جنگ با تروریسم/فصل هفتم 

 یکشنبه، ۱۶ سپتامبر، روزی بود برای تفکر. من و لورا برای نیایش به کلیسای زیبای اورگرین در کمپ دیوید رفتیم. این کلیسا که در زمان دولت ریگان آغاز به کار و در زمان دولت پدرم کارش تمام شده بود جایی ویژه برای خانوادهی من به حساب میآمد. اولین ازدواجی که در آن صورت گرفت بین خواهر من، دورو و شوهر نیکش، بابی کوچ، بود.

در ساعت ۱۰ صبح آن اولین یکشنبهی پس از ۱۱ سپتامبر نور اواخر تابستان از میان جنگلِ آرام آمد و به درون کلیسا تابید. خدمهی نیروی دریایی و سپاه مارینز و اعضای خانواده در نیایش به ما پیوستند و همچنین اعضای تیم امنیت ملی که پس از جلسات روز قبل در کمپ دیوید مانده بودند.

کمپ دیوید از کشیشی نیک بهره میبرد: باب ویلیامز، کشیش نیروی دریایی. خطابهی او در آن روز یکشنبه تاثیرگذار و آرامشبخش بود. او سئوالهایی پرسید که بسیاری از ما با آنها کلنجار رفته بودیم:‌‌‌ «چرا…؟ خدایا، چگونه چنین اتفاقی افتاد؟»

تونی بلر، نخست‌وزیر بریتانیا. برای شام به کاخ سفید آمد. او گفت که بریتانیای کبیر در کنار ما خواهد بود.

باب گفت دانستن جواب آن سوی توان ما است. او گفت: «زندگی گاهی اوقات هزارتوی تناقضات و ناهماهنگیها است.» با این حال میتوانیم با دانستن اینکه برنامهی خدا پیروز خواهد شد آرام بگیریم. او نقل قولی از سن ایگناتیوسِ لویولا آورد که: «آنگونه دعا کن که انگار همه چیز بسته به خدا است، چرا که چنین است. اما آنگونه تلاش کن انگار که همه چیز بسته به ما است، چرا که چنین است.»

من و لورا پس از نیایش سوار بر هلیکوپتر ریاستجمهوری شدیم و به واشنگتن بازگشتیم. تا آن روز بعدازظهر من به یکی از تصمیمات تعیینکنندهی ریاستجمهوریام رسیده بودم: ما علیه تروریسم با تهاجم میجنگیم و اولین صحنهی نبرد افغانستان خواهد بود.

تصمیم من برخلاف سیاستهای آمریکا در طول دو دههی قبلی بود. پس از آنکه تروریستهای حزبالله پادگان سپاه مارین و سفارتمان در لبنان را در سال ۱۹۸۳ منفجر کردند، رئیسجمهور ریگان نیروهایمان را عقب کشید. جنگسالاران تروریست در سومالی که در سال ۱۹۹۳ هلیکوپتر «شاهین سیاه» آمریکایی را منهدم کردند، رئیسجمهور کلینتون نیروهایمان را بیرون کشید. در سال ۱۹۹۸ انفجار دو سفارت آمریکا در شرق آفریقا به دست القاعده رئیسجمهور کلینتون را بر آن داشت تا با موشک کروز به پایگاههای القاعده در افغانستان حمله کند. اما اردوگاههای تعلیماتی عموما متروک بودند و حملات از راه دور ناتوان و بیاثر از کار در آمد. القاعده که ناو  «یو اس اس کول» را در نزدیکی ساحل یمن منفجر کرد، آمریکا تقریبا هیچ پاسخی نداد.

پیشینیان من تصمیمات خود را در عصری متفاوت گرفتند. حال که القاعده نزدیک سه هزار نفر را درون آمریکا کشته بود روشن بود که تروریستها عدم پاسخ جدی از سوی ما را به عنوان نشانهای از ضعف و دعوت به تلاش برای حملههای گستاخانهتر گرفته بودند. پیغامهای القاعده معمولا عقبنشینیهای ما را گواه این میدانست که آمریکاییها به قول بن لادن «ببرهای کاغذی» هستند که اگر مجبورشان کنی «در کمتر از بیست و چهار ساعت فرار میکنند.»

پس از ۱۱ سپتامبر من مصمم بودم که این تصویر را تغییر دهم. تصمیمگرفتم تهاجمیترین گزینه از سه گزینهای که ژنرال شلتون پیش گذاشته بود به کار بگیرم. موشکهای کروز و حملات با بمبافکنهای با سرنشین بخشی از پاسخ ما میبود اما این کافی نبود. انداختن تسلیحات گرانقیمت روی اردوگاههایی با تراکم پایین جمعیت سلطهی طالبان بر کشور را نمیشکست و خانهی امن القاعده را نابود نمیکرد. این کار تنها باور تروریستها را بازتقویت میکرد که میتوانند بدون پرداخت بهایی جدی به ما حمله کنند. این بار ما چکمه وارد میدان میشدیم و نفرات خود را تا زمانی که طالبان و القاعده بیرون شوند و جامعهای آزاد بتواند ظهور کند، در صحنه نگاه میداریم.

تا زمانی که شواهد قاطع داشته باشم که صدام حسین را به تدارک ۱۱ سپتامبر مربوط کند، میکوشم تا مشکل عراق را به صورت دیپلماتیک حل کنم. امیدوار بودم فشار متحد توسط جهان بتواند صدام را وادار کند از مسئولیتهای بینالمللیاش پیروی کند. بهترین راه اینکه نشانش دهیم جدی هستیم پیروزی در افغانستان بود.

صبح روز بعد جلسهی شورای امنیت ملی را در اتاق کابینه تشکیل دادم. گفتم: «هدف این جلسه تعیین وظیفه برای اولین موج جنگ علیه تروریسم است. این جنگ امروز آغاز میشود.»

 ***

مدت کوتاهی پس از ۱۱ سپتامبر، دنی هسترت، سخنگوی قابل اتکا و باثبات مجلس نمایندگان، پیشنهاد داده بود برای جلسهی مشترک کنگره سخنرانی کنم، چنانکه رئیسجمهور فرانکین روزولت پس از پرل هاربر کرده بود. از این فکر خوشم میآمد اما میخواستم صبر کنم تا زمانی که حرفی برای زدن داشته باشم. حالا داشتم. قرار سخنرانی را برای روز ۲۰ سپتامبر گذاشتیم.

میدانستم مردم آمریکا خیلی سئوالها دارند. چه کسی به ما حمله کرده؟ چرا از ما متنفرند؟ این جنگ چگونه خواهد بود؟ از هر شهروند چه انتظاری میرود؟ پاسخ به این سئوالات چارچوب سخنرانی من را تعیین میکرد.

تصمیم گرفتم مهمانی ویژه را برای پیوستن به من در این سخنرانی دعوت کنم. تونی بلر، نخستوزیر بریتانیا. چند ساعت پیش از آنکه عازم کاپیتول هیل شوم، تونی برای شام به کاخ سفید آمد. او را به گوشهی ساکتی در طبقهی اصلی بردم تا از آخرین برنامههای جنگ از جمله تصمیمم برای اعزام نیروهای زمینی باخبرش کنم. او تکرار کرد که بریتانیای کبیر در کنار ما خواهد بود. نزدیکترین متحد آمریکا در جنگهای قرن گذشته در اولین جنگ قرن جدید با ما میبود.

لحظهی ادای سخنرانی که نزدیک میشد، تونی گفت: «جورج یک ذره هم عصبی به نظر نمیآی. چند لحظه تنهایی نمیخوای؟» تا وقتی او این حرف را زد به آن فکر نکرده بودم. نیازی به تنهایی نداشتم. وقت گذاشته بودم و تصمیمی محتاطانه گرفته بودم و میدانستم چه میخواهم بگویم. به اضافه از همراهی دوستم قدردان بودم.

محیط صحن مجلس متفاوت از کلیسای جامع ملی در روز ۱۴ سپتامبر بود. مخلوطی بود از انرژی، خشم و مقاومت. بعدها فهمیدم که بیش از هشتاد و دو میلیون نفر در تلویزیون تماشا میکردند، بیشترین مخاطبان تاریخ سخنرانیهای روسای جمهور.

سخنانم را اینگونه آغاز کردم: «در مسیر عادی رویدادها، روسای جمهور به این صحن میآیند تا در مورد وضعیت کشور گزارش دهند. امشب به چنین گزارشی نیاز نیست. این گزارش را مردم آمریکا قبلا ارائه دادهاند… شهروندان هممیهنم، ما وضعیتِ کشور را دیدهایم – این کشور، قدرتمند است.»

به سئوالها و پاسخها پرداختم – هویت تروریستها، ایدئولوژیشان و نوع جدید جنگی که میخواستیم برافروزیم. گفتم: «پاسخ ما شامل چیزی بسیار بیشتر از انتقام فوری و حملات تکی خواهد بود. آمریکاییها باید نه منتظر یک نبرد که منتظر کارزاری طولانی باشند که شبیه هیچ چیز که تا کنون دیدهایم نیست. میتواند شامل شود بر حملات چشمگیر، دیدنی در تلویزیون و عملیات مخفی، در خفا حتی هنگام موفقیت… تمام ملتها، در تمام مناطق، اکنون باید تصمیمی بگیرند. یا با مایید و یا با تروریستها.»

به طالبان ضربالاجلی دادم: «یا تروریستها را تحویل میدهند و یا سرنوشتشان با آنها یکی میشود.» امید چندانی نداشتیم که رهبران افغانستان چنین کنند. اما افشای پافشاریشان نزد جهان توجیه ما برای حملهی نظامی را قویتر میکرد. به آخر صحبتهایم که رسیدم، گفتم:

 «ما در اندوه و خشم خود، ماموریت‌مان و لحظه‌مان را یافته‌ایم… ما با تلاش‌هایمان و با شجاعت‌مان جهان را حول این آرمان گرد می‌آوریم. ما خسته نمی‌شویم، سکندری نمی‌خوریم و زمین نمی‌افتیم.

امید من است که در ماه‌ها و سال‌های پیش رو زندگی به حالت تقریبا عادی بازگردد. ما به زندگی‌های‌ روزمره مان بازمی‌گردیم و این خوب است. حتی اندوه نیز با زمان و با لطف فرو می‌کشد. اما عزم راسخ‌مان نباید کنار رود. تک تک‌مان به یاد خواهیم داشت که آن‌روز چه اتفاقی افتاد و برای چه کسانی افتاد. ما آن لحظه‌ای را که خبر آمد به یاد خواهیم آورد – کجا بودیم و چه می‌کردیم. بعضی تصویری از آتش را به خاطر خواهند آورد و بعضی داستانی از نجات. بعضی خاطرات عاطفی را و صدایی را که تا همیشه رفته با خود خواهند داشت.

و من این را با خود خواهم داشت: این نشان پلیس مردی است به نام جورج هوارد که در «مرکز تجارت جهانی» آن‌گاه که می‌کوشید دیگران را نجات دهد جان سپرد. مادر او، آرلین، این‌را به عنوان یادبود پرافتخار پسرش به من داد. این یادآور من است برای تمام جان‌هایی است که از بین رفتند و وظیفه‌ای که پایان نمی‌یابد.

من این زخم بر پیکر کشورمان و کسانی که آن‌را وارد آوردند از یاد نمی‌برم. من کوتاه نمی‌آیم؛ آرام نمی‌نشینم؛ و از افروختن این مبارزه برای آزادی و امنیتِ مردم آمریکا پا پس نمی‌کشم.»

 

*** 

روز بعد، ۲۱ سپتامبر، خود را غرق تدارک جنگ کردم. برخورد با ارتش به عنوان فرماندهی کل قوا تجربهای جدید بود. یونیفرمهای افسران با ستون ستون روبان و مدال تاکیدی بود بر تجربهی نظامیشان که بسیار گستردهتر از من بود.

من و لورا هفت ماه پیش شامی در کاخ سفید برای رهبران نظامی و همسرانشان برگزار کرده بودیم. امیدوار بودم بخشی از جو رسمی را بشکنم و با ژنرالها و دریادارها در سطح شخصی آشنا شوم تا به راحتی بتوانند نظرات صریحشان را با من در میان بگذارند و من هم در جستجوی این نظرات راحتتر باشم.

یکی از فرماندهانی که با او دیدار کردم ژنرال تامی فرانکز بود که با همسرش، کتی، به کاخ سفید آمد. سینهی تامی پر بود از مدال از جمله چندین ستارهی برنزی و قلب ارغوانی از ویتنام. این ژنرال تکستاره در جنگ خلیج بر نیروها فرماندهی کرده بود. در سال ۲۰۰۰ سمت ارشد در سنتکام، فرماندهی مرکزی،  را به دست گرفت، صحنهای که از شاخ آفریقا تا آسیای مرکزی، از جمله افغانستان، را شامل میشد.

گفتم: «ژنرال شنیدم از میدلند تگزاس هستید.»

با لبخندی گرم و لهجهی وست تگزاسی گفت: «بله، آقای رئیسجمهور. درسته.»

ادامه دادم: «شنیدم با لورا تو یه دبیرستان بودید.»

او پاسخ داد: «بله، جناب، یک سال قبل از ایشون فارغالتحصیل شدم. اما نگران نباشید آقای رئیسجمهور، هیچوقت دوستپسرش نبودم.»

زدم زیر خندهای بلند. حرف جالبی بود که آدم به فرماندهی کل قوای جدیدش بزند. حس میکردم من و تامی رابطهی خوبی برقرار کنیم.

تامی به روشنی گفت که ماموریت در افغانستان آسان نخواهد بود. همه چیز این کشور بوی دردسر میداد. کشوری است دوردست، ناهموار و بدوی. نیمهی شمالی آن خانهی قومیتهای تاجیک، ازبک، هزاره، ترکمن و غیره است. نیمهی جنوبی آن در تسلط پشتونها است. رقابتهای قبیلهای، قومی و مذهبی قرنها سابقه دارند. با این همه مردم افغانستان علیرغم تمام تفاوتهایشان عادت دارند علیه خارجیها گرد هم بیایند. بریتانیا را در قرن نوزدهم بیرون کردند. شورویها را در قرن بیستم بیرون کردند. حتی اسکندر کبیر هم در فتح این کشور ناکام مانده بود. افغانستان نام مستعار مهیبی به خود گرفته بود: گورستان امپراتوریها.

برنامهی جنگی تامی که بعدها «عملیات آزادی دیرپا» نام گرفت شامل چهار مرحله بود. مرحلهی اول ارتباط گرفتن نیروهای ویژه با تیمهای سازمان سیا برای باز کردن راه رسیدن سلاحهای کلاسیک بود. سپس کارزار هوایی عظیمی به راه میانداختیم تا اهداف القاعده و طالبان را منهدم کنیم و با بستههای هوایی انساندوستانه به مردم افغانستان یاری برسانیم. در مرحلهی سوم نیروهای زمینی از آمریکا و همکاران ائتلاف وارد کشور میشدند تا جنگجویان باقیماندهی طالبان و القاعده را دنبال کنند. بالاخره در آخر کشور را ثباتسازی میکردیم و به مردم افغانستان کمک میکردیم جامعهای آزاد بسازند.

من نقش خود را در این میدیدم که کسب اطمینان کنم برنامه جامع و همگام با چشمانداز استراتژیک است – در این مورد، حذف طالبان، سلب فضای امن از القاعده و کمک به ظهور دولتی دموکراتیک. سئوالهای بسیاری از تامی پرسیدم: به چند نیرو احتیاج خواهیم داشت؟ چه نوع پایگاهی در دسترس خواهیم داشت؟ چقدر طول میکشید تا همه را جابجا کنیم؟ انتظار چه سطحی از مقاومت دشمن را میکشیدیم؟

سعی نکردم تصمیمات لجستیکی یا تاکتیکی را در دست بگیرم. غریزهام اعتماد به قضاوت رهبری نظامی بود. آنان افراد حرفهای و تعلیم دیدهبودند؛ من فرماندهی کل قوای جدید بودم. یاد عکسهای زمان ویتنام لیندون جانسون و رابرت مکنامارا، وزیر دفاع، افتادم که روی نقشه دنبال انتخاب اهدافِ بمباران برای ماموریتهای روتین بودند. مدیریت مایکروی آنها بر سراسر سلسلهمراتب فرماندهی اثر گذاشته بود. من که در مدرسهی پرواز بودم یکی از معلمهایم که در ویتنام پرواز کرده بود گله میکرد که نیروی هوایی اینقدر محدود بود که دشمن میتوانست دقیقا بفهمد کی و کجا پرواز خواهیم کرد. دلیل هم به گفتهی او این بود که «سیاستمداران نمیخواستند مردم را شاکی کنند.» 

***

یکی از زمینههایی که تامی در آن نیاز به کمک داشت جلب حمایت از همسایههای افغانستان بود. بدون همکاری لجستیک ازبکستان و تاجیکستان ما نمیتوانستیم نیروهایمان را وارد افغانستان کنیم. رهبران این جمهوریهای سابق شوروی را نمیشناختم. اما روسیه هنوز نفوذی عظیم در منطقه داشت و ولادیمیر پوتین را میشناختم.

من و پوتین اولین بار در ژوئن آن سال در قصری در اسلوونی دیدار کرده بودیم که زمانی تیتو، رهبر کمونیست، از آن استفاده میکرد. هدفم در این نشست این بود که تنشها را کنار بزنم و ارتباطی با پوتین برقرار کنم. دیپلماسی شخصی برای من از اولویت بالایی برخوردار بود. آشنایی با شخصیت، مشخصات و نگرانیهای همتایانم، رهبران جهان، یافتن زمینههای اشتراک و پرداختن به مسائل حساس را سادهتر میساخت. این درسی بود که از پدرم گرفته بودم که یکی از بزرگترین عملگران به دیپلماسی شخصی بود. دیگری آبراهام لینکلن بود. لینکلن یکبار گفته بود: «اگر بخواهی مردی را به آرمانت جلب کنی اول به او ثابت کن که دوستش هستی.»

نشست با پوتین با جلسهای کوچک آغاز شده بود – فقط من و ولادیمیر، مشاورین امنیت ملیمان و مترجمین. او کمی پرتنش به نظر میرسید. حرفهایش را با صحبت از روی دستهای یادداشت شروع کرد. اولین موضوع بدهی زمان شورویِ «فدراسیون روسیه» بود.

چند دقیقه که گذشت صحبتش را با این سئوال قطع کردم:«درسته که مادرت به تو صلیبی داد که در اورشلیم متبرکش کردی؟»

پیتر، مترجم، که این گفته را به روسی بیان میکرد موجی از حیرت در صورت پوتین درگرفت. توضیح دادم که این ماجرا هنگام مطالعه توجهم را جلب کرده بود (به او نگفتم آنرا در گزارشی اطلاعاتی خوانده بودم) و کنجکاو بودم که بیشتر بدانم. پوتین سریع خودش را جمع و جور کرد و داستان را برایم تعریف کرد. صورتش و صدایش نرم شد و توضیح داد که صلیب را در داخایش آویزان کرده که بعدها آتش گرفته. آتشنشانان که رسیدند او بهشان گفته تنها چیزی که برایش مهم است صلیب است. او نمایشوارانه لحظهای را بازسازی کرد که کارگری دستش را باز کرد و صلیب را نشانش داد. او گفت این واقعه جوری بود «که انگار تقدیر بود چنین باشد.»

گفتم: «ولادیمیر، داستان صلیب همین است. اوضاع بر اساس تقدیر پیش میرود.» احساس کردم که تنش از اتاق جلسه پر کشید.

پس از این جلسه، گزارشگری پرسید که آیا پوتین «مردی هست که آمریکاییها بتوانند به او اعتماد کنند» یا نه. گفتم آری، هست. به فکر احساس در صدای ولادیمیر بودم هنگامی که داستان صلیب را با من در میان میگذاشت. گفتم: «به او چشم در چشم نگاه کردم. توانستم درکی از روحش داشته باشم.» در سالهای پیش رو، پوتین دلایلی به من داد که نظرم را عوض کنم.

سه ماه پس از جلسهمان در اسلوونی، پوتین اولین رهبر خارجی بود که در ۱۱ سپتامبر به کاخ سفید تلفن کرد. نتوانست در هواپیمای ریاستجمهوری با من صحبت کند و این بود که کاندی از مرکز زیرزمینی با او صحبت کرد. او به کاندی اطمینان داد که روسیه آمادگی نظامی خود را در پاسخ به حرکت ما به «دفکان درجه سه» افزایش نخواهد داد، کاری که اتحاد شوروی در زمان جنگ سرد به طور خودکار انجام میداد. فردا که با ولادیمیر صحبت کردم گفت فرمانی امضا کرده که اعلام یک دقیقه سکوت برای ابراز همبستگی با آمریکا کرده است. در پایان صحبتش گفت: «خیر بر شر پیروز میشود. میخواهم بدانید که در این مبارزه ما در کنار هم میایستیم.»

در روز ۲۲ سپتامبر از کمپ دیوید به پوتین تلفن کردم. در صحبتی طولانی در صبح روز شنبه پذیرفت فضای هوایی روسیه را به روی هواپیماهای نظامی آمریکا باز کند و از نفوذ خود نزد جمهوریهای سابق شوروی استفاده کند تا نیروهای ما بتوانند به افغانستان برسند. فکر میکردم نگران محاصره شدن روسیه باشد، اما بیشتر نگران مشکل تروریستها در همسایگیاش بود. حتی به ژنرال های روسیه دستور داد به همتایان آمریکایی خود در مورد تجربهشان در زمان اشغال افغانستان در دههی ۱۹۸۰ گزارش دهند.

صحبتی شگفتانگیز بود. به ولادیمیر گفتم از آمادگیاش برای فرا رفتن از ظنهای گذشته قدردان هستم. طولی نکشید که با جمهوریهای سابق شوروی به توافق رسیدیم.

ادامه دارد

 * تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می‌شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس‌ها و زیرنویس ‌آن‌ها نیز صدق می‌کند، مگر این‌که خلافش ذکر شده باشد.

بخش ۳۹ خاطرات را  اینجا بخوانید