۲۰ ژانویه ۱۹۹۰- آیواسیتی

برعکس خانه بی بی خورشید “ع”، منزل بی بی خورشید سرکمری بسیار روشن و پرفضا بود، روی صخره ای بالای رودخانه با ایوان های وسیع و تاق های بلند… و به این خاطر بود به او “سرکمری” می گفتند چون خانه اش سر کمر”صخره” ساخته شده بود. چرا به صخره “کمر” می گویند؟ و چرا مردی را که قدرت مردانگی محکمی داشت (یعنی همسرش مرتب پسر می زایید) می گفتند کمرش قرص (قوی) است؟

در خانه بی بی خورشید سرکمری می شد آسمان را به راحتی لمس کرد و هوای تازه پرنشاط را که از ذره های آب رودخانه آغشته بود، تنفس کرد. آب رودخانه نه بوی ماهی می داد و نه هیچ جانور دریایی دیگری…

در خانه بی بی خورشید سرکمری، آب بوی شور جوانی می داد، بوی گل بابونه. در بهار و بوی عشق پنهانی … در ایوان طبقه بالایشان می شد شهر را زیر پایمان دید و از پشت شبکه های آجری دیوارهای پشت بام و ایوان مشبک، پرواز پرستوها را در غروب نگاه کرد.

من شاید یکی دو بار بیشتر به منزل او نرفته بودم چون اکثر اوقات او به شهر درود سفر می کرد برای دیدن دخترش.

بی بی خورشید سرکمری پوست سفیدی داشت و قدی کوتاه… تند و تند حرف می زد. زیرک بود و صریح، همیشه لباس ململ سفید می پوشید. شاید به خاطر این که عرق تابستانی زیر پستانهایش را می سوزاند و حفس ها آزارش می دادند. حفس ها دانه های ریزی بودند که در اثر گرما روی بدن بیشتر در نواحی دور گردن، زیر بغل و کشاله ران ها ظاهر می شدند و ایجاد سوزش و خارش می کردند. او هرازگاه با پیراهن ململش زیر پستانهایش را خشک می کرد. خجول نبود. سادگی و بی ریایی اش با اعتماد به نفسی قوی و طبیعی درهم آمیخته شده بود. خودش بود. نه عمیق نگاه می کرد و نه اهل تصور و خیال و رویاپروری بود. نه آغشته به خوش بینی بود و نه بدبینی. در حال زندگی می کرد، بی دغدغه و طبیعی… همیشه سرش سرگرم چیزی بود… کاری… عملی… نه از چیزی شکایت می کرد و نه پشت سر کسی حرف می زد. اگر چیزی رخ می داد که از نظر او نادرست بود، همان موقع مطرحش می کرد و همه چیز به راحتی حل می شد.

دخترش همسر “ق” بود که می گفتند “سید” نیست و گویا همین او را قدری از اشراف مذهبی شهر جدا می کرد. هر چند خانواده “ق” از خانواده های بسیار سرشناس شهر بودند که به دلیل وصلت های نسبی شان با “سادات” و امتیازات علمی و مالی شان مورد احترام فراوان مردم شهر بودند. زن “ق” چند تا پسر داشت که همه شان موهایشان بور بود و چهره های زیبا داشتند. یک روز در یک ظهر پیشین گرم خرداد ماه زنگ خانه مان به صدا درآمد و زن “ق” با یکی از پسرهایش در راهرو ظاهر شد. زنگ ممتد در خانه در ظهر و نیمه شب به معنای یک رخداد وحشت انگیز بود. یا کسی در حال مرگ بود یا مجروح بود. اخلاق پزشکی پدرم و سوگند او در قبال کمک کردن به مردم، نه فقط او بلکه همه ما را وا می داشت که وقت استراحتمان را هم به دردمندان اختصاص بدهیم. زن “ق” مضطرب و ناآرام پشت پسر هشت، نه ساله اش را به ما نشان می داد که جای تازیانه از بالای شانه ها تا پائین کمرش مثل دنده های زخمی یک حیوان نقش بسته بود. پوست ظریف و کودکانه اش ورم کرده بود و چند زخم در نقاط مختلف دیده می شد. می توانستم صدای فریاد گوشخراش این پسر نوجوان را تصور کنم وقتی که برادر بزرگترش دست و پای او را به تخت بسته بود و با تازیانه… (کمربند یا تازیانه؟) بر کمرش می کوبید. برای چه؟ چرا؟ چه چیزی برادری را وا می داشت که برادر کوچکترش را در یک ظهر تابستان که پدر و مادرها در شوادون یا شبستان ها در خوابند، این گونه شکنجه بدهد؟ خشونت چیست؟ چه لذتی در اعمال خشونت نهفته است؟

قدرت؟

نمی دانم!

مادرم در مطب را باز کرد. پنکه را در نهفت دریچه روشن کرد تا هوای خنک را از شوادون بیرون بکشد. پدرم به آرامی شلوارش را پوشید… و من آرزو داشتم که در کنار پدرم به کمک این نوجوان بشتابم. اما در بسته بود. من فقط از پشت در بسته فریادهای او را می شنیدم و هق هق آرام مادرش را…

در بسته بود. من یک “دختر” بودم در آن شهر کوچک و نمی توانستم در آن سوی در کمکی باشم…

یک ظهر پیشین دیگر هم اتفاق دیگری رخ داد. برادر عفت”ع” با مادرش زنگ در خانه ما را به صدا درآوردند. (راستی پدرها کجا بودند؟ پدرها که در ظهر پیشین تابستان کار نمی کردند؟) مادر انگشت قطع شده پسر کوچکش را در دست داشت و پارچه بزرگی دور دست پسر بسته شده بود. گویا اسم پسر علی بود یا چیز دیگری. نمی دانم آیا برادر بزرگتر انگشت او را بریده بود یا این که انگشتش لای در آهنی مانده بود… نمی دانم…

مادر گفت: آقای دکتر؛ تو را به خدا انگشت اش را به دستش بچسبانید!

پدرم در سکوت در مطب را باز کرد. در مطب بسته شد و من هیچ چیز دیگری نشنیدم… و هیچ چیز دیگری ندیدم…

در آهنی من را بیاد محمدرضا پسر بتول می اندازد که بعدها قصاب شد. بتول منزل ما کار می کرد. پسرش هم…

یک روز که با محمدرضا بازی می کردم، در آهنی حمام را محکم بستم. انگشت محمدرضا لای در حمام ماند. محمدرضا فریاد کشید. صورتش از درد کبود شد. وقتی که بتول پسرش را در آن حالت دید، سرش را گذاشت روی دیوار و به طور دردناکی گریه کرد. هیچ کلمه ای به زبان نیاورد. فقط آرام و رقت بار گریه کرد. من از حسی پیچیده آمیخته به حس گناه و نفرت از بی مبالاتی ام آغشته شدم. بستن در به آن حالت خالی از نرمش مرا به ذات خشونت و جنایت نزدیک کرده بود. بتول محمدرضا را بغل کرد. برادرانم کمک کردند و او را به مطب بردند. من به اتاق آخری رفتم تا در سیاهی اتاقک سقفی گم بشوم. اگر انگشتش را قطع کرده باشم آیا می توانم به زندگی عادی ام ادامه بدهم؟…

محمدرضا همراه با بتول بعد از هفت هشت دقیقه یا شاید هم بیشتر برگشت… من از پشت دیوارها از دور می توانستم کلمات را به طور زمزمه وار بشنوم… در صدای قدم ها نوعی آرامش بود. از لابه لای درزها دیدم که انگشت را باندپیچی کرده اند و پدرم گفته بود که چیزی نشده است. من از خوشحالی می خواستم بروم و دست بتول را ببوسم، اما حس کردم هنوز باید پنهان بمانم. پنهان شدن تنها راه پناه بردن به خودم بود و مرور کردن ذات خشونت در درونم… و کوبیدن چکشی روی سر خودم که از تنبیه خودم آدم بهتری بشوم… ساده نبود. علاوه بر سرزنش خودم، سرزنش مامان و خواهران و برادرانم را هم تحمل کنم!

نمی دانم چرا لباس ململ سفید بی بی خورشید من را بیاد مجلس ترحیم مادربزرگم انداخت. شب ساعت سه و نیم شب بود که از اضطراب شنیدن فوت مادربزرگم و بازگشت پدرم، عمه هایم و برادرم از تهران، نمی توانستم بروم و در رختخوابم دراز بکشم. نشستم به تماشا…

تمام روز بعد از رسیدن تلگراف، پدر سکینه”ع” و سایر فامیل و دوستان پدرم، روی دیوارهای خانه را مثل دیوارهای یک مسجد، پرده های سیاه پوشاندند با جملات قرآنی، آن پارچه های سیاه معمولا در روزهای محرم دیوارهای مساجد و نخل ها را می پوشاندند. و حالا من می توانستم دور از تمامی آیین ها و نمایش های مذهبی، پرده ها را لمس کنم. تمام حیاط بالا و پائین با بیش از صد و بیست قطعه قالی مفروش شده بود. که اکثرا از خانه های فامیل به منزلمان آورده شده بود. همه در حال حرکت بودند. قطار ساعت ۴ صبح به اندیمشک رسید. و از اندیمشک تا دزفول شاید میشد ساعت چهار و نیم صبح. من روبه روی شبستان نشسته بودم در حسی بین خواب و بیداری. هیچ کس من را وادار نمی کرد که بروم بخوابم. با آزادی ام در نگاه کردن دلخوش بودم. می خواستم لحظه ورود پدر، عمه ها و برادر بزرگم را از زمانی که زنگ در را به صدا در می آورند تا در باز می شود و آنها روی فرش ها قدم می گذارند، شاهد باشم. می خواستم بیدار باشم. اما انگار چشمم گرم شده بود و همانجا روبه روی شبستان روی فرش خوابم برده بود. صدای زنگ آهنگ دار در خانه را که ساعت ها برای شنیدنش انتظار کشیده بودم، از دست دادم… همین طور لحظه ورود آنها را…

وقتی که چشمم را باز کردم، دیدم پدرم با کت و شلوار نشسته است پشت به شبستان با همان وقار و صلابت و سکوت همیشگی اش. عمه بزرگم عصبی و پریشان بود. و در کنار آنها بود که بی بی خورشید سرکمری را دیدم که زیر لباس مشکی نازکش، زیرپیراهنی ململ سفید همیشگی اش را پوشیده بود. چادر سرش نبود. و من فکر می کردم اگر پدرم و مردهای دیگر پستان هایش را از زیر لباس نازک مشکی و زیرپیراهنی ململ ببینند، بی بی خورشید در روز معاد گناهکار اعلام خواهد شد. اما همان جا بود که شنیدم که او یکی از عمه های پدرم است و محرم اوست.

از مناره های مساجد دور و نزدیک اذان صبح با آواهای گوناگون به گوش رسید و همه شروع کردند به خواندن نماز صبح. یا آماده شدند که نماز صبح را بخوانند. بعضی ها وضو می گرفتند. بعضی ها تسبیح می گذراندند و عده ای دیگر رو به قبله ایستاده بودند روی فرش ها جانمازهای متنوعی پهن بود. مهر و تسبیح و جانماز… و هرازگاهی برگ های کُنار چرخ می خورد و می افتاد روی جانمازها… جانماز عمه کوچکم را خیلی دوست داشتم، تمیز بود و پر از نقش و نگار سفید و سیاه و تزئینات ظریف آن.

با حاشیه های ریشه دار مرا بیاد اصفهان می انداخت. هر چند من هرگز اصفهان را ندیده بودم. اما می دانستم عمه ام اهل سفر و سیر و سیاحت است و معمولا به شیراز و اصفهان سفر می کند. مهر کوچک و زیبایش را در وسط جانماز می گذاشت و تسبیح های خوش تراش و رنگارنگ را دور آن می چید. تسبیح هایی از سنگ های شفاف سبزرنگ یا سفید یا قهوه ای … من همیشه دوست داشتم که آنها را مثل گردنبند به گردنم آویزان کنم.

وقتی که بیدار شدم و به ریزه کاری های اطرافم نگاه کردم، در حس ویژه ای بودم. صبحی بود که مثل هیچ روز دیگری نبود. وقتی که برادر بزرگم داداش جلال که به یکی از فامیل ها آمپول زده بود داشت کنار حوض  سرنگ ها را ضدعفونی می کرد، وقایع آخرین لحظه های مرگ مادر بزرگمان را برای مان تعریف کرد.

گفت: مادربزرگ به سرطان روده مبتلا بوده است. کودکانه پرسیدم: اگر می دانستید که او دارد می میرد پس چرا تا آخرین لحظه مرگ به او آمپول می زدید؟ داداش جلال با نوعی عطوفت و انسانیت ویژه ای گفت: پزشک سوگند یاد می کند که تا آخرین لحظه تلاش کند تا انسانی را از مرگ نجات دهد. و من فکر کردم کاش جای داداش جلال می بودم و آخرین آمپول را من به مادربزرگم می زدم و لحظه مرگ او را شاهد بودم.