شهروند ۱۱۹۲ـ ۲۸ آگوست ۲۰۰۸
بانو با سگ ملوس
Lady with a Lapdog‌
بر اساس‏ داستان کوتاه «بانو با سگ ملوس» نوشته آنتون چخوف
اقتباس‏ براى صحنه: «بازى یالتا» (Yalta Game) از بریان فرى‌یل
کارگردان: لوون هفتوان
بازى: جین میلمن، پیتر نلسون، و بنفشه اشراقى



اول بار که با «بانو با سگ ملوس» آشنا شدم سال‌ها پیش‏ بر روى پرده سینما بود. نیکیتا میخالکوف، اقتباس‏ سینمایى زیباى «چشمان سیاه» را با بازى مارچلو ماسترویانى و یلینا سافونووا ساخته بود که اگرچه جزئیاتش‏ را فراموش‏ کرده ‌ام، اما این را به‌ خاطر دارم که آخرین فیلم میخالکوف بود که از آن خوشم آمد. بعدتر همیشه به این فکر کرده ‌ام که کاش‏ سهراب شهیدثالث این داستان را به فیلم مى‌آورد چون او هم از شیفتگان چخوف بود و این داستان مى‌توانست براى او جاذبه و دافعه ‌هاى خودش‏ را داشته باشد. جاذبه به ‌دلیل پرداختن به یک موضوع ممنوع (که شهیدثالث را همیشه بر سر شوق مى ‌آورد)، و دافعه به دلیل ریتم تند و بالا و پایین شدن‌هاى زیاد داستان که با خلق و خوى او سازگارى چندانى نداشت.


بعدها با این‌که اصل داستان را از چخوف خواندم، اما همیشه آن را با عنوان سینمایى ‌اش‏ از میخالکوف به ‌یاد مى‌آوردم. حتا وقتى مدتى پیش‏ لوون هفتوان گفت که در فکر اجراى «بانو با سگ ملوس» چخوف است تا داستان را تعریف نکرد نتوانستم رابطه را پیدا کنم. بعدتر، فرصتى پیدا کردم و داستان را دوباره خواندم تا با آمادگى به دیدن اجراى صحنه ‌اى آن بروم.


«بانو با سگ ملوس» بهترین کارى است که تاکنون از لوون دیده ‌ام. در این اجرا او تماشاچى را با ظرافت در بازى دخالت مى‌دهد بى‌آن‌که با او بازى کند. بیننده به دنبال بازیگران از محل اولیه نمایش‏ خارج مى‌شود و در کافه ‌ها و گوشه ‌هاى خیابان در محله دیستیلرى به تماشاى ادامه داستان مى ‌ایستد تا در آخر دوباره به محل شروع برگردد و سرانجام داستان را همان ‌جایى ببیند که شروعش‏ را.


«بانو با سگ ملوس» داستان یک عشق ممنوع است. دمیترى دمیتریچ گاروف مرد میانسال و زن ‌بازى است که در فرار از ازدواج ناموفق ‌اش‏ به ‌دنبال هر زنى که سر راهش‏ قرار بگیرد مى ‌افتد. او با تحقیر به زن‌ها نگاه مى‌کند و آن‌ها را «نژاد پست» مى‌داند. دمیترى دو هفته ‌اى مى‌شود که براى استراحت به یالتا آمده. در این‌جا او با آنا آشنا مى‌شود. بانوى جوان و زیبایى که همیشه با سگ ملوسش‏ در کافه ‌هاى کنار آب دیده مى‌شود. تنهایى آنا از او لقمه چرب و نرمى براى دمیترى مى‌سازد. مثل همیشه دمیترى در اغواى این زن جوان موفق مى‌شود و او را به رخت‌خواب مى‌کشاند، اما این‌بار این دمیترى است که در دام افتاده است. در بازگشت به مسکو او نمى‌تواند خاطره ی آنا را از ذهن بیرون کند. به شهر آنا مى‌رود و بالاخره او را در یک تئاتر پیدا مى‌کند (روایت بریان فرى‌یل در این‌جا ـ و یکى دو جاى دیگر ـ با نوشته چخوف تفاوت دارد). بعد از آن، آنا ـ که او هم هیچ‌گاه نتوانسته خاطره دمیترى را از سر بیرون کند ـ براى دیدن او دائم به مسکو مى‌ آید. در یکى از این دیدارها است که داستان به پایانى ناگهانى مى‌رسد. پایانى که در نسخه ‌هاى داستانى و نمایشى تفاوت اندکى دارد. من پایان چخوف را بیشتر مى‌پسندم: آنا و دمیترى که از پنهانى بودن عشق‌شان خسته شده ‌اند براى پیدا کردن راه‌ حلى به صحبت مى‌نشینند. در این‌جا راوى به میان مى ‌آید و بى ‌آن‌که از این راه‌ حل صحبتى بکند به این اکتفا مى‌کند که حال درونى آنا و دمیترى را توصیف کند: «به ‌نظر مى‌رسید به‌ زودى مشکل‌شان را چاره‌ خواهند کرد، و بعد زندگى دوباره و باشکوهى آغاز خواهد شد، و براى هر دوشان روشن بود که هنوز راه بسیار درازى پیش‏ رو دارند، و این‌که پیچیده‌ترین و دشوارترین بخش‏ آن تازه مى‌رود که شروع شود».


این پایان نابهنگام بود که در زمان نوشته شدن داستان بیشترین بحث را برانگیخت. بسیارى از چخوف خواسته بودند تا دنباله ی داستان را بنویسد و آن را به انجامى برساند، اما همین نابهنگامى ‌هاست که چخوف را چخوف مى‌کند. در همین دورى گزیدن از ادبیات ویکتوریایى است که چخوف موفق مى‌شود دوران جدیدى در داستان ‌نویسى ایجاد کند. او، اگرچه خودش‏ معتقد بود چند سالى بعد از مرگش‏ از صفحه ادبیات پاک خواهد شد، توانست بر آثار نویسندگان مشهورى مثل ارنست همینگوى و جیمز جویس‏ تاثیر بگذارد و به رغم نقدهاى مثبت و منفى ‌اى که بر کارهایش‏ مى‌شود جایى ابدى در ادبیات جهان به دست آورد. از جمله ولادیمیر ناباکوف (نویسنده روسى ـ آمریکایى که بیش‏ از همه به ‌خاطر «لولیتا»یش‏ مشهور است) در نقد این داستان به دنبال ردیف کردن سنت ‌شکنى‌هاى چخوف از آن به ‌عنوان یکى از بزرگترین داستان‌هایى که در ادبیات جهان نوشته شده نام مى‌برد.


باز همین نابهنگامى است که دست آنانى که این داستان را براى پرده یا صحنه تنظیم کرده ‌اند باز گذاشته است تا آن‌طور که خود مى‌خواهند به پایانش‏ رسانند. در نسخه ‌اى که لوون استفاده کرده است دمیترى تمام شک و تردیدهایى که آناى جوان مطرح مى‌کند را تنها با یک بوسه سرشار از عشق پاسخ مى‌دهد. این پایان توانسته است همان حس‏ اعتمادى که چخوف با چاره ‌ناپذیرى مشکل دو عاشق آمیخته است ایجاد کند. هرچند زیبایى این نابهنگامى با دست زدن نابهنگام یکى از همکاران نمایش‏ که احتمالا فکر مى‌کرد بدون کمک او تماشاچیان متوجه نخواهند شد نمایش‏ تمام شده است به هدر رفت.


نقطه شروع نمایش‏ داخل گالرى آرتا است. دمیترى (پیتر نلسون) با کمک دستفروش‏ تئاتر (بنفشه اشراقى) تماشاچیان را به دنبال خود به کوچه‌هاى اطراف مى‌کشاند تا داستان آمدنش‏ به یالتا را بازگویى کند و شخصیت زن‌بازش‏ را برملا کند. بعد در کافه ‌اى همان اطراف مى‌نشیند و از آشنایى ‌اش‏ با زن جوان و سگ ملوسش‏ مى‌گوید. فضاى نمایش‏ محله قدیمى دیستیلرى است که سال‌ها پیش‏ کارخانه آبجو سازى بوده است و امروزه با حفظ همان آرشیتکت به یک مجموعه هنرى تبدیل شده است که با گالرى‌ها و کافه ‌ها و رستوران‌هایش‏ بسیارى از هنردوستان تورنتو و توریست‌ها را به خود جلب مى‌کند. معمارى کهنه این محله با کوچه پس‏ کوچه‌ ها و کافه ‌ها و سوت گاه ‌به‌گاه قطار و مردمى که برعکس‏ خیابان‌هاى تورنتو با آرامش‏ خیال در آن قدم مى‌زنند آن را به بهترین صحنه براى بازآفرینى یک شهر تفریحى در ساحل دریاى کریمه تبدیل کرده است. با استفاده از این فضا است که لوون نه تنها داستان را براى تماشاچى تعریف مى‌کند، بلکه حال و هوایى که داستان در آن مى‌گذرد را هم برایش‏ بازآفرینى مى‌کند. بازى سرخوشانه و بازى‌گوشانه جین میلمن و پیتر نلسون این فضاى سبک و بى‌ دغدغه را تکمیل مى‌کند و تماشاچى را آماده مى‌کند تا در بخش‏ دوم در محیطى بسته (که کاش‏ مى‌شد تنگ‌تر از این که بود طراحى ‌اش‏ کرد) به دنیاى واقعى بازگردد و در کنار دمیترى و آنا به چاره ‌اندیشى براى یک عشق ممنوع بنشیند.


پایان این داستان براى من خیلى جذابیت دارد. نه تنها به ‌خاطر آن نابهنگامى که گفتم، بلکه به ‌خاطر حس‏ خوش ‏بینانه، اما غیر واقعى که چخوف سعى مى‌کند در خواننده القا کند. در چارچوب فرهنگ ارتدکس‏ مسیحى روسى در سال‌هاى آخر قرن نوزده که حتا صحبت از طلاق را برنمى‌تابد و در جامعه ‌اى که رابطه جنسى خارج از ازدواج را هم‌ طراز فاحشگى مى‌شمارد من نمى‌توانم به هیچ راه حل عملى براى آنا و دمیترى فکر کنم، اما چخوف با زیرکى (یا شیطنت) حسى را در خواننده‌ ایجاد مى‌کند که شاید چنین راه حلى وجود داشته باشد. در طول داستان آنا چند بار به این موضوع اشاره مى‌کند که براى یک زن شوهردار وارد شدن در چنین رابطه ‌اى بسیار ناپسند است. حتا یک ‌بار تاکید مى‌کند که از این هراس‏ دارد که دمیترى به‌ خاطر این کار در او با تحقیر نگاه کند. شاید قصد چخوف از نقطه پایان نگذاشتن بر داستانش‏ این است که خواننده را مجبور کند نه فقط براى آنا و دمیترى، که براى یک مشکل عام اجتماعى چاره ‌اندیشى کند.


شناختى که لوون از چخوف دارد باید از سال‌هایى سرچشمه گرفته باشد که در شوروى سابق تئاتر مى‌خواند. آشنایى او با زبان و فرهنگ روس‏ به او این امکان را مى‌دهد که با اعتماد بیشترى به هدایت بازیگران و طراحى اجرا دست بزند. تلاش‏ دو بازیگر براى تلفظ درست اسامى روسى نمونه ‌اى از این اعتماد به نفس‏ کارگردان است. در عین حال به ‌نظرم رسید لوون مى‌خواست امضاى ایرانى ‌اش‏ را هم پاى این اجرا بگذارد وگرنه استفاده از آن قالى‌ هاى ایرانى براى آرایش‏ صحنه توجیه دیگرى نمى‌تواند داشته باشد.


shahram@shahrvand.com