لحظات تصمیم گیری/فصل هفتم

افغانستان

اتاق معاهده یکی از جاهای محبوب من در کاخ سفید بود. این اتاق جادار و با شکوه در طبقه دوم بین اتاق خواب لینکلن و اتاق بیضی شکل زرد واقع شده. پیش از ساختن بال غربی کاخ سفید این اتاق دفتر رئیس جمهور بود. نام آن به سال ۱۸۹۸ برمی گردد که رئیس جمهور ویلیام مک کینلی تصمیم گرفت این جا معاهده ی پایان جنگ اسپانیا و آمریکا را امضا کند.

اصلی ترین مبلمان این اتاق میز کار بزرگ و گردویی تیره ای است که معاهده ی مذکور پشت آن امضا شد و کابینه ی رئیس جمهور اولیس اس. گرانت هم همین جا جلسه داشت. من پشت این میز سخنرانی ویراست می کردم، گزارش ها را می خواندم و تلفن می زدم، معمولا شب ها که از دفتر بیضی شکل برگشته بودم.

آن سوی میز نقاشی رنگ روغن بزرگی به نام «صلح آفرینان» قرار گرفته. در آن رئیس جمهور لینکلن را سوار بر کشتی بخار «ریور کوئین» می بینیم در کنار ژنرال گرنت، ژنرال ویلیام تکامسه شرمن و دریاسالار دوم (ریر آدمیرال) دیوید پورتر در ماه آخر جنگ داخلی. لینکلن در حال مشورت با فرماندهان نظامی خود درباره استراتژی شکست ایالات موتلفه و برپایی صلحی عادلانه و دیرپا است. پیش از ۱۱ سپتامبر من این صحنه را به عنوان لحظه ای جذاب در تاریخ می دیدم. بعد از آن حملات اما برایم معنایی عمیق تر پیدا کرد. این نقاشی مرا یاد شفافیت هدف لینکلن انداخت: او برای آرمانی ضروری و شریف عازم جنگ افروزی شده بود.

از راست: پل ولفوویتز، دنالد رامسفلد، کالین پاول، جرج بوش و دیک چینی در جلسه کمپ دیوید

در روز یکشنبه ۷ اکتبر ۲۰۰۱ درست پس از ظهر بود که وارد اتاق معاهده شدم تا با ملت سخن بگویم. چند ساعت قبل بمب افکن های دوربرد از پایگاه هوایی وایتمن در میسوری شلیک شده بودند. زیردریایی های آمریکا و بریتانیا در خلیج عرب موشک های تاماهاک خود را پرتاب کرده بودند۱. و هواپیماهای جنگنده ی نیروی دریایی از عرشه ی ناوهای یو اس اس «کارل وینسون» و یو اس اس «اینترپرایز» برخاسته بودند.

گفتم: «ارتش ایالات متحده به دستور من حمله علیه اردوگاه های تعلیمات تروریستی القاعده و تجهیزات نظامی رژیم طالبان در افغانستان را آغاز کرده است.»

وزن این تصمیم را حس می کردم. می دانستم جنگ مرگ و غم می آورد. هر یک جان از دست رفته، یک عمر خانواده ای را نابود می کند. در پایان سخنرانی ام از نامه ای نقل قول آوردم که از دختری کلاس چهارمی که پدرش در ارتش بود گرفته بودم. او نوشته بود: «با این که نمی خواهم پدرم بجنگد حاضرم او را به شما بدهم.»

نگرانی من از فداکاری ها با فوریت آرمان پیش رو آرام می گرفت. نابودی لانه ی امن القاعده در افغانستان برای حفاظت از مردم آمریکا ضروری بود. ما عملیات را به دقت تدارک دیده بودیم. اعمال مان از روی ضرورت و دفاع از خود بود و نه انتقام.

از پنجره اتاق معاهده بیرون را نگاه کردم. در دوردست ها یادبود جفرسون را می دیدم که کلمات بیانیه ی استقلال بر دیوار آن حکاکی شده: «ما این حقیقت را که تمامی انسان ها یکسان خلق شده اند امری بدیهی می دانیم.» آن سوی رودخانه ی پاتوماک، پنتاگون زخم خورده بود. بیست و شش روز از ۱۱ سپتامبر گذشته بود و ما مدام در حال تدارک و آمادگی بودیم. حالا انتظار تمام شده بود. ضدحمله ی آمریکا در راه بود. آزادی افغانستان آغاز شده بود.

***
اساسی ترین تصمیمی که یک رئیس جمهور می تواند بگیرد فرستادن آمریکایی ها به جنگ است. در سال ۱۹۸۹ که من و لورا و دخترانمان کریسمس را در کمپ دیوید گذراندیم همین را دیدم. پدرم در روز ۲۰ دسامبر بیست و هفت هزار نیرو به پاناما فرستاده بود تا مانوئل نوریه گای دیکتاتور را کنار بزنند و دموکراسی را احیا کنند.

عملیات «آرمان عادلانه» موفق بود. دیکتاتور به سرعت خلع شد. تلفات آمریکا پایین بود. مردم اکثرا خوش و خرم بودند. اما پدرم، نه. برای زخمی ها و خانواده های درگذشتگان (و فرمانده کل قوایشان) هزینه نبرد به طرز دردناکی بالا بود.

در مراسم سرودخوانی های روز پیشواز کریسمس بغل مادر و پدرم ایستاده بودم که کشیش نیروی دریایی از کنارمان رد شد. او گفت: «جناب، من همین حالا از ویلفورد هال در سن آنتونیو برگشتم که نیروهای زخمی آن جا هستند. به بچه ها گفتم اگر پیغامی برای رئیس جمهور دارند من امشب شما را می بینم.»

او ادامه داد: «آن ها گفتند «لطفا به رئیس جمهور بگو ما مفتخریم به کشوری بزرگ خدمت کنیم و مفتخریم به مردی بزرگ مثل جورج بوش خدمت کنیم.» » چشمان پدرم پر از اشک شد.

این لحظه ی پرسوز برای من نگاهی از نزدیک به لطمه ی شخصی حاصل از فرستادن نیروها به نبرد بود. اما هیچ چیز مرا آماده ی آن احساسی نکرد که هنگام صدور دستور در زمان ریاست جمهوری خودم با آن روبرو شدم. 

***

چنان که از دیدارهای خودم در زمان ریاست پدر می دانستم، کمپ دیوید یکی از بزرگترین مزایایی است که در اختیار رئیس جمهور قرار می گیرد. تا این محوطه ی ۸۰ هکتاری که در میان کوه های کاتوکتینِ مریلند و در فاصله ی ۱۱۰ کیلومتری واشنگتن قرار گرفته با هلیکوپتر نیم ساعت راه است. اما انگار صد هزار بار دورتر است. این استراحتگاه را نیروی دریایی اداره می کند و نیروهای سپاه مارینِ از آن حفاظت می کنند. در این جا کابین هایی زنگ زده، اتاق ورزش و استخر، سالن بولینگ، زمین گلف و راه های زیبای جنگلی برای پیاده روی و دوچرخه سواری پیدا می شود. این فضا تعمق و تفکر شفاف را دامن می زند.

کابین رئیس جمهور آسپن نام دارد. درون آن ساده اما راحت است. این کلبه ی چوبی سه اتاق خواب دارد، اندازه ای عالی برای خانواده ی ما؛ اتاق نشیمنی نورگیر که در آن جا با برادرم ماروین و دوستانش فوتبال آمریکایی نگاه می کردم؛ و شومینه ای سنگی که من و لورا دوست داشتیم شب ها کنارش کتاب بخوانیم.

نیم کیلومتر پایین تپه می رسیم به «لورل»، کلبه ی بزرگی با اتاق جادار غذاخوری، دفتر کوچک ریاست جمهوری و اتاق کنفرانسی با میزهای چوبی که جیمی کارتر در آن مذاکرات میثاق صلح کمپ دیوید را انجام داد.

در صبح شنبه ۱۵ سپتامبر تیم امنیت ملی من همین جا گرد آمده بود تا شروع به تهیه نقشه نبرد برای افغانستان کند. روحیه ها باطمانینه، جدی و متمرکز بود. در کنار من، پشت میز بزرگ بلوط، مقامات ارشد امنیت ملی از نقاط مختلف دولت نشسته بودند.۲ آن ها رویهمرفته ده ها سال تجربه ی مدیریت بحران داشتند.

اولین گزارش کلیدی را آن روز صبح جورج تنت، مدیر سازمان سیا، ارائه داد. جورج و شورای امنیت ملی شش ماه قبل به دستور من شروع به تهیه استراتژی جامعی برای نابودی شبکه القاعده کرده بودند. در چهار روز بین ۱۱ سپتامبر تا جلسه کمپ دیوید، تیم سازمان سیا این طرح را گسترش داده بود. جورج پیشنهاد کرد من اختیارات وسیع تری به او برای عملیات مخفیانه بدهم از جمله اجازه به سازمان سیا برای کشتن یا دستگیری مامورین القاعده بدون درخواست امضای من در هر مورد. تصمیم گرفتم با این خواسته توافق کنم.

قلب برنامه ی سازمان سیا تهاجم جدیدی به افغانستان بود، جایی که طرح ۱۱ سپتامبر را در آن ریخته بودند. ریشه های حضور تروریست ها در افغانستان به سال ۱۹۷۹ برمی گشت که اتحاد شوروی کشور را اشغال کرد و رژیم دست نشانده ی کمونیستی در آن برپا کرد. قبایل افغان به همراه دار و دسته ای از جنگندگان تندروی اسلامی به نام مجاهدین علیه اشغال خارجی به پا خاستند. شورشیان با کمک آمریکا، پاکستان و عربستان سعودی پانزده هزار تلفات به شوروی ها تحمیل کردند و در سال ۱۹۸۹ آن ها را بیرون کردند. این ابرقدرت دو سال بعد فروپاشید.

مردم افغان عاری از اشغال گران کمونیست فرصت داشتند کشورشان را بازسازی کنند. اما دولت آمریکا دیگر منفعتی ملی در افغانستان نمی دید و همین بود که حمایت خود را قطع کرد. عدم حضور آمریکا، از عوامل ایجاد خلا بود. جنگجویان قبیله ای که شوروی ها را مغلوب کرده بودند روی همدیگر تفنگ کشیدند. در نهایت طالبان، گروهی از بنیادگرایان اسلامی، قدرت گرفت. آنان نسخه ای فناتیک و بربرانه از اسلام را تحمیل کردند که دختران را از مدرسه رفتن باز می داشت، مردان را ملزم به گذاشتن ریش با اندازه ای مشخص می کرد و زنان را از ترک خانه شان بدون همراهی قوم و خویش مرد منع می کرد. ساده ترین تفریحات (آواز خواندن، دست زدن و بادبادک بازی) ممنوع شد.

حکومت طالبان را پلیس مذهبی متوحشی اعمال می کرد. گزارشی از وزارت امور خارجه در سال ۱۹۹۸ از زنی می گوید که با زحمت دو کودک کم سن و سال خود و بار خرید خانه را در خیابانی در شهر مزار شریف  می کشاند. برقعِ تمام قدش از صورتش افتاد او را با آنتن ماشین کتک زدند. دزدهای حقیر را به استادیوم ملی فوتبال می بردند تا دست و پایشان را قطع کنند.

هم جنس گرایان و هر کس که مظنون به زنا بود سنگسار می شد. طالبان مدت کوتاهی پس از تصرف کابل رئیس جمهور سابق افغانستان را از مقرش در سازمان ملل ربودند. او را کتک زدند و اخته کردند و سپس جسدش را از تیر چراغ برق آویزان کردند. طالبان در استان بامیان، موطنِ اقلیت هزاره، حداقل ۱۷۰ شهروند بیگناه را در ژانویه ۲۰۰۱ قتل عام کردند. چند ماه بعد دو مجسمه مکرم و ۱۵۰۰ ساله ی بودا را با دینامیت منفجر کردند.

بعضی ها البته با استقبال گرم طالبان روبرو شدند. آخوندهای رادیکال مدت کوتاهی پس از قدرت گرفتن به اسامه بن لادن، بنیانگذار القاعده پناه دادند. او از ۱۹۹۶ تا ۲۰۰۱ اردوگاه هایی در افغانستان به پا کرد که حدود ده هزار تروریست تعلیم دادند. بن لادن در عوض از ثروت شخصی خود برای تامین بودجه ی طالبان استفاده می کرد. ۱۱ سپتامبر که فرا رسید، افغانستان دیگر نه فقط حامی دولتی تروریسم که دولتی مورد حمایت تروریسم بود.

شاید موی لای درز ایدئولوژی طالبان نمی رفت اما این درباره ی سیطره شان بر کشور صدق نمی کرد. گروهی از فرماندهان قبایل به نام «ائتلاف شمال» در بخش کوچکی از شمال کشور از بیعت جمعیت محلی برخوردار بودند. مامورین بن لادن در روز ۹ سپتامبر ۲۰۰۱ احمد شاه مسعود، رهبر محبوب ائتلاف شمال، را ترور کردند. قتل او ائتلاف را بر آن داشت تا با آمریکا همکاری کند. ما دشمنی مشترک داشتیم و عزمی برای پایان حکومت طالبان.

طبق برنامه ی جورج، قرار بود تیم های سازمان سیا برای تسلیح، تامین بودجه و پیوستن به «ائتلاف شمال» اعزام شوند. اینان در کنار هم اولین ضربه ی حمله را تشکیل می دادند. ما با تشریک نیرو با اپوزیسیون محلی می خواستیم نگذاریم چهره ی فاتح یا اشغالگر به خود بگیریم. آمریکا می خواست به مردم افغانستان کمک کند خودشان را آزاد کنند.

 

***

ما قرار نبود تنها عمل کنیم. کالین پاول در عملی چشمگیر کشورهایی را حول ائتلاف مان گرد آورده بود. بعضی ها مثل بریتانیای کبیر و استرالیا پیشنهاد اعزام نیرو دادند. بقیه مثل ژاپن و کره ی جنوبی وعده ی کمک انسان دوستانه و حمایت لجستیکی دادند. کره ی جنوبی بعدا نیرو هم فرستاد. همکاران کلیدی عرب، مثل اردن و عربستان سعودی، اطلاعاتی حساس در مورد عملیات القاعده را به اشتراک گذاشتند.

حیاتی ترین ملتی که جذب کردیم پاکستان بود. هیچ کشوری مثل این همسایه ی شرقی افغانستان در آن جا نفوذ نداشت. در روز ۱۱ سپتامبر، پاکستان یکی از تنها سه کشوری بود که طالبان را به رسمیت می شناخت. عربستان و امارات متحد عربی دو کشور دیگر بودند.

بعضی ها در پاکستان شاید با ایدئولوژی طالبان همساز بودند. اما انگیزه ی اصلی شان عدم توازن در مقابل هند، رقیب سرسخت پاکستان، بود. تا وقتی پاکستان وفاداری دولت افغانستان را با خود داشت، هرگز محاصره نمی شد.

پاکستان تاریخی پردردسر با آمریکا داشت. پس از همکاری نزدیک مان در جنگ سرد، کنگره کمک به پاکستان را لغو کرد (از جمله اف ۱۶ هایی که دنبالش بودند و آمریکا قول داده بود بهشان بفروشد) چرا که نگران برنامه تسلیحات هسته ای دولتش بود. پاکستان در سال ۱۹۹۸ آزمایش هسته ای مخفی ای انجام داد که به تحریم های بیشتر انجامید. ژنرال پرویز مشرف یک سال بعد دولت منتخب دموکراتیک کشور را با کودتا سرنگون کرد. تا سال ۲۰۰۱، آمریکا عملا هرگونه کمک به پاکستان را قطع کرده بود.

کالین در روز ۱۳ سپتامبر به رئیس جمهور مشرف تلفن کرد و با شفافیت گفت که او باید تصمیم بگیرد طرف کیست. او فهرستی از خواسته های غیرقابل مذاکره را مطرح کرد از جمله محکوم کردن حملات ۱۱ سپتامبر، عدم اعطای لانه امن به القاعده در پاکستان، تشریک اطلاعات، اعطای حق پرواز بر فراز کشور به ما و قطع روابط دیپلماتیک با طالبان.

مشرف با فشار داخلی شدیدی روبرو بود. حرکت علیه طالبان برای تندروها در دولتش و سرویس اطلاعاتی غیر قابل تصور بود. در وقت استراحت جلسه ی شورای جنگ از کمپ دیوید به مشرف تلفن کردم. گفتم: «می خواهم به خاطر شنیدن درخواست های ملت غم زده ی ما از شما تشکر کنم و مشتاق همکاری با شما برای سپردن دست این آدم ها به عدالت هستم.»

مشرف به من گفت: «خیلی چیزها مطرح است. ما با شما هستیم.»

رابطه ی ما با پاکستان پیچیده از کار در آمد. اما در چهار روز همسایه ی کلیدی افغانستان را از حامی طالبان به همکاری در راه عزل آن از قدرت بدل کرده بودیم.

 

***

گزارش بعدی از سوی ارتش بود. دان رامسفلد از هیو شلتون، رئیس ستاد مشترک، رنجری که ماه آخرش را در این سمت می گذراند و دیک مایرز، معاون رئیس و ژنرال نیرو هوایی که من برای جانشینی او نامزد کرده بودم دعوت کرد. آن ها سه گزینه را پیش روی من گذاشتند.

اول برنامه ی اضطراری پنتاگون بود، استراتژی از پیش موجودی که برای موارد اضطراری طراحی شده بود. این برنامه شامل بود بر شلیک موشک های کروز به اردوهای القاعده در افغانستان. این طرح را می شد بلافاصله اجرا کرد بی هیچ خطری برای نیروهای آمریکا.

گزینه دوم ترکیب حملات موشک های کروز با حملات بمب افکن های باسرنشین بود. با این کار می توانستیم هدف های بیشتری را بزنیم و خلبان هایمان را در معرض مخاطره ای محدود قرار می دادیم.

گزینه ی سوم که تهاجمی ترین بود استفاده از موشک های کروز، بمب افکن و سرباز روی زمین بود. این بیشتر گزینه ای نظری بود؛ ارتش می بایست جزئیات آن را از اول بسازد.

ژنرال شلتون تاکید کرد که وارد کردن نیروهایمان به کشوری کوهستانی و بدون ساحل زمان و دیپلماسی ظریف می برد. ما به حقوق پایگاه، اجازه پرواز بر فراز کشورهای دیگر و ظرفیت جستجو و نجات نیاز خواهیم داشت – و البته آب و هوای خوب و اقبالِ بلند.

بحث وسیعی درگرفت. جورج تنت هشدار داد که احتمال دارد حمله ی تلافی جویانه ای علیه کشورمان صورت بگیرد. او گفت: «اگر قبلا برنامه دور دوم را ریخته باشند نمی توانیم جلویشان را بگیریم.» با تهدید اضافه کرد: «انتظار دارم بعضی تسلیحات شیمیایی و میکروبی داشته باشند.»

دیک چنی نگران بود جنگ به پاکستان بکشد، باعث شود دولت کنترل کشور و احتمالا زرادخانه ی هسته ای اش را از دست بدهد. چنان که استیو هدلی، معاون مشاور امنیت ملی، به درستی گفت این «سناریوی کابوس» می بود.

پل ولفوویتز، معاون وزیر دفاع، در جایی پیشنهاد کرد علاوه بر طالبان با عراق هم روبرو شویم. پیش از ۱۱ سپتامبر، دیکتاتوری وحشیانه ی صدام حسین عموما خطرناک ترین کشور جهان به شمار می رفت. حکومت این کشور سابقه دیرینی در حمایت از تروریسم داشت از جمله پرداخت پول به خانواده ی بمبگذاران انتحاری فلسطینی. نیروهای صدام مرتبا به خلبان های آمریکایی و بریتانیایی که در مناطق پرواز ممنوعی که سازمان ملل تحمیل کرده بود گشت می زدند شلیک می کردند. و عراق از بیش از ده سال قطع نامه های سازمان ملل که تقاضا می کرد ثابت کند سلاح های کشتار جمعی اش را نابود کرده سرپیچی می کرد.

دان رامسفلد گفت: «برخورد با عراق تعهدی جدی به ضدیت با تروریسم را نشان خواهد داد.»

کالین علیه آن هشدار داد. او گفت: «اگر الان برویم دنبال عراق انگار سر مردم کلاه گذاشته ایم. سازمان ملل و کشورهای اسلامی و ناتو را از دست می دهیم. اگر بخواهیم به عراق برسیم باید زمان این کار را خودمان انتخاب کنیم. اما نباید الان این کار را کنیم که ربطش با این رویداد را در دست نداریم.»

جورج تنت موافق بود. او گفت: «الان حمله نکنید. این کار اشتباهه. اولین هدف باید القاعده باشه.»

دیک چنی متوجه خطر صدام حسین بود و باور داشت که باید به آن رسیدگی کنیم. او گفت: «اما الان وقت خوبی برای این کار نیست. موقعیت مان را از دست می دهیم. الان مردم باید بین آمریکا و آدم بدها انتخاب کنند.»

از این بحث پرشور استقبال می کردم. شنیدن بحث ها و دیدگاه های متفاوت به من کمک کرد گزینه هایم شفاف باشند. نمی خواستم همان لحظه تصمیم بگیرم. این کار فردا بود. 

[۱]  ـ دقیقا معلوم نیست منظور بوش از «خلیج عرب» چیست. قاعدتا او امکان ندارد از این نام برای اشاره به خلیج فارس استفاده کند. به حدس ما منظور احتمالا «دریای عرب» در غرب هند بوده است که اعراب خود «بحر العرب» می خوانند- م.

۲ ـ دیک چنی، معاون رئیس جمهور؛ کالین پاول، وزیر امور خارجه؛ دان رامسفلد، وزیر دفاع و معاونش، پل ولفوویتز؛ جان اشکرافت، دادستان کل و باب مولر، مدیر اف بی آی؛ پل اونیل، وزیر خزانه داری؛ جورج تنت، مدیر سازمان سیا و معاونش، جان مک لالفلین؛ هیو شلتون، رئیس ستاد مشترک ارتش و معاونش، دیک مایرز؛ اندی کارد، رئیس دفتر کاخ سفید؛ کاندی رایس، مشاور امنیت ملی و معاونش، استیو هدلی؛ وکیل کاخ سفید، آلبرتو گونزالس؛ و رئیس دفتر معاون رئیس جمهور، آی لوئیس لیبی معروف به «اسکوتر.»

 ادامه دارد….

* تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می‌شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس‌ها و زیرنویس ‌آن‌ها نیز صدق می‌کند، مگر این‌که خلافش ذکر شده باشد. 

 بخش سی و هشتم خاطرات را اینجا بخوانید.