در تنم خون گرم


بخندند بر من مهان جهان

از این بچه در آشکار و نهان

از این ننگ بگذارم ایران زمین

نخوانم بر این بوم و برآفرین

بگفت این بخشم و بتابید روی

همی کرد با بخت خود گفتگوی

از مکافات الهی احساس گناه زاییده می شود و از حرف مردم شرم. فرد معلول برای چیره شدن بر این شرم باید تن خود را بپوشاند و آن را از چشم و گوش مردم پنهان سازد. حتی امروزه، در عصر صندلی چرخدار از فرد افلیج خواسته می شود که در خانه زمین گیر بماند، فرد نابینا به خط بریل، کتاب و کامپیوتر سخنگو مجهز نشود و فرد ناشنوا از زبان اشاره ای سود نجوید. در یک کلام فرد معلول باید ترس و نفرت جامعه از خود را درونی کند و به انکار تمامیت خود بنشیند. نتیجه ی منطقی این کار وابسته کردن فرد معلول به دیگران یا خودکشی و از میان بردن تن رنجور خویش است. در این مورد چون زال نوزاد نمی تواند خود تصمیم بگیرد پس پدرش کمر به نابودی او می بندد:

بفرمود پس تاش برداشتند

و زآن بوم و بر دور بگذاشتند

یکی کوه بُد نامش البرز کوه

به خورشید نزدیک و دور از گروه

بدانجای سیمرغ را لانه بود

بدان خانه از خلق بیگانه بود

نهادند بر کوه و گشتند باز

بر آمد بر این روزگاری دراز

با این عمل، سام به صورت یک یوجینیست(۲) درمی آید یعنی کسی که برای “پالایش نژاد” دست به کشتار یا عقیم کردن افراد معلول می زند. آلمان نازی همین سیاست را دنبال کرد و در دهه ی ۱۹۲۰ یوجینیسم بر قوانین مهاجرت ایالات متحده سایه انداخت. باری سام، نامی درخور شخصیت معلول ستیز خود دارد: یکی از معانی این کلمه گزند و بیماری است، ترکیب سرسام به معنای سرگیجه است و بالاخره باد سام برای مردم شرق و جنوب ایران، ریگ و آفت به همراه می آورد.


سیمرغ

سام پسر خود را رها می کند به این امید که او را نابود سازد. ولی زال زنده می ماند و با جانی تازه به اجتماع باز می گردد. در واقع، انفصال و جدا افتادن از اجتماع، دوران آزمایشی برای قهرمان اساطیری است که طی آن او بر عدم اعتماد به نفس فایق می آید و با اطمینان به قدرت خویش به جامعه بازمیگردد. موسی در تورات و داراب در شاهنامه درون گهواره ی سبدی در رودخانه رها می شوند، اما هر دو زنده می مانند و بر دشمنان خود پیروز می شوند.

پدر به مهر فرزندی پشت پا می زند اما به قول فردوسی خدا سیمرغ را می فرستد تا کودک را زیر بال و پر خود بگیرد:

پدر مهر و پیوند بفکند خوار

چو بفکند برداشت پروردگار


همان خُرد کودک بدان جایگاه

شب و روز افتاده بُد بی پناه

زمانی سر انگشت را می مکید

زمانی خروشیدنی می کشید

چو سیمرغ را بچه شد گرسنه

به پرواز بر شد بلند از بنه

یکی شیرخواره خروشیده دید


فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ

بزد و گرفتش از آن گرم سنگ

ببردش دمان تا به البرز کوه

که بودش در آنجا کنام گروه

سوی بچگان برد تا بنگرند


کودک سرراهی نزد سیمرغ و کودکانش در قله ی کوه زندگی می کند و می بالد، و همانطور که در پایان داستان گفته شده سخن گفتن و دانش را فرا می گیرد:

اگر چند مردم ندیده بُد اوی

ز سیمرغ آموخته بُد گفت و گوی

بر آواز سیمرغ گفتی سخن

فراوان خرد بود و دانش کهن

زبان و خرد بود و رایش درست

به تن نیز یاری ز یزدان بجست

در واقع همانطور که عطار پس از فردوسی در “منطق الطیر” خود نشان داده، سیمرغ تجسم بازگشت فرد به ریشه ها و آشتی با خویشتن است. اگرچه از کلمه ی اوستایی Saena Mergoa به معنای “شاهین مرغ” ریشه گرفته است، ولی بازی شاعرانه ی عطار با این واژه به خوبی پرده از راز سیمرغ بر می دارد. سی مرغ در جستجوی شاه مرغان برمی آیند ولی آخر کار در می یابند که سلطنت هر کس در نهایت به عهده ی خود اوست و سیمرغ همان سی مرغ است.

در داستان زال نیز سیمرغ نشانه ی خویشتن تحقق یافته ی قهرمان است. او در مقابل جامعه ای که مخالف ویژگی جسمانی اوست می ایستد، بر قله ی تنهایی خود آشیان می کند، به عزت نفس می رسد و سرانجام با اعتماد به نفس به جامعه بازمیگردد.


خواب پدر

چند سال بعد شبی سام به خواب می بیند که اسب سواری از هندوستان می آید و بشارت می دهد که پسر او زنده است. سام خواب خود را به موبد باز می گوید، و ترغیب می شود که به دنبال پسرش بگردد، او در ضمن از موبد می آموزد که اولا پدر و مادر هرگز نباید عشق به فرزند را فراموش کنند، ثانیا موی سفید مایه ی شرمساری نیست:

که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ

چه ماهی به آب اندرون یا نهنگ

همه بچه را پروراننده اند

ستایش به یزدان رساننده اند

تو پیمان نیکی دهش بشکنی

چنان بی گنه بچه را بفکنی

ز موی سپیدش دل آری به تنگ

تن روشن و پاک ازین نیست ننگ

سام بار دیگر به خواب می بیند که از کوه هند غلامی (در عربی به معنای پسر) خوبروی با دو مرد روحانی در چپ و راست درفشی برافراشته و با سپاهی گران به سوی او می آیند. یکی از دو موبد سام را دشنام می دهد و او را از داستان دایگی سیمرغ آگاهی می دهد. در این جا سام بار دیگر در زمینه ی جنبش حقوق معلولین درس می گیرد:

گر آهوست بر مرد موی سپید

ترا ریش و سر گشت چون برگ بید

پدر در خواب می گرید و بدین صورت راه را برای پاک کردن درون هموار می کند. آن گاه به کوه البرز می رود تا گم کرده ی خود را بیابد.


دو نام

سام بر قله ی سنگی کوه، مردی جوان را می بیند که با گیسویی سفید ایستاده است، توبه می کند و در دل می پذیرد که پسر او زاده ی اهریمن نیست. سیمرغ نیز از فراز سام را می بیند و درمی یابد که هنگام جدایی فرا رسیده است. پس ناپسری خود را فرا می خواند و برای اولین بار بر او نامی می نهد:

چنین گفت سیمرغ با پور سام

که ای دیده رنج نشین و کنام

ترا پرورنده یکی دایه ام

همت مام و هم نیک سرمایه ام

نهادم ترا نام دستان زند

که با تو پدر کرد دستان و فند

بدین نام چون باز گردی به جای

بگو تات خواند یل رهنمای

تاکنون قهرمان ما از داشتن نام بی بهره است، زیرا هنوز به هویت فردی خود دست نیافته است. ولی اکنون که او به اعتماد به نفس رسیده و می خواهد به جامعه بازگردد محتاج نام است. نام گزاری به معنای هویت بخشیدن است، اما چرا این نام؟ دستان معانی مختلف دارد: از یک سو به معنای مکر و فریب است و از سوی دیگر لحن و نوای موسیقی ـ مثلا بلبل را هزار دستان می خوانند، زیرا نواهای بسیار در منقار دارد. بخش دوم نام قهرمان ما نیز دارای معانی گوناگون است: تفسیر بر اوستا را زند خوانند و این کلمه همچنین به مفهوم موبد زردشتی، پرنده ی سرودخوان و بالاخره شخص زنده و توانا نیز آمده است. در واقع نام گزاری دو پهلوی سیمرغ تصادفی نیست: از یک طرف یادآور دورانی است که سام به پسر خود خیانت کرد و از سوی دیگر اشاره ای است به منشا توتمی قهرمان ما هنگامی که به دست مرغی افسانه ای پرورده می شود. سابقا او دستان فند بود و اکنون دستان زند. بُعد روحانی واژه ی زند نیز عمق این تحول را نشان می دهد.

هنگامی که سیمرغ پسر را به نزد سام می آورد پدر برای دومین بار می گرید، سپس از سیمرغ پوزش می خواهد و به پسر رختی شاهانه پوشانده و او را زال می خواند:

همی پور را زال زر خواند سام

چو دستان ورا کرد سیمرغ نام

کلمه ی زال نیز دو پهلوست: از یک سو به معنای زر و از سوی دیگر به مفهوم زار و پیر، در واقع آنچه درکوره ی کیمیاگری این داستان به دست آمده نه تبدیل مس سفید گونه ی گیسوی زال به زر، بلکه استحاله نقطه نظر معلول ستیز سام به برداشتهای ناب انسانی است.

سیمرغ پیش از فرود آوردن دستان پری از بال خود را می کند و به او می دهد:

ابا خویشتن بر یکی پر من

همی باش در سایه ی فر من

گرت هیچ سختی به روی آورند

ز نیک و ز بد گفت وگو آورند

بر آتش برافکن یکی پر من

ببینی هم اندر زمان فر من

کلمه ی فر آب و رنگی زردشتی دارد و به معنای پرتو ایزدی است.

زال در طول ماجراهای شاهنامه چند بار برای کمک به پسرش رستم مجبور می شود که پر سیمرغ را در آتش بیفکند.

در واقع پر سیمرغ تجسم قدرت زال است، قهرمانی مبتلا به بیماری آلبینیسم که می تواند در مقابل تعصبات جامعه نسبت به نشان مادری خود بایستد و از آزمایش سرفراز بیرون آید. امروزه افراد توانخواه باید هر یک پر سیمرغی بر تارک کلاه خود داشته باشند.

زمستان ۹۳

پانویس:

۱ـ موی سپید زال را من به حساب آلبینیسم Albinism او گرفته ام که به شهادت تعریف زیر بیماریی است معلول کننده:

“آلبینیسم یک حالت غیرطبیعی و مادرزاد است که مشخصه ی آن فقدان جزیی یا کلی رنگ دانه های ملانین در بدن است. آلبینوهای کامل پوست پریده رنگ دارند که در آفتاب قهوه ای نمی شود با موی سفید و چشمهای صورتی، شب کور، آستیگماتیک و نورگریز. آلبینوها مستعد سوختگی شدید از آفتاب، پرتو افکنی، بیماری های پوستی و سرطان پوست هستند.” به نقل از فرهنگ پزشکی موزبی Mosby ـ چاپ سوم ـ میسوری ۱۹۹۲

۲ـ Eugenist


گفت وگوی سیمرغ و زال

(نمایش به شعر)


مجید نفیسی


سیمرغ: اینک بازمی گردی

سام را می بینم

که به سوی ما می آید.

به تو زبان، خرد و رای آموختم

و آنچه درخور نوبالان خود دیدم

از تو دریغ نکردم.

تو را رخصت دادم

تا بر بال من

در اوج آسمان به پرواز درآیی

آدمیان را آن پایین نظاره کنی

که در جستجوی نان

چون مور در رفت و آمدند

و از آنان روی بگردانی.

به تو آموختم که تنها باشی

و چون تکه ابری مغرور

در خالی آسمان به گردش درآیی.

اکنون وقت بارش توست

ببار!


زال: آیا از همزبانی من خسته ای؟

یک بار پدر مرا واگذاشت

و اینک مام من، تو نیز مرا تنها می گذاری

از من مخواه که به سوی آدمیان بازگردم

که زیستن در این کُنام

مرا کافی ست

صخره های بزرگ به من شوق پریدن می دهند

و دره های خالی، میل آرمیدن.

عطر پونه ها به خوابم می برد

و نوای پرندگان بیدارم می کند.

هر لاخ علفی را به رنگ و بو می شناسم

بی آنکه نامی بر آن نهاده باشم.

چشمان مهربان تو، تنها آیینه من است

آن را از من دریغ مکن.


سیمرغ: من تو را خود مادرم

چگونه فراموشت کنم؟

یک روز تو را بر تخته سنگی دیدم

رهاشده در کوهپایه ی البرز.

گاه از ته دل می خروشیدی

و گاه انگشت به دهان می مزیدی

تو را به نزد نوبالان خود آوردم

اکنون می بینمت که قامتی بالا داری

و گیسویت از کمرگاه می گذرد

پیرانه مویی که دیروز به پادافره ی آن

آواره ی بیابان شدی

ولی امروز تو را چون قبایی در بر می گیرد

و از گزند آفتاب می پوشاند.

گیسوان سپیدت را به رنگ میالای

گیسوان سپیدت را به تیغ مَبُرای!

آن را چون “نشان دلیری” نگه دار

در چشمان سرخت آتشی می بینم

که هیمه ی آن را از جنگل های دور آورده اند

آنجا که زال دستان، بد نشان نیست

و روز نابینایان، تاریک نیست

و شب ناشنوایان، خاموش نیست.

بیا

از بال خود پری به تو می دهم

آن را بر گیسوی سفیدت بنشان

و به هنگام درماندگی در آتش بگذار

تا مرا در کنار خود ببینی.


زال: اگر باید که در سایه ی فر تو باشم

مرا نشاید که از کنام تو دوری گزینم.

نه! همینجا خواهم ماند

و پر تو را آذین موی خود خواهم کرد

مادرم! نیروی پرواز را از من مگیر

که از خاک و خاکیان بیزارم.

مرا مهر رودابه به آتش می نشاند

و خشم رستم به توفان می کشاند

از بزم شاهان بیزارم

و از رزم یلان بیمناکم

آن یک تاجی بر سر نهاده

و این یک شمشیری بر کمر بسته

و چون دیوانگان بر یکدیگر می تازند.

می خواهم بر ستیغ ابراندود خود تنها باشم

و هرگز به کتاب “شاهنامه” پا نگذارم

نامه ی مرا تنها

انگشتان باد ورق می زند

و داستان آن را تنها پرندگان می خوانند

هر سنگریزه ای را در آن جایی ست

و هر جانور را رد پایی

مرا به نام های آدمیان نیازی نیست.

دستان من، دستان نوازشگر من

مرا کافی ست.


سیمرغ: تو را “دستان” می خوانم

چرا که دستان پدر را پافند زدی

از دانستن به توانستن رسیدی

و چون هزاردستان زبان گشودی

تا از دردهای توانخواهان سخن بگویی.

شب تار را ماه تابان باش

بیابان خاموش را ترانه ی باران باش

زمینگیران خاک را دو بال پرّان باش

برخیز و از کنام ابراندود خود فرود آی

زمین تشنه منتظر بارش توست.


زال: (بر بال سیمرغ می نشیند)

گشتی دیگر بزن

گشتی دیگر بزن

هرآدمی که به آسمان بنگرد

مرا در هیئت ابری تنها

بازخواهد یافت.

گشتی دیگر بزن

گشتی دیگر بزن.

۱۲ مارس ۱۹۹۳