لحظات تصمیم گیری

دیک باید بماند

 تیم امنیت ملی من در سال‌ های اول دولت عموما کارکرد منظمی داشت. اما تیم اقتصادی، نه. مشکل تا حدودی نتیجه ‌ی ناجور بودن خدمه بود. من به عنوان رئیس ‌جمهور سه مشاور اقتصادی کلیدی داشتم: مدیر شورای ملی اقتصاد، رئیس شورای مشاورین اقتصادی و وزیر خزانه‌ داری. لری لیندزی، اقتصاددانی کارکشته و از مشاورین ارشد کمپین انتخاباتی‌ خودم، را برای رهبری شورای ملی برگزیدم. گلن هابارد،‌ دیگر اقتصاددان اندیشمند،‌ رئیس شورای مشاورین شد. آن‌ها در طراحی معافیت‌ های مالیاتی که در زمان کمپین پیشنهاد کرده بودم موفق بودند. لایحه ‌ی مربوطه با حمایت قوی هر دو حزب تصویب شد.

جرج بوش و معاونش دیک چینی

وزیر خزانه ‌داری ‌ام شور و شوق بقیه برای معافیت ‌های مالیاتی را نداشت. پل اونیل را دیک، کلی جانسون و بقیه اعضای تیم پیشنهاد کرده بودند. از جمله نکات موجود در رزومه ‌ی قوی ‌اش موفقیت در دفتر مدیریت و بودجه و مدیریت آلکوآ، از ۱۰۰ شرکت بزرگ کشور بود. احساس می ‌کردم که تجربه عملی ‌اش در دنیای شرکت‌ ها به ایجاد احترام در وال استریت و کاپیتول هیل می ‌انجامد.

متاسفانه کارها از همان آغاز اشتباه پیش رفت. پل به معافیت ‌های مالیاتی کم‌ بها می ‌داد و مسلما موضوع به گوش من رسید. من و او منظما دیدار می ‌کردیم، اما هیچوقت رابطه‌ بینمان برقرار نشد. اعتماد مرا جلب نکرد، نزد جامعه‌ ی مالی، کنگره و همکارانش در دولت هم اعتباری نساخت. من امید به وزیر خزانه ‌داری قدرتمندی داشتم (رهبری مثل جیم بیکر یا باب رابین) که سیاست ‌های اقتصادی مرا در سخنرانی ‌ها و در تلویزیون پیش ببرد. تا اواخر سال ۲۰۰۲، نزدیک به دو میلیون آمریکایی شغل ‌شان را در سال گذشته از دست داده بودند و پل مصمم بودن ما برای باز فرستادن آن‌ ها به سر کار را جلوه نمی‌ داد. در عوض از جلسات در دفتر ریاست‌ جمهوری استفاده می‌ کرد تا در مورد موضوعات حاشیه ‌ای مثل طرحش برای بهبود امنیت محل کار در اداره‌ ی ضرب سکه‌ ی‌ آمریکا صحبت کند.

نمی‌ خواستم اشتباه پدر در سال ۱۹۹۲، را تکرار کنم: او به نظر بی‌ خیال نسبت به اقتصاد آمده بود. تصمیم گرفتم که دادن تکانی به تیم اقتصادی ‌ام بهترین راه این است که نشان دهم دولتم جدا به فکر مقابله با رکودی است که بر عمومِ آمریکایی ‌ها تاثیر می‌ گذارد. تغییر باید وسیع می‌ بود تا معتبر باشد. لری لیندزی خوب عمل کرده بود و آسان نبود که از او بخواهم تیم را ترک کند. او متوجه نیاز به آغازی تازه بود و برخوردی حرفه ‌ای با خبر داشت. برخورد پل اینگونه نبود. مایوس شدم که با رابطه ‌ای بد از من جدا شد، اما از تصمیمم راضی بودم.

 ***

تابستان بعدی دعوتی غافلگیرکننده برای اعمال تغییری دیگر دریافت کردم. هر هفته، من و دیک چنی تنها با هم ناهار می‌ خوردیم. جیمی کارتر و والتر موندیل این سنت را آغاز کرده بودند و از آن زمان ادامه پیدا کرده بود. حال و هوای راحت سر ناهار و این موقعیت را ‌که هر آن‌ چه دیک در سر داشت بشنوم، دوست داشتم. جلسات مشابهی با سایر دستیاران ارشد هم داشتم، اما ناهار با دیک تنها مورد منظم بود. معاون رئیس‌ جمهور برای من تنها یکی از مشاورین ارشد مثل بقیه نبود. او اسمش را کنار نامزد گذاشته و انتخاب شده بود. می ‌خواستم با تمام مسائل روی میز من راحت باشد. هر چه باشد این میز هر لحظه می‌ توانست میز او شود.

من و دیک در اتاق کوچک غذاخوری، کنارِ دفتر بیضی ‌شکل، ناهار می‌ خوردیم. از جمله تزئینات اتاق مجسمه‌ ی برنزی گاو نری است که بعضی دوستانم از ایست تگزاس به من داده بودند و نقاشی منظره‌ ای که مرا یاد ساحل مین می ‌انداخت. قطعه هنری قالب اتاق پرتره ‌ی جان کوئینسی آدامز بود، تنها دیگر پسرِ‌ رئیس‌ جمهور که به این سمت رسیده بود. آن ‌را به عنوان شوخی ‌ای بین خودم و پدر به دیوار انداخته بودم. او در یکی از اولین روزهای ریاست ‌جمهوری ‌ام به شوخی از رابطه ‌ی ویژه ی بین دبلیو و کیو (بوشِ پسر و آدامزِ پسر- م) می‌‌ گفت. می‌ خواستم دفعه‌ ی بعدی که خواست تکه ‌ای بپراند مجبور به نگاه به چهره ‌ی کیو باشد. راجع به کوئینسی چیزهایی خوانده بودم. اصول ضدبرده ‌داری ‌اش را ستایش می‌ کردم گرچه خیلی طرفدار کارزارش برای بیرون نگاه داشتن تگزاس از کشور نبودم. با این‌ همه در تمام دوران حضورم در کاخ سفید نقاشی ‌اش را حفظ کردم.

در اواسط سال ۲۰۰۳، دیک یکی از ناهارهای هفتگی ‌مان را با اظهار نظری تکان‌ دهنده آغاز کرد. او گفت: «آقای رئیس‌ جمهور، می ‌خوام بدونید که اگر خواستید می ‌تونید با کس دیگری نامزد انتخاب مجدد بشید. من ناراحت نمی‌ شم.» از سلامتی‌ اش پرسیدم. گفت قلبش مشکلی ندارد. فقط به این فکر بود که من باید امکان بازبینی کمپینم را داشته باشم. پیشنهاد او مرا تحت تاثیر قرار داد. در واشنگتنی که همه تشنه‌ ی قدرت بودند، این حرف ‌ها معمول نبود. این تاییدی بود بر همان دلایلی که از اول به خاطر‌ آن‌ ها دیک را برگزیده بودم.

پیشنهادش را مورد نظر قرار دادم. با اندی، کارل و چند نفر دیگر راجع به این امکان صحبت کردم که از بیل فریست، سناتور چشمگیر تنسی که رهبر اکثریت شده بود، بخواهم تا در عوض او با من نامزد شود. همگی انتظار داشتیم که سال ۲۰۰۴ انتخابات نزدیک دیگری با خود خواهد داشت. دیک در مورد بخش‌ های مهمی از پایگاه ‌مان مفید واقع شده بود، اما در عین حال نقطه هدف انتقادات رسانه‌ ها و چپ شده بود. او را تاریک و بی‌ قلب می‌ دانستند ـ دارت ویدرِ دولت (اشاره‌ ای به شخصیت شیطانی فیلم ‌های «جنگ ستارگان»-م). دیک خیلی وقعی به تصویرش نمی ‌داد (و من این رفتار را می ‌پسندیدم) اما این باعث شد کاریکاتورها سرجایشان بماند. یک افسانه این بود که در واقع دیک داشت کاخ سفید را اداره می‌ کرد. هر کس که درون ساختمان بود، از جمله خود معاون رئیس‌ جمهور، می ‌دانست که این حرف حقیقت ندارد، اما این تصویر وجود داشت. پذیرش پیشنهاد دیک راهی بود که نشان دهم سکان امور در دست من است.

هر چه بیشتر در موردش فکر می‌ کردم، احساس قوی ‌تری پیدا کردم که دیک باید سرجایش بماند. او را انتخاب نکرده بودم که دارایی سیاسی ‌ام شود؛ انتخابش کرده بودم تا به من کمک کند کارم را انجام دهم. او دقیقاً همین کار را کرده بود. هر ماموریتی که می ‌خواستم پذیرفته بود. نظراتش را بی ‌شیله و پیله با من در میان می‌ گذاشت. می‌ فهمید که تصمیمات نهایی به عهده ‌ی من است. وقتی اختلاف نظر داشتیم، تفاوت ‌هایمان را خصوصی نگه می ‌داشت. مهمتر از همه این‌که به دیک اعتماد داشتم. ثابت ‌قدمی ‌اش را ارج می‌گذاشتم. از دور و بر او بودن لذت می‌ بردم. و او دوست خوبی شده بود. چند هفته بعد سر یکی از ناهارهایمان بود که از دیک خواستم سرجایش بمانم و او پذیرفت.

 

ادامه در هفته‌ ی بعد…

 

تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می ‌شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس ‌ها و زیرنویس‌ آن‌ها نیز صدق می ‌کند، مگر این‌که خلافش ذکر شده باشد.

بخش شانزدهم خاطرات را اینجا بخوانید.