عمر مستندسازی در جهان به دهه های آغازین سده بیستم می رسد. جنگ جهانی اول تازه به پایان رسیده است. توجه مردم به خبر بطور کلی و  …


شهروند ۱۲۲۳ ـ پنجشنبه  ۲ اپریل  ۲۰۰۹


 

چهره ایران و جهان در پایان جنگ جهانی نخست

نگاهی به یک کتاب یگانه درباره پس زمینه های یک فیلم مستند


 


 

عمر مستندسازی در جهان به دهه های آغازین سده بیستم می رسد. جنگ جهانی اول تازه به پایان رسیده است. توجه مردم به خبر بطور کلی و تماشای زندگی مردمان سرزمین های دوردست، صنعت سینما را متوجه افق های  تازه ای کرده است. نخستین بار جان گریرسون(۱)که خود یک مستندساز بود، واژه documentary را در تعریف موآنا(۲) ساخته ۱۹۲۶ رابرت فلاهرتی(۳) به کار برد و از آن تاریخ به بعد این اصطلاح پذیرفته شد. واقعیت اینست که نخستین کارهای سینما مانند کارهای برادران «لومیر» بنیان و بنیاد مستندی دارد: قطاری که وارد ایستگاه می شود یا کشتی که بندر را ترک می کند. گریرسون مستند را «برخورد خلاقانه با واقعیت(۴)» تعریف می کند. فلاهرتی پیش از موآنا، در سال ۱۹۲۲ یکی از شاهکارهای مستندسازی جهان یعنی «نانوک، اهل شمال(۵)» را خلق کرده بود. در این دوران همچنانکه گفتم توجه تماشاگران سینما به زندگی مردم در کشورهای دوردست است. فیلمهایی که کمابیش می شود آنها را در مقوله دیدنی های جهان طبقه بندی کرد. travelogue ها سفرنامه های دنیای پس از اختراع سینما است.

 امروزه شاید ساختن فیلم مستند به دلیل پیشرفت فنآوری هم در زمینه سینما (دوربین های دیجیتال) و هم در زمینه رفت و آمد و امکانات دیگر، آسان تر باشد، اما در دورانی که فیلم هایی مانند نانوک ساخته شدند، جهان از جنس دیگری بود. نخست اینکه مستندسازی در کشورهایی که با سیلی صورتشان را سرخ نگاه می دارند، کار چندان ساده ای نیست. سال ۱۳۵۲ خورشیدی با یک دوربین «بولیو»ی ۱۶ میلیمتری و یک اکیپ که دو نفرشان از اعضای شورای فرهنگی بریتانیا در تهران بودند، به کاشان رفتم و فیلم مستندی ساختم که بخشی از آن قالی شویان و بخشی زندگی روزمره مردم در اطراف تپه های سی ­یَلک را نشان می داد؛ پس از پخش فیلم، رونوشتِ نامه ای از یکی از مدیران مرکز استانی رادیوتلویزیون خطاب به مدیریت سازمان به دستم رسید که مرا متهم کرده بود که با «خارجی ها قصد بی آبرو کردن کشور» و نشان دادن فقر را دارم، اما دوره هایی هم هست که خواه به دلیل گرفتاری های بیشمار دولت ها خواه به دلیل فضای نسبتا باز سیاسی، مستندسازان می توانند به نشان دادن جامعه از درون بپردازند. فیلم علف به دورانی از تاریخ ایران باز می گردد که جنگ جهانی نخست، تازه به پایان رسیده بود، روسیه از دست تزارها رها شده بود و شوروی لنین و استالین می رفت که زنجیرهای نوینی بر دست و پای مردم خود و کشورهای همجوار بزند. پیامدهای این تحولات بر جامعه ایران که نزدیک به نیمی از آنها زندگی عشایری و قبیله ای داشتند، سنگینی می کرد و مهمتر از همه، هنوز قدرت مرکزی برای کنترل وجود نداشت.

فیلم «علف»(۶) روایت کوچ ایل بختیاری در زردکوه است که توسط میریان کوپر، ارنست شوئدساک و مارگریت هریسون(۷) در سال ۱۹۲۵ ساخته شد و تا مدتها در ایران اجازه اکران نیافت. کتاب «علف، داستانهای نگفته(۸)»، که در آن بهمن مقصودلو که با پشتکار خستگی ناپذیری تاریخچه ساخته شدن فیلم و پس زمینه های مربوط به آن را فراهم آورده است، بی هیچ تعارفی می گویم هم بهترین مرجع برای این فیلم در زبان انگلیسی است و هم بهترین کار دکتر مقصودلو در مجموعه کتابهایی که در زمینه سینما فراهم آورده است.

بهمن مقصودلو - عکس از شهروند

کتاب در ۳۵۰ صفحه، زندگی این سه یار را دنبال می کند. از میان این سه تن، زندگی خانم هریسون از دلپذیری ویژه ای برخوردار است و خواننده او را در لحظات مختلف زندگی اش چه در طول این سفر و چه در زندان شوروی استالین می بیند. آن سه، از راه آنقره (آنکارای امروز) خودشان را به ایل بختیاری می رسانند و کوچ این ایل را نشان می دهند. بخشی از فیلم، شرایط زندگی مردم بین راه از آنقره تا زردکوه را نشان می دهد. گفتنی است که این سه که نامشان در پوستر فیلم به عنوان سازنده آمده است، درباره فیلم نانوک چیزهایی شنیده بودند، اما به نظر می آید که فیلم فلاهرتی را ندیده بودند. فیلم نانوک روایت مبارزه انسان علیه طبیعت سخت بود و همین بس بود که اخگر اندیشه ای در سر آنها روشن شود و آنها هم، گام در راهی بگذارند که کمتر از کار فلاهرتی با خطر مواجه نبود. درست است که فلاهرتی با سرمای کشنده قطبی دست به گریبان بود، اما آن سه نیز در جریان این سفر، هم با سرماهای سخت در بلندی کوه ها و هم با گرمای صحرایی منطقه و بدتر از آن با بادهای شنی و توفانها دست و پنجه نرم کردند تا توانستند سرانجام بخشی از تاریخ مردم ایران را ثبت کنند. سفر آنها میان آنقره تا ایران در جلگه آنادولی (آناتولی) بیش از یک ماه طول کشید. ایده اصلی فیلم ازآن کوپر بود و شوئدساک دوربین و امکانات فنی را فراهم ساخت و مارگریت سرمایه فیلم را از جیب گذاشت.

گفتم خواندنی ترین بخش این گزارش را زندگی این «جاسوسه زیباروی» یعنی مارگریت هریسون تشکیل می دهد. هریسون در گزارش از وضع آلمان پس از نخستین جنگ جهانی، به اداره اطلاعات آمریکا می نویسد: «آلمانها به زودی از جا برخواهند خاست… اما اینکه بهبودی آنها با جنون همراه باشد یا نه، بستگی تام به رفتار متفقان با آنها دارد…»(۹) پیش بینی که به گفته مقصودلو نشان دهنده دید تیزبین هریسون بود. مارگریت، که در اروپا، هم به کار نوشتن مقاله برای روزنامه های آمریکایی و انگلیسی مشغول بود و هم سرگرم فرستادن اطلاعات به دولت خود، شاهد رویداهای مهمی چون محاکمه فرمایشی کارل لیبکنشت و روزا لوکزامبورگ(۱۰)، می شود؛ محاکمه ای که متهمان تنها یک روز در زندان گذراندند و بلافاصله اعدام شدند. مارگریت همچنین شاهد نخستین نشانه های جنبش نازیسم و گرایش های ضد صهیونیستی در آلمان بود. او پس از بازگشت به آمریکا، اندکی بعد دوباره با ماموریت دیگری، رهسپار اروپا می شود و در ادامه این ماجراها سر از زندان روسیه انقلاب زده در می آورد و اگر شانس با او یار نبود یا اعدام می شد یا هرگز روی آزادی را نمی دید.

از دو یار دیگر، میریان کوپر، با تجربه ساخت نخستین فیلم «کینگ کنگ» نابغه ای بود با استعدادهای گونه گون: نویسنده، مخترع، روزنامه نگار، خلبان جنگی و کارگردان!(۱۱) کوپر پس از شرکت در بمباران علیه آلمانها و پس از سقوط هواپیمایش به دست دشمن اسیر می شود که سرانجام در ۱۹۱۸ در پی آتش بس و متارکه جنگ آزاد می شود. یار سوم، شوئدساک که در جریان کارهای گوناگونی که کرده بود، از پشت دوربین فیلمبرداری سر درآورده بود، با پیوستن به صلیب سرخ در جریان جنگ جهانی نخست، در خط مقدم جبهه از وقایع جنگ فیلم می گرفت. با آغاز آتش بس ماموریت او ثبت سینمایی جریان گفتگوهای صلح شد و سرانجام در اروپا ماندگار. مقصودلو سپس داستان دیدار این سه تن را در اروپا در جریان جنگ لهستان و شوروی با دقت یک تاریخ نویس ماهر شرح می دهد.

در همین دوران است که کوپر به زندان می افتد و موفق می شود دستگیرکنندگان را متقاعد سازد که او را عوضی گرفته اند. یک بار هم موفق به فرار می شود، اما سرانجام از زندان مخوف مسکو سر در می آورد. در این زندان وضعیت دهشتناکی فرمانرواست. تقریبا بدون لباس و خوراک و کفش بسر می برد. در خاطراتش می نویسد:

«من سردسته شورشیان در زندان بودم. تنها آنارشیست ها به پای من می رسیدند. زندان را به آتش کشیدیم و نزدیک بود که خودمان هم در همان آتش جان خود را از دست بدهیم.»(۱۲)


 



 

او با اینهمه داور منصفی است:

«من روسها را سرزنش نمی کنم. زمستان ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۱ بزرگترین قحط سالی در تاریخ روسیه بود. پنج روز پشت سر هم هیچ چیز نداشتیم که بخوریم. روز پنجم سه چهارم پوند نان سیاه و کمی سوپ ماهی به ما می دادند. سوپ نبود. آب بود اگر خیلی شانس داشتیم یک تکه کوچک ماهی توش پیدا می کردیم. خیلی از هم بندهای من  جان باختند. بسیاری شان در اثر گرسنگی و ناتوانی…»(۱۳)

شب دوازدهم آوریل ۱۹۲۱ کوپر سرانجام به همراه دو افسر دیگر موفق به فرار می شود و در لاتوانیا خودش را به پایگاه صلیب سرخ آمریکا می رساند. فرار آنها بیشتر به یک قصه باورنکردنی شبیه است. نویسنده روایت این فرار را استادانه نقل کرده است. تابستان ۱۹۲۱ در پی برنامه کمک های امدادرسانی هربرت هوور، رئیس جمهوری وقت آمریکا به روسیه شوروی در ازای آزادسازی زندانیان آمریکایی، مارگریت هریسون نیز آزاد می شود.

در ادامه داستان و پس از دیدار سه یار، رویداد جنگ میان ترکها و یونانی ها پیش می آید. شوئدساک برای پوشش جنگ به منطقه می رود و همین جاست که نگاهش متوجه خاور نزدیک می شود و سرانجام از ایران سر در می آورد. به نظر می آید که آنها در آغاز آهنگ ساختن فیلمی درباره کردهای ترکیه در سر داشتند، اما روایت هاری دووایت درباره بختیاری ها، آنها را به ساختن فیلم علف می کشاند. هریسون در یادداشتهایش پس از شرحی درباره اینکه چگونه کوپر، شوئدساک را راضی می کند که در ازای سهیم شدن در منافع فروش فیلم بدون دستمزد با آنها همکاری کند، می نویسد:

«یک روز اوایل ماه اوت ما سه تن از پاریس به قسطنطنیه (استانبول کنونی) راه افتادیم. چیزی نداشتیم جز یک دوربین فیلمبرداری، پنجاه هزار فوت فیلم خام با ارزش و ده هزار دلارمان را.»(۱۴)

ده هزار دلار را مارگریت گذاشته بود.

 

جمع آن سه، هنگامی که گام در راه این سفر می گذارند، معجون غریبی است. میریان کوپر، کوتاه و اندکی فربه، شوئدساک، دیلاق با چانه ای دراز و استخوانی و نگاهی نافذ و مارگریت هریسون، ریزه میزه و شیک در لباسی که بیشتر به کار یک سفر در کشتی تفریحی در اروپا می آمد تا میان قبایل کوچ نشین. در این زمان مارگریت ۴۴ ساله و آندو سی ساله بودند. دوربینی که ماجرای این کوچ را ثبت کرده است، یک دوربین دبری کوکی با بدنه چوبی متعلق به شوئدساک بود که گنجایش ۴۰۰ فوت فیلم را داشت.

در ترکیه ی کمال پاشا آتاتورک، عصمت پاشا وزیر امور خارجه، به آنها اجازه فیلمبرداری و سفر به منطقه کردنشین را نمی دهد. سه یار پس از سفری با قطار از آنقوره به حلب در سوریه، به بغداد، که در آن زمان زیر تسلط قوای بریتانیا بود، وارد می شوند و از راه خرمشهر به ایران می رسند. رئیس ایل بختیاری که در این دوران مورد حمایت کمپانی نفت بریتانیا (بریتیش پترولیوم) است امکاناتی برای آنها فراهم می آورد و آنها را در ساخت این فیلم کمک می کند. کوپر می نویسد:

«این مردمانی که ما زندگی در میان آنها را انتخاب کرده ایم، کی اند، چی اند؟ می دانم که آنها یکی از رازهای شرق اند. گفته می شود که آنها فرزندان آریایی های نخستین و ساکنان فلات ایران اند.»(۱۵)

با پایان فیلمبرداری، آنها از راه همدان و کرمانشاه به سوی بغداد راه می افتند و با بازگشت به دنیای غرب در پاریس ساکن می شوند و داستانها و گزارش هایی از این سفر را به روزنامه ها می فروشند مانند: «نفوذ بریتانیا در ایران»، «چشم طمع روسها به نفت ایران» و … تاریکخانه کوچکی راه می اندازند و فیلم ها را ظاهر می کنند. حتی برای کم کردن هزینه فیلم ناگزیر می شوند بخشی از فیلمهای ظاهر نشده را دور بریزند. هریسون و کوپر با درآمدی که از راه نوشتن مقاله و گزارش برای روزنامه های مختلف به دست می آورند و شوئدساک از راه فروش عکس هایی که در طول سفر گرفته، سرانجام موفق می شوند هزینه های فیلم را تامین کنند و مونتاژ نهایی فیلم را به پایان برسانند. فیلم در دسامبر ۱۹۲۵ به نمایش در می آید. کمپانی پارامونت فیلم را از آنها می خرد و فیلم در سه ماه نخست نمایش عمومی خود بیش از ۸۵ هزار دلار فروش می کند. اما قرارداد با پارامونت قادر نیست حتی ۱۰ هزار دلار سرمایه گذاری اولیه آنها را بازگرداند.

فیلم در دوران پادشاهی پهلوی اول اجازه نمایش در ایران نیافت اما پس از سقوط وی و تبعید به سن موریس، برای نخستین بار در ایران به نمایش درآمد. جالب است بدانیم که این اکران به صورت یک دکومانتر ۴۰ دقیقه ای با موسیقی شهرزاد ساخته ریمسکی کرساکف و صدای مجتبی مینوی (پژوهشگر و نویسنده معروف) بود. فیلم علف در دیگر بخشهای جهان نیز فرصت نمایش یافت. روسیه شوروی نسخه ای از این فیلم را خرید. گفتنی است که همزمان با ساخت این فیلم، در روسیه نیز زیگا ورتوف به ساخت فیلمهای مستندی پرداخت که در تاریخ سینمای این کشور به نام سینماواقعیت(۱۶) معروف شد. بی گمان این گرایش دنباله همان گرایش رئالیسم سوسیالیستی است، ژانر ادبی که از شوروی آغاز شد و در دیگر کشورهای پشت پرده آهنین رسمیت دولتی یافت و بعدها در آثار تبلیغاتگرانی مانند رنی ریفنشتال(۱۷) در آلمان نازی تجلی یافت.

فیلم علف در سال ۱۹۹۷ توسط کتابخانه کنگره در فهرست آثار حفاظت شده نشنال فیلم آمریکا جای گرفت که ویژه فیلم هایی است با ارزش فرهنگی، تاریخی و هنری. این فهرست هم  اکنون شامل ۵۰۰ فیلم است.

اما از ارزش های دیگر کتاب، عکس ها و اطلاعات یگانه درباره تاریخ ایران در این دوره است. برای نمونه مقاله ای از خانم هریسون که در نیویورک تایمز آن دوره چاپ شده است، دیدار هریسون با رضا خان را شرح می دهد. در این دیدار با رضا خان هریسون به فارسی سخن می گوید:

«چایی آوردند و نخست وزیر وقتی دید من چایی ام را با قند می خورم، خندید. به زودی شرحی از سفرمان در میان بختیاری ها را به او دادم. هرجا که در فارسی سخن گفتن گیر می کردم به سراغ روسی می رفتم که رضا خان به آن مسلط بود و آن را در جوانی در دوران خدمت از افسران روس فوج قزاق آموخته بود.»(۱۸)

تصویری که هریسون از این مرد که اینک با خلع ید از شاهان قاجار می رود سلسله پهلوی را فرمانروای یک کشور بهم ریخته کند، برای ما امروز بسیار جالب است. رضاخان با باریک بینی به اوضاع آشفته اقتصاد ایران اشاره می کند و می گوید راه نجات کشور ایران یک اقتصاد مدرن و ضرورت ساکن شدن قبایل کوچنده است که به دولت مرکزی مالیاتی نمی پردازند. هریسون رضاخان را یک انسان معمولی بدون تشریفات می بیند که به گفته او اگر کنار یک سرباز فوج خود می ایستاد با آن سرباز تفاوتی در ظاهر و پوشاک نداشت.

کتاب آقای مقصودلو باید اذعان کنم که کتابی است خواندنی و جذاب و من امیدوارم که به زودی به فارسی هم برگردانده شود.


 

پانویس ها:

۱-John Grierson

۲-Moana

۳-Robert Flaherty

۴-creative treatment of actuality 

۵-Nanook of the North

۶-Grass: A Nation’s

Battle
for Life

۷-Merian Cooper, Ernest Schoedsack,  Marguerite Harrison

۸-Grass, Untold Stories

۹– همانجا

۱۰- روزا لوکزامبورگ لهستانی تبار و کارل لیبکنشت (یا لیبکنخت) بنیانگذاران اتحادیه اسپارتاکیستها بودند که بعدها به حزب کمونیست آلمان بدل شد، آن دو پس از یک محاکمه کوتاه در ژانویه ۱۹۱۹ به جوخه اعدام سپرده شدند.

۱۱- همانجا

۱۲- همانجا

۱۳- همانجا

۱۴- همانجا

۱۵- همانجا

۱۶-Kino Pravda

زیگا ورتوف این نام را بر کارهای خود اطلاق کرد: مجموعه بیست و سه فیلمی که ورتوف ساخت نمایشگر رویدادهای ساده و روزمره بود، بدون پرداخت هنری یا دلمشغولی هایی که بعدها در کار سینما دیده می شود. از مهمترین این بخش ها می توان محاکمات سیاسی شوروی را در دوران نظام آغازین شوروی نام برد. 

۱۷- Leni Riefenstahl

۱۸- Grass, Untold Stories