*عباس میلانی: شاه تمام نیروها را سرکوب کرد ومذهب را تقویت

*مصدق یک اشتباه بزرگ کرد و آن هم تعطیل مجلس بود. شاه از سال ۱۹۵۱درست زمانی که مصدق سر کار می آید تحت فشار انگلیس است که علیه مصدق کودتا کند

*شاه می گوید من آنقدر پول تو دامن اینها می ریزم که هرگز به فکر معارضه با من نیفتند

*آقای خامنه ای به این نتیجه رسیده که دلیل سقوط شاه امتیاز دادن به اپوزیسیون بوده، می بینیم که هر روز فشار روی مردم بیشتر می شود

*گرفتن گروگان ها برای زدن بازرگان لازم بود، برای تثبیت ولایت فقیه لازم بود، برای تغییر قانون اساسی لازم بود

  دکتر میلانی را ایرانیان و غیرایرانیان به عنوان پژوهشگر و بویژه پس از معمای هویدا و شاه پژوهشگر تاریخی می شناسند. در هر دو زندگی نامه که در نوع خود استثنایی هستند، دکتر میلانی شیوه ای را برمی گزیند که در زمینه ی زندگی نامه نویسی در ایران کم مانند است. معمای هویدا، عباس میلانی را که نویسنده و مترجم سرشناسی در میان روشنفکران ایرانی بود، به نویسنده ای شناخته شده در گستره ی ملی کشاند. برای همین هم انتظار از او و آثارش بالا گرفت، تا جایی که گمان می رفت او برای آفرینش اثر بعدی با وسواس و نگرانی بیشتر باید اقدام کند که کار از آنچه در معمای هویدا عرضه شده بود، هم به لحاظ پژوهشی و هم اجرای زبانی و زاویه دید، بهتر و با اعتبارتر عرضه شود. کتاب شاه اما آن فضای ادبی رمان روالی را که معمای هویدا داشت در گستره ی بالاتری دارد. در گفت وگویی دیگر با او، اشاره کردم که کتاب از منظر زبانی و کارکرد با آدم های حادثه از امکان رمان و ترفندهای رمانی بهره ها دارد و میلانی با توان و استعداد ادبی که دارد از این امر به درستی برای آفرینش اثری خواندنی هم از لحاظ ادبی و هم از منظر پژوهشی سود می برد.

آثار پژوهشی میلانی هم از استعداد ادبی و قصوی بسیار بهره دارند. آنقدر که من به او گفتم آدم وقتی “شاه” را می خواند از نویسنده توقع خواندن اثری ادبی و بویژه داستان و رمان را دارد.

دکتر میلانی در دو اثر اخیرش شاه و هویدا نشان داد که زبان فارسی و امکانات محدود مهاجرت هم این ظرفیت را برای نویسندگان جدی به وجود می آورد که بتوانند آثاری ماندگار و خواندنی به وجود آورند.

به عباس میلانی دست مریزاد می گوییم و منتظر آثار دیگر او می مانیم.

 به شما تبریک می گویم. کتاب هویدای شما عالی بود و حالا کتاب شاه، از همه لحاظ از کتاب هویدا، بهتر شده، و خوب ده سال هم روی آن زحمت کشیدید.

قبل از اینکه به شاه بپردازیم، نکته ای در کتاب هست که آقای خمینی هم در پاریس و هم در ایران با آمریکایی ها ارتباط داشت و به پرسش ها و نگرانی های آنها جواب می داد….

بله. وقتی در پاریس بودند بدون شک پیشقدم شدند که با آمریکایی ها تماس بگیرند. در تهران بدون شک نمایندگانشان و طرفدارانشان با سفارت در تماس دائم بودند. خودش بدون شک به کارتر نامه ای می نویسد. من بخشی از نامه را پیدا و نقل کرده ام. امریکایی ها در مقطعی تصمیم می گیرند که ببینند اگر او بخواهد بیاید سر کار چه برنامه ای دارد، پرسشنامه ای برایش می فرستند. او پرسشنامه را پر می کند و جواب هایی می دهد که بیش و کم عین جواب هایی ست که به روزنامه نگاران آن زمان می داد و تقریبا با این مضمون که ما حکومت دمکراتیک ایجاد خواهیم کرد و آخوندها در حکومت هیچ نقشی نخواهند داشت.

 

حسن زرهی (راست) در گفت وگو با عباس میلانی

 

آدمی با این پیشینه رفتار چرا بلافاصله چنین برخوردی با آمریکایی ها می کند، ماجرای سفارت آمریکا را شما چگونه توجیه می کنید؟

ـ شما اگر رفتار آقای خمینی را با بازرگان نگاه کنید، با منتظری نگاه کنید، با شریعتمداری نگاه کنید یک خشونت شگفت انگیزی درش هست. بازرگان کسی ست که سی سال با  آقای خمینی نزدیک بوده، شریعتمداری خوب با او تنش داشته ولی اعلم آقای خمینی بوده و از او زودتر آیت الله شده بود، دیدید باهاش چه رفتاری کرد. کسانی مثل بازرگان، مثل طالقانی کسانی که سالها باهاش بودند، به محض اینکه توانست و ضرورت داشت، آنها را از اریکه ی قدرت کنار کشید و با خشونت تمام. بنابراین خلف وعده با آمریکایی ها برای من تعجب آور نیست، با خود ملت ایران خلف وعده کرد.

 

یکی از شگفتی های انقلاب ایران غیرقابل پیش بینی بودنش است. شاه در مصاحبه با نیوزویک در ۲۶ جون ۱۹۷۸ می گوید هیچ کس نمی تواند مرا سرنگون کند، در سپتامبر ۱۹۷۸ می گوید آمریکایی ها هرگز مرا رها نمی کنند و در ژانویه ۱۹۷۹ می گوید آمریکایی ها نابودی مرا  می خواهند. چی شد که حوادث در ایران به سرعت شکل گرفت؟

ـ من فکر می کنم انقلاب ها وقتی آغاز می شوند همیشه آهنگ شان سریع تر از آنی ست که کسی بتواند پیش بینی کند و سقوط حکومت های خودکامه معمولا همه را به شگفتی وامی دارد. مثلا مصر را ببینید. چه کسی فکر می کرد شش ماه پیش دو میلیون نفر بیایند بیرون و علیه حسنی مبارک شعار بدهند. یک وجه این است ولی وجه دیگر این است که علائم خطر وجود داشت و خیلی ها…

 

مثلا…

از تصورات خود شاه بگیرید تا گزارش هایی که از آمریکایی ها هست تا گزارش هایی که برخی از ایرانی ها به او می دهند. مثلا نامه ای که من به طور مفصل نقل کرده ام که اردشیر زاهدی فرستاده در سال  ۱۹۷۳. یک مقام آمریکایی به او می گوید اوضاع مملکت خرابه، دانشجویان ناراضی هستند، طبقه متوسط ناراضیه، به شاه کسی اخبار را نمی گوید، آمار دروغین به او می دهند… من این گزارش را دیده ام و یادداشت های شاه را هم در حاشیه اش دیده ام. او اصلا کاملا انکار می کند که چنین مسائلی وجود دارد و می گوید این ها را حزب توده به خورد اینها میدهد. یعنی کسانی که می دیدند شواهد خطر را، توضیحاتشان یا به گوش شاه نمی رسید یا اگر می رسید شاه کاملا طردش می کرد.  برای این که او فکر می کرد برای مملکت مثمرثمر است، فکر می کرد زنان و کارگران از او حمایت می کنند، ارتش ۷۰۰ هزار نفری دارد، ساواک مخوف دارد، کی جرأت دارد به او چپ نگاه کند.  در رژیم های مبتنی بر ترس به محض این که آن ترس می شکند، انفجار صورت می گیرد.

من آن زمان در ایران بودم و کاملا متوجه شدم روزی که ترس شکست و مردم شعار مرگ بر شاه دادند، ۲۴ ساعته فضا عوض شد. سینما رکس هم همینطور یک خشم و رادیکالیسمی در مردم ایجاد کرد… حالا هم که دیدید خود آقایون این سینما رکس را راه انداخته بودند.

البته خود شاه متوجه این بود که مسئله ی سیاسی دارد، به این معنا که در سال ۱۹۷۳ با سمیعی شروع می کند مذاکره کردن که یک حزب درست حسابی درست کند.  فهمیده بود که “ایران نوین” و “مردم” پاسخگو نیستند. شش ماه مذاکره می کنند و نتیجه نمی گیرند. دلیلش هم به گمان سمیعی این بود که درآمد نفت یک دفعه چهار برابر شد و شاه گمان داشت که می شود همدلی و همسویی طبقه متوسط و تکنوکرات و دانشجو را با پول خرید. به یک آمریکایی می گوید من آنقدر پول تو دامن اینها می ریزم که هرگز به فکر معارضه با من نیفتند. غافل از اینکه مردم پول را می گیرند و زندگیشان را بهتر می کنند، ولی تقاضای سیاسی شان را وا نمی گذارند.

 

شما در کتاب مقایسه ای کردید حوادث پارسال ایران و خامنه ای را با زمان شاه. اگر قرار باشد با ریختن ترس و گفتن مرگ بر شاه و مرگ بر دیکتاتور برگ برنده دست مردم باشد، چرا پارسال چنین اتفاقی نیفتاد؟

 من فکر می کنم آقای خامنه ای درست نقطه مخالف آنچه که باید از تجربه ی شاه درس می گرفت، درس گرفته. آقای خامنه ای به این نتیجه رسیده که دلیل سقوط شاه امتیاز دادن به اپوزیسیون بوده، و تصمیم گرفته که مرغ یک پا دارد و حاضر نیست یک قدم کوتاه بیاید و دیدیم که هر روز فشار روی مردم بیشتر می شود و قتل ها بیشتر می شود و خودش هم می گوید که ما شاه نیستیم که برویم.

 

مبارزات مردم را هم می گوید اینها کاریکاتور مبارزه است…              

دقیقاً. مردم مصر که می آیند بیرون می شوند مبارزان قهرمان، اما در خیابان های تهران که می آیند، می شوند کاریکاتور آمریکا.  اراذل و اوباش در مصر، اراذل و اوباشند، اما اراذل و اوباش ایشان می شوند ذوب شدگان در ولایت فقیه.

درسی که به گمان من از تجربه ی شاه می شود گرفت این است که اگر شاه مقدار کمی از امتیازاتی را که سال ۱۹۷۸تحت فشار داشت می داد در سال ۱۹۷۵ می داد وقتی که در اوج قدرت بود، مثلا به جای حزب رستاخیز حزب سمیعی را راه می انداخت اوضاع به گونه ای که پیش رفت، نمی رفت.

وقتی رژیم به بحران رفت، به جای این که تنها نیروی متمرکز و متشکل مملکت آخوندها باشند، اگر یک حزب دیگر هم بود که اعتبار سیاسی داشت، می توانست بیاید و مملکت را از بحران بگذراند، ولی نبود. شاه نیروهای وسط را داغون کرد. چپ را داغون کرد. جبهه را داغون کرد و تنها نیرویی را که تقویت کرد مذهب بود. من در کتاب چند آمار در مورد تعداد مسجدها داده ام.

دانشگاه تهران را که رضا شاه ساخت مسجد در آن نساخت، ولی فرزند آمد در آن مسجد ساخت و در جایی ساخت که بر همه دانشگاه مسلط بود. این تفاوت نگاه فرزند و پدر را ببینید. شما کافی بود یک بار به عنوان چپی بروید زندان، دیگر محروم بودید از سیستم تعلیم و تربیت و دانشگاه مملکت. خامنه ای و رفسنجانی هر دو زندان بودند و به عنوان شاگردان خمینی شناخته شده بودند، هر دو اجازه ی راه انداختن مدرسه پیدا می کنند. مجله داشتند، روزنامه داشتند، چاپخانه داشتند.

نفوذ آخوندها، آنچه که بهشتی و باهنر می کردند، نتیجه ی مستقیم مذاکرات شاه است با آیت الله قمی. آیت الله قمی را رضاشاه عملاً از ایران بیرون کرد، شاه با سلام و صلوات برگرداند. قمی چند تا درخواست داشت یکی این که آخوندها بر تعلیم و تربیت شریعت در مدارس نظارت داشته باشند. شما کتاب های درسی دوران رضاشاه و محمدرضا شاه را مقایسه کنید، آن یکی عرفی بود و این یکی نه. رضاشاه مساجد و طلبه ها را به یک سوم رساند. اوقاف را از آن ها گرفت، قمه زنی را ممنوع کرد و شاه تمام اینها را پس داد با بهره. و اینها هم کاملا متوجه بودند. خاطرات منتظری را بخوانید نوشته وقتی شاه رفت دیدار بروجردی در بیمارستان، ما فهمیدیم دوران تازه ای ست و اینها می خواهند با ما آشتی کنند.

 

شاه در کتابش در هر صفحه دو بار از پدرش نام می برد و چیزی حدود ۷۴۸ بار از او اسم می برد و از مادرش ۱۲ بار. آدمی که چنین از لحاظ عاطفی وابسته است به پدر، همانطور که خودتان هم اشاره کرده اید، در حالی که این همه از او تعریف می کند ، چگونه است که خلاف سیاست های پدر عمل می کند؟

همانطور که شما اشاره کردید رابطه شاه با پدرش رابطه ی عشق و نفرت بود. به این معنا که هم از او یاد می کند و هم از او انتقاد می کند. در کتاب دومش در مقدمه عملا می گوید که پدر من هیچ کاری نکرد، من هستم که این مملکت را ساختم.  به همین خاطر وقتی که سخنرانی های دیگران را که قرار بود جلوی شاه ایراد بشود، می فرستادند پیش علم که تائید کند، اگر از رضاشاه زیاد تعریف شده بود، علم می گفت، اینها را بزنید، اعلیحضرت خوششان نمی آید.

ولی نکته ای که اگر بخواهیم حق را بگوییم، چرا شاه این اشتباه بزرگ را کرد، به وجود آمدن حزب توده و آغاز جنگ سرد بود. تجربه ی آذربایجان بود. شاه به گمان من، در فضای جنگ سرد فکر می کرد که مذهب می تواند پادزهری باشد. این اشتباهی نیست که فقط شاه کرده، در مصر انورسادات اخوان المسلمین را تقویت کرد که جلوی روس ها بایستد. در فلسطین اسرائیلی ها در آغاز اجازه ی رشد حماس را دادند چون فکر می کردند پادزهر ناسیونالیسم است. در افغانستان، آمریکایی ها بعد از آمدن خمینی و تجربه ی ایران باز هم در این دام افتادند که اسلامی ها می توانند متحدی باشند برای نبرد با کمونیسم، که متحد هم شدند، ولی برنامه داشتند و دارویی بودند که از خود درد بدتر بود.  

 

نگاه دیگری که شما در کتاب دارید و تازگی دارد، نگاهی خلاف نگاه عمومی ست که مردم ایران به کودتای ۲۸ مرداد و به شاه و مصدق دارند. ماجرای کودتای ۲۸ مرداد و سقوط موقت شاه و سرانجام پیروزی او  و کنار رفتن مصدق، چقدر مربوط است به دیکتاتوری شاه و چقدر مربوط است به ناتوانی مصدق و جبهه ملی؟ درست است که می گوییم آمریکایی ها نقش داشتند، کلی اسناد هم هست، اما آمریکایی ها از پولی که برده بودند یک دهم هم نتوانستند خرج کنند و از نیرویی که احتیاج داشتند یک صدم  همجمع نشد، چی شد که کودتا پیروز شد؟

من فکر می کنم قبل از ۲۸ مرداد شاه هنوز نتوانسته بود سوار بر قدرت شود. من در کتاب سعی کردم برخلاف تصوری که تقریبا همه دارند که شاه قبل از ۲۸ مرداد یک حاکم مشروطه خواه بود و نمی خواست در قدرت شرکت کند، نشان دهم که اینطور نیست و از قبل هم شاه تمام سعی اش را کرد، منتها در مقابلش سیاستمداران قدرتمندی وجود داشتند که نمی گذاشتند او چنین کند مثل قوام، فروغی، مصدق و هیچکدام حاضر نبودند نقش پادوی اعلیحضرت را بازی کنند، چنانکه بعدا علم و هویدا بودند.

ولی دلیل سقوط مصدق به گمان من بیش از هر چیزی در سیاست های خود مصدق و سیاست های متحدان او بود. به این معنا که مصدق به تدریج پایه های قدرت خود را از دست داد: با بقایی دعواش شد، با کاشانی دعواش شد، با دربار از آغاز دعوا داشت، ارتش را هرگز نتوانست به طرف خودش جذب کند، افشارطوس را می آورد تا ارتش را از نیروهای سلطنت طلب تصفیه بکند. از آغاز ۱۹۵۳ تا اوت ۵۳ یک مسابقه ای ست بین شاه و مصدق برای دو کار: یکی این که ببینند کدام می توانند بر ارتش مسلط شوند، و دوم کدام می توانند آمریکایی ها را متقاعد کنند که آنها بهتر با کمونیسم مبارزه می کنند. آنها بارها بارها به آمریکا گفتند که این منم که می توانم با کمونیسم مبارزه کنم. وقتی در سالگرد ۳۰ تیر طرفداران حزب توده صدهزار نفر را به خیابان آوردند، آمریکا به معنای واقعی وحشت زده شد و به این نتیجه رسید که مصدق نمی تواند جلوی کمونیسم را بگیرد.

مصدق آخوندها را از دست داده بود، بخشی از طبقه متوسط را از دست داده بود،  ارتش را از دست داده بود، بنابر این سقوطش واضح است.

چرا مصدق از روز ۲۵ مرداد نرفت پای رادیو بگوید، ملت می خواهند علیه من کودتا کنند بیایید کمک کنید. برای این که می دانست پایگاهی ندارد. توصیف صدیقی را از ۲۸ مرداد بخوانید. صدیقی آدمی مصدقی بود تا روز آخر هم مصدقی ماند. او می گوید مصدق حالت فلج داشت. توی خانه نشسته بود یا گریه می کرد و یا در یک حالت بی خبری بود. حتی فکر می کرد هنوز فاطمی زندان است و نمی دانست که آزاد است.

در این میان به نظر من مصدق یک اشتباه بزرگ کرد و آن هم تعطیل مجلس بود. شاه از سال ۵۱ درست زمانی که مصدق سر کار می آید تحت فشار انگلیس است که علیه مصدق کودتا کند. هزار و یک راه به او نشان می دهند ولی او می گوید نمی خواهم غیرقانونی مصدق را بردارم، بروید یک راه قانونی پیدا کنید. به محض اینکه مصدق مجلس را منحل می کند شاه می گوید من حالا حق برکناری او را دارم برای این که در دوران بی مجلسی، شاه حق عزل و نصب دارد. طرفداران مصدق دقیقا این را می دانستند. صدیقی می گوید من رفتم به مصدق گفتم قربان دوران فترت شاه حق عزل و نصب دارد. من نامه ای از خود دکتر مصدق پیدا کردم که در ۱۹۴۹ به شاه نوشته که شما در دوران بی مجلسی حق عزل و نصب دارید، چرا نخست وزیر بی کفایت را عزل نمی کنید یک باکفایت بیاورید؟

خود صدیقی می گوید تعداد دفعاتی را که در تاریخ ایران این عزل و نصب صورت گرفته، به مصدق گفتم ولی مصدق می گوید شاه جرأت عزل او را ندارد. فکر می کرد او شخص ترسویی ست. ولی نمی دانست اگر پیش بیاید حاضر است این کار را بکند.

دلیلی که ما تا حال به عنوان یک ملت هنوز نتوانستیم به یک نتیجه ی منطقی در مورد این مسئله که آیا کودتا بود، یا ضدکودتا برسیم این است که به دنبال یک جواب خلاصه هستیم. آمریکایی ها بدون شک تلاش کردند کودتا کنند ولی تلاش عقیمی بود. انگلیسی ها می خواستند کودتا کنند ولی ابزار چندانی نداشتند. آن چه که باعث سقوط مصدق می شود هیچ کدام از این ها نیست، بلکه ترکیبی از این هاست. و اگر حاضر نباشیم که یک جواب پیچیده را برای یک مسئله پیچیده بپذیریم می افتیم به دام این که به قول شما یا قدیس نامه بنویسیم یا ابلیس نامه. بگوییم مصدق ابلیس بود آنچنان که سلطنت طلب ها می گویند، یا بگوییم شاه قدیس بود، آنچنان که سلطنت طلب ها می گویند. هیچکدامش نیست به نظر من.

 

یکی از بخش های آزاردهنده، دوره ی سکونت شاه در خارج کشور است. در مراکش واقعا فاجعه است. آدمی مثل شاه که به ملک حسین و ملک حسن خیلی خدمت کرده بود، چرا آن دو به هنگام نیاز چنین رفتاری با او کردند؟

برای من هم تعجب آورست. مراکش را خب آدم می گوید ترسیده بودند. فرانسه کنت مورانش را می فرستد که ما احساس می کنیم در بازارها و شهرها زمزمه است که چرا این را آوردید اینجا.

بین سال های ۶۸ تا ۷۹  شاه به یک حساب رقمی معادل ۵۰۰ میلیون دلار به مراکش کمک کرده، نیرو فرستاده در مراکش. اینها نکاتی ست که کسی اطلاع نداشته، زیر میزی انجام می دادند، بعدا اسنادش درآمد. ملک حسین که اصلا اجازه نداد پرواز شاه آنجا بشیند. من از رفتار دولت های بزرگ هم شگفت زده هستم مثل آمریکا و انگلیس.

خانم تاچر رسما به نماینده شاه می گوید من اگر نخست وزیر شوم قسم می خورم که شاه را اجازه بدهم بیاید این جنایته که نگذاریم بیاید. به محض اینکه نخست وزیر می شود، ام آی سیکس نامه می دهد که اگر این را بیاوری منافع اقتصادی انگلیس صدمه می بیند، دیپلمات های انگلیسی را ممکنه گروگان بگیرند. شاه آنجا خانه داشت. شاه به آنها می نویسد که من تضمین می دهم که یک سال با هیچکس ملاقات نکنم، هیچ ژنرالی را نبینم، هیچ فعالیتی نداشته باشم، فقط بگذارید یک سال در آنجا باشم تا در خلوت بمیرم.   

آمریکا برای این که ویزا به پادشاهی بدهد که ۳۷ سال متحدش بوده، از آخوندها اجازه می گیرد، که این مریض است و می خواهیم برای درمان بیاوریمش اینجا. آن ها هم در نهایت پررویی می گویند نه، ما دکترای خودمان را می فرستیم. تصور کنید آمریکا اجازه بدهد به دکتر ایرانی از طرف حکومت که بیاید، آن هم حکومتی که رسما اعلام کرده ما ۵ میلیون دادیم به قاتلی به اسم کارلوس که بیاید شاه را بکشد. اصلا زبونی این کشورها در قبال این مسئله، و شهامت و انسانیت سادات شگفت انگیزست. این رفتاری که با شاه کردند با هیچکدام از کسانی که در این چند سال افتادند نکردند. شاه از موبوتو سه سه سکو که بدتر نبود. شاه از عیدی امین که بدتر نبود. عیدی امین کله ی مخالفانش را آبگوشت می کرد می خورد. اغراق نمی گویم.

 

چرا، دلیلش چیست؟

وقتی که به آلمان می گویند ویزا بده، جواب آلمان این است که ما منافع اقتصادی داریم نمی توانیم. انگلیس همین جواب را می دهد. آمریکا هم دقیقاً می گوید منافع ما آنجا در خطره و دیپلمات های ما را ممکن است گروگان بگیرند. وقتی هم که به شاه می گویند برو، شاید اینها گروگان ها را آزاد کنند، شاه می گوید، من می روم ولی بدانید که این ها مسئله شان رفتن من نیست، این ها گروگان های شما را زمانی آزاد می کنند که کار خودشان را کرده باشند.  

شاید دلیلش این باشد، البته این ها حدس و گمان است. آن حرف های گنده ای که شاه می زد، آن تحقیرهایی که غرب را می کرد، یک واکنشش این بود که حالا که به خواری افتاده، آنها یک لگد دیگر بزنند. چهار سال پیش از آن شاه تحقیر می کرد غرب را و می گفت خواهید دید حکومت شما برمی افتد و راه من مسلط خواهد شد. شاید اینها تاثیر داشت ولی در این که یک رفتار شرم آوری کردند با او، که حرفی نیست.  

 

یک جا هم خود شاه مسئول بود و آن پنهان کردن بیماریش بود. اگر این مسئله که شاه بیمارست از آغاز خروجش دانسته شده بود، امکان داشت آخوندها کمتر مشکوک شوند که شاید مریض نیست و آوردنش به امریکا دلیل سیاسی دارد….

من فکر می کنم آنها خبیث تر از این هستند. برنامه ی خودشان را داشتند. گرفتن گروگان ها برای زدن بازرگان لازم بود، برای تثبیت ولایت فقیه لازم بود، برای تغییر قانون اساسی لازم بود و این کار را هم کردند. آن قانون اساسی اولیه که ولایت فقیه نداشت، اینها را همه زیر لوای فضای رادیکالیزه شده ی گروگانگیری انجام دادند، اما همه ی اینها یک طرف و این ضعف و زبونی کشورهای بزرگ واقعا شگفت انگیزه.  

 

در مقدمه ی کتاب هم آمده که شاه این اواخر دچار توهم شده بود نسبت به موقعیت سیاسی خودش، و حس غریب سلطه بر همه چیز را پیدا کرده بود. وقتی در کیش با راک فلر* ملاقات می کند بعد از پایان ملاقات و در هنگام بدرقه راک فلر، وقتی علم می رود پای هواپیما، از او می پرسد اوضاع ایران چطور است؟ علم می گوید خیلی خوبه، بهتر از این نمی شود زیر سایه همایونی.  و  برای اینکه ضربه ای زده باشد به راک فلر می گوید اوضاع آمریکا چطوره؟ راک فلر می گوید خیلی بد، کاش اعلیحضرت یکی دو سالی می آمدند آنجا و اوضاع را سروسامانی می دادند!

معلوم است که دارد شاه را دست می اندازد. ولی شاه و علم این کنایه را جدی می گیرند و ماه ها در این مورد حرف می زنند. در واقع این توهمات کار دست شاه داد…

ابعاد این توهم بیشتر از همه در این داستان است که من دستخط شاه را دیده ام که به او می گویند که شما اجازه بدهید ما بیشتر فعالیت کنیم تا شاید جایزه نوبل صلح را به شما بدهند. این سال ۷۶ اتفاق افتاده و در نظر داشته باشید که تصویر شاه در خارج چگونه است. همه جا به عنوان مستبد، زورگوی رئیس ساواک که شکنجه می کند، معروف است. در ۶۸ که می آید آلمان، بزرگترین تظاهرات علیه او صورت می گیرد.

حالا تصور خود شاه چیه؟ دستخط شاه در حاشیه اش هست که نوشته “اگر اصرار کنند شاید ما بپذیریم، جایزه نوبل دیگه ارزشی نداره به هر کاکاسیاهی میدهند.” این تصور که کاندیدای این جایزه است و تصور اینکه او نمی پذیرد و شأنش بیش از اینهاست، نشانه توهمی ست که او از خود و اوضاع مملکت دارد.

ولی این هم هست که اگر بدش را گفتی خوبش را هم بگو. اگر شما جای او بودید شاید این توهم در شما هم پیدا می شد. پادشاه مملکتی ست که در سال ۱۹۶۱ محتاج ۳۰میلیون دلار پول بوده و به خاطر این مبلغ آمریکا علی امینی را به او تحمیل می کند. ۱۵ سال بعد در سال ۷۵، ۴/۱ میلیارد دلار پول یامفت می دهد به این ور و آن ور. ایران کمک می کند انگلستان سیستم آبش را در لندن بهتر کند. ملت هم انتظاراتش هر روز بالاتر می رود. وقتی شما دائم بشنوی که ۵ سال دیگه ما از آلمان جلو می افتیم، خوب توقعات بالا می رود. به گمان من تحولی که ایران در سال های ۶۰ کرد، یک سری آدم هایی مثل عالیخانی، سمیعی و مقدم آمدند، اینها کارهایی را شروع کرده بودند و داشت چیزی پا می گرفت، ولی پول نفت آمد و این توهم را در شاه ایجاد کرد. شاه مرد این میدان نبود. صدام به عنوان یک دیکتاتور حرف می زد، و مثل یک دیکتاتور هم مرد با قلدری. ولی شاه طبع دیکتاتور نداشت.

 

در مقدمه شما از خیلی کسان یاد کردید بویژه از آقای گلستان و حمید مقدم و آقای تبریزی همشهری ما در تورنتو، چرا؟  

آقای گلستان تمام متن را خواند و هر چه به نظرش رسید در حواشی نوشت و پس فرستاد و من خیلی از نظراتش استفاده کردم. گاهی اختلاف نظر در تحلیل هست ولی او خیلی آدم نکته سنج، ریزبین و دقیقی ست و به لحاظ لطفی که به من داره،  واقعا خیلی سر این کتاب وقت صرف کرد و دانشش در مورد آن دوران به گمان من کم نظیره، از نزدیک در جریان بوده، آدم با مطالعه و کنجکاوی ست.  

حمید مقدم کسی ست که در واقع هم مقامی را که من دارم پولش را گذاشته و گروهی که من رئیس آن هستم اسمش هست Moghadam Program in Iranian Studies  یکی از موفق ترین ایرانی های خارج ایران است. شرکتی دارد که نزدیک ۵۰ میلیارد دلار سرمایه دارد، و با این که رئیس یک شرکت ۵۰میلیارد دلاری ست، تمام این کتاب را با دقت عجیبی خواند و یکی از ایرانیان بسیار باهوش و تیزبین است.

نفر دیگری که من به او اشاره کردم اردشیر زاهدی ست که اسناد بی بدیلی را در اختیار من گذاشت. هزاران صفحه گزارش های شرف عرضی ست که  مستقیم برای شاه بوده، با دستخط می نوشتند و به منشی هم نمی دادند. همه ی آن گزارشات را من دیده ام و در آنها نکات خیلی جالبی هست و من نتوانستم از همه ی آنها استفاده کنم چون همین حالا هم کتاب ۵۰۰ صفحه شده وگرنه می شد ۱۰۰۰ صفحه.  

 

آقای میلانی از وقتی که در اختیار ما گذاشتید، سپاسگزارم.

من هم از شهروند متشکرم.  

  *وزیر خارجه وقت امریکا